- آقاگل
- سه شنبه ۱۷ دی ۹۸
و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا مییافتند؛ اکنون همه دردی شدهاند که آن را دوا نیست.
تذکرة_الأولیاء
ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه
و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا مییافتند؛ اکنون همه دردی شدهاند که آن را دوا نیست.
تذکرة_الأولیاء
ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه
نقل است که شیخ گفت: وقتی در بادیه میرفتم مجرد پیرزنی دیدم که میآمد. عصابهای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته. گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی به وی دادم که: «ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی.»
پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت: «تو از جیب میگیری؟ من از غیب میگیرم.»
این بگفت و ناپدید شد. من در حیرت آن میرفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف میکرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: «یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند، لابد او را طواف باید کرد؛ اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد.»
«ذکر سهل بن تستری قدس الله روحه العزیز»
«تذکرة الأولیاء»
.
.
و گفت: «مرا سه مصیبت افتاده است، هر یک از دیگر صعبتر».
گفتند: «کدام است؟».
گفت: «آنکه حق از دلم برفت».
گفتند: «از این سختتر چه بود؟».
گفت: «آن که باطل به جای حق بنشست».
گفتند: «سیوم چه بود؟».
گفت: «آن که مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم».
تذکرهالاولیاء
و ابتدای او آن بود که بر کنیزکی عاشق بود، چنانکه قرار نداشت، او را گفتند: در شارستان نشابور جهودی جادوگر است، تدبیر کار تو او کند.
ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت. او گفت: تو را چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد، تا من حیلت کنم و تو را به سحر به مقصود رسانم.
بوحفص چهل روز چنان کرد. بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد. جهود گفت: بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی.
بوحفص گفت: من هیچ چیزی نکردم الا در راه که میآمدم سنگی از راه به پای باز کناره افگندم تا کسی بر او نیفتد.
جهود گفت: میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد.
آتشی از این سخن در دل ابوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بوحفص به دست جهود توبه کرد.
*****
نقل است که در همسایگی او احادیث استماع میکردند. گفتند: آخر چرا نیایی تا استماع احادیث کنی؟
گفت: من سی سال است تا میخواهم داد یک حدیث بدهم، نمیتوانم داد. سماع دیگر حدیث چون کنم؟
گفتند: آن حدیث کدام است؟
گفت: آنکه میفرماید: رسول صلی الله علیه و آله وسلم من حسن اسلام المرء ترکه ما لا یعنیه. از نیکویی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که به کارش نیاید!
*****
نقل است که یکی از او وصیت خواست. گفت: یا اخی! لازم یک در باش تا همه درها برتو گشایند و لازم یک سید باش تا همه سادات تو را گردن نهند.
تذکرةالأولیاء
ذکر ابوحفص حداد قدس الله روحه العزیز
مناجات رمضانیه:
الهی..
مهمانیات چه زود تمام شد...
ببخش که مهمان خوبی نبودم.
بگذار به پای انسان بودنم.
الهی!
حلالم کن...
همین...
#بیت
خدا ! به حق دل عاشقان سرگردان
مرا به آنچه که بودم دوباره برگردان
به کدخدایی ِ آبادی ِ به دور از عشق
نه این رعیّت ِخانه خراب و سرگردان...
#علی_حیات_بخش
س.ن:
شب آخر و سحرگاه اخر...
ماه رمضون رفت تا سال دیگه. که آیا آقاگل باشد یا نباشد. اگر بودیم و ماندیم که هیچ! ولیکن اگر به هر دلیلی سال دیگر حضور نداشتم این بنده کم خرد را در دعاهایتان فراموش نکنید.
بابت این چند روز آخر هم عذرخواهم، دو سحر را خواب ماندم و ننوشتم. یک سحر هم که روز اول بود. دو سحر نیز از این جهت که فرصت پاسخگویی به نظرات نبود نظرات را بستم، از این جهت که زندگی گاهی بیش از حد انتظار سخت میشود.که البته تعداد منفیهای پست فوق خود مصداق نارضایتی دوستان بود. که خب گاهی پیش میآید. پس بر من ببخشید.
ان شالله از فردا شب دیگر شاهد این دست پستها در وبلاگ این بنده کم خرد نخواهید بود...
این پست را در نهایت ادب و احترام تقدیم میکنم به همه کسانی که در این مدت این بنده کمترین را تحمل کردند. و حتی در بسیاری از مواقع همراهم بودند و با نظراتشان نیروی محرکهای بودند تا سرد نشوم و تا پایان راه ادامه دهم.(نوشتن اسامی این دوستان جز اینکه شاهدی خواهد بود بر مخدوش بودن حافظه بنده سود دیگری ندارد.) سپاس.
یاعلی.
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی...
نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم میکرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود. بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید. گفت: بارخدایا! من تو را به بیداری میجستم در خواب یافتم. فرمود که ای شاه! ما را در خواب از آن بیداریها یافتی. اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی.
بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی مینهادی و میخفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شده بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.
*****
نقل است که شاه را دختری بود. پادشاهان کرمان میخواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد میگشت تا درویشی را دید که نماز نیکو میکرد. شاه صبر میکرد تا از نماز فارغ شد. گفت: ای درویش! اهل داری؟ گفت: نه. گفت: زنی قرآن خوان خواهی؟ گفت: مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم؟
گفت: من دهم دختر خود به تو. این سه درم که داری یکی به نان ده، و یکی به عطر، و عقد نکاح بند.
پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد. دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید؛ بر سر کوزه آب نهاده، گفت: این نان چیست؟
گفت: دوش بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم.
دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد.
دختر گفت: ای جوان! من نه از بی نوایی تو میروم، که از ضعف ایمان و یقین تو میروم، که از دوش بازنانی نهادهای فردا را. اعتماد بر رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهم داد. آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد.
درویش گفت: این گناه راعذری هست.
گفت: عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک.
تذکرةالأولیاء
ذکر شاه شجاع کرمانی قدس الله روحه
مناجات رمضانیه:
خدایا!
به من قدرتی عطا کن
که قدرتمند نشوم
#بیت
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با آنچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان...
#مولوی
شبی شمعی پیش او نهاده بودند. بادی درآمد و شمع را بنشاند. یحیی در گریستن آمد. گفتند: چرا میگریی؟ هم این ساعت بازگیریم.
گفت: از این نمیگریم. از آن میگریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینههای ما افروختهاند.
میترسم که نباید که از مهب بی نیازی بادی درآید - همچنین و آن همه را فرو نشاند.
*****
و گفت: الهی! مر موسی کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون طاغی باغی فرستادی و گفتی سخن با او آهسته بگویید. الهی! این لطف تو است با کسی که دعوی خدایی می کند. خود لطف تو چگونه بود با کسی که بندگی تو را از میان جان میکند.
و گفت: الهی! لطف و حلم تو با کسی که انا ربکم الاعلی گوید این است. لطف و کرم تو با کسی که سبحان ربی الاعلی گوید که داند که چه خواهد بود؟
*****
و گفت: الهی! چگونه امتناع نمایم به سبب گناه از دعا، که نمیبینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه از من عطا. اگر چه گناه میکنم تو همچنان عطا میدهی. پس من نیز اگر چه گناه میکنم از دعا باز نتوانم ایستاد.
ید که داند که چه خواهد بود؟
و گفت: الهی! هرگناه که از من در وجود میآید دو روی دارد. یکی روی به لطف تو دارد؛ و یکی روی به ضعف من. یا بدان روی گناهم عفو کن که به لطف تو دارد، یا بدان روی بیامرز که به ضعف من دارد.
و گفت: اگر فردا مرا گوید چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد؟ مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس.
تذکرةالأولیاء
ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز
و گفت: هیچ آرزو بر دل من دست نبوده است، مگر وقتی در بادیه میآمدم. آرزوی نان گرم و خایه مرغ بر دلم گذر کرد. اتفاق افتاد که راه گم کردم. به قبیله ای افتادم. جمعی ایستاده بودند و مشغله میکردند. چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: کالای ما برده ای.
و کسی آمده بود و کالای ایشان برده بود. شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان چوب زدن پیری از آن موضع بگذشت. دید یکی را میزدند. به نزدیک او شد. بدانست که او کیست. مرقع بدرید و فریاد برداشت و گفت: شیخ الشیوخ طریقت است. این چه بی حرمتی است؟ این چه بی ادبی است که با سید همه صدیقان طریقت کردید؟
آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند.
شیخ گفت: ای برادران! به حق وفای اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت، سالها بود تا میخواستم که این نفس به کام خویش ببینم. بدان آرزو اکنون رسیدم.
پس پیر صوفی دست او بگرفت و او را به خانقاه بردو دستوری خواست تا طعامی بیاورد. برفت و نان گرم و خایه مرغ بیاورد. شیخ گفت: ای نفس! هر آرزویی که بر دل تو خواهد گذشت بی دویست تازیانه نخواهد بود.
*****
بوتراب گفت: شبی در بادیه میرفتم - تنها - شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. چندانکه مناره ای ترسیدم. چون او را بدیدم گفتم: تو پری یا آدمی؟
گفت: تو مسلمان یا کافری؟
گفتم: مسلمان.
گفت: مسلمان جز خدای از چیزدیگر مترسد.
شیخ گفت: دل من به من بازآمد. دانستم که فرستاده غیب است. تسلیم کردم و خوف از من برفت.
*****
و گفت: شما سه چیز دوست میدارید و از آن شما نیست نفس را دوست میدارید و نفس از آن خدای است، و روح را دوست میدارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست میدارید و مال از آن خدای است. و دو چیز طلب میکنید و نمییابید: شادی و راحت. و این هردو در بهشت خواهد بود.
تذکرةالأولیاء
ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه
س.ن: بابت تأخیر در پاسخگویی به نظرات و ایضاً اینکه به جای دم سحر دم عصر براتون پست گذاشتم عذرخواهی میکنم. کار پیش اومد. بنده هم تنبل بودم! نتیجه شد این.
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم میجستند و میندانستند و من میخورم و میگریستم و سر بر زانو نهاده بودم و میدانستم.
*****
نقلست که گفت یکبار به بادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود! همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان به مکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون میآمد و من برنجی تمام میرفتم. مردمان بدیدند و آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.
روی به بسطام نهادم به نزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک! اختیار من میگویی! یعنی تو را نیز وجودی و اختیاری هست؟ این شرک نبود!؟
*****
نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزی برسد به تو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.
برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صد دینار بیاورد و به شیخ داد.
شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شب نماز توست .دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد.
#تذکرة_الأولیاء
ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز
مناجات رمضانیه
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظهای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم.
و مردنی عطا کن که بر بیهودگیاش، سوگوار نباشم.
بگذار تا آنرا من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست میداری.
#دکتر_علی_شریعتی
بیست و نهم خرداد، سال روز درگذشت دکتر علی شریعتی
بیت:
مرا روز قیامت با غمت از خاک میخوانند
چه محشر میشود مستی که از خواب تو برخیزد
#فاضل_نظری
س.ن
امروز روز تولد یکی از دوستان خوبم(خودتان حدس بزنید کی؟) در این بلاگستان است و دیشب نیز تولد گوینده خوش صدای یگانه رادیوی بلاگستان بود. تولد وبلاگ خانه من(که متأسفانه حذف شد.) را نیز یادم رفت که در وقتش ذکر کنم. پس این پست را در نهایت ادب و احترام تقدیم میکنم به بلاگران خردادی بیان. ان شالله هرجایی هستید دلتان خوش، دماقتان چاق، سرتان سبز و موفق و موید و مظفر و منصور باشید و بمانید.