نقل است که روزی نان می‌خوردی. سگی آنجا بود و بدو می‌داد. گفتند:

چرا با زن و فرزند نخوردی؟

گفت: اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم! و اگر به زن و فرزند دهم از طاعتم باز دارند!


*****

نقل است که یکبار در محملی بود و به مکه می‌رفت. رفیقی با او بود. او همه راه می‌گریست. رفیق گفت: از بیم گناه می‌گریی؟

سفیان دست دراز کرد و کاه برگی برداشت، و گفت: گناه بسیار است ولیکن گناهان من به اندازه این کاه برگ قیمت ندارد. از آن می‌ترسم که ایمان که آورده‌ام با خود، ایمان هست! یا نه.


*****


نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی: اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید.

چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: مرگ به آرزو خواستم، اکنون مرگ سخت است. کاشکی همه سفر چنان بودی که به عصایی و رکوه‌ای راست شدی. ولکن القدوم علی الله شدید.

به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روز از خود برفتی و به هرکه رسیدی، گفتی: استعد لموت قبل نزوله. ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تو را بگیرد.

 از مرگ چنین می‌ترسید و به آرزو می‌خواست.


تذکرةالأولیاء 

ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه