- آقاگل
- يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶
این عکس برای من خیلی دردناکه، عکس متعلق به شهری است که روزی زیبا بود. نزدیک مکان قابل رویت در عکس کانون پرورشی فکری کودکان بود.(هنوز هم هست البته.) پاتوق کودکی ما. از وقتی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتیم روزهای زوج هفته که میرسید اونجا افتاده بودیم. (روزهای فرد مخصوص دخترها بود.) پایین مرکز یک محوطه جنگلی بود. با کلی درخت بید و گردو. و جوی آبی که از وسط اون درختها میگذشت. با کمی شانس و صبر و حوصله میتونستی انواع جانورهارو اونجا ببینی. از خرگوش تا روباه و بلبل و حتی مار و لاکپشت. غورباقههای زیادی هم داشت. مربی کانون اسمش آقای امینی بود. الآن چند سالیه که بازنشست شده و دست برقضا از همسایههای ماست. که البته با خورشید خانم ما نسبتی نداره و فقط شباهت فامیلیه. (این رو گفتم تا به واسطهاش به ایشون به خاطر چاپ اثرشون توی نشریه چلچراغ تبریک بگم و براشون آرزوی موفقیت کنم._ توضیح از بنده نگارنده)
میگفتم، بچگی ما توی اون محوطه و جنگل بزرگش گذشت.(برای ما یک مشت بچه، همون تعداد درخت مثل یک جنگل بزرگ بود. جنگلی از جنس جنگل شنل قرمزی و هفت کوتوله!) روزها آقای امینی بهمون میگفت بشینید و به صدای طبیعت گوش کنید. و بعد از صداها و دیدههاتون بنویسید. گرچه این بنده نگارنده از همون دوران استعدادی در نوشتن نداشتم ولیکن از این تفریح لذت زیادی میبردم. نشستن و گوش دادن به صدای پرندهها و قورباغهها.(در زبان محلی به قورباغه بَغورَک میگیم) و گاهی دیدن خرگوشک یا روباهکی. بسیار لذت بخش بود. اما گذشت و روز به روز ما بزرگ شدیم و اون جنگل روز به روز کوچک و کوچکتر شد. تا همین چندسال پیش که جنگل تقریباً نابود شد. شهردار وقت که در نتیجه شامورتی بازیهای "هشت سال دفاع مقدس دو" به این مقام رسیده بود طرحی داد مبنی بر بستن بندی بر روی اون جوی آب و قطع برخی درختان و ساخت یک دریاچه مصنوعی و پارک زیبا برای شهر! و نتیجه اینکه بر اثر یک بی تدبیری تا مردم بخواهند خبر شوند بیشتر درختها بریده شد. و وقتی جلوی قطع درختان گرفته شد در زمستان و بهار همان سال دیگر درختها نیز به زیر آب رفتند و رفته رفته خشک شدند. و حالا و پس از گذشت 6 سال اون جنگل طبیعی جای خودش رو با یک پارک غیرطبیعی و یک دریاچه غیرطبیعی عوض کرده و گرچه مسافران بسیاری روزهای تعطیل دست یکدیگر رو میگیرند و میروند در محوطه پارک جوج و نوشابه میزنند و پوستههای تخمه و پفک خود را در دریاچه میریزند و ذوق میکنند از اینکه سوار قایق میشوند. و سلفی میگیرند برای اینستاقرام شان! ولی دیگه از اون منطقه صدای طبیعت نمیشنوید. دیگه غورباقهای در اون جوی آب نیست. دیگه سالهاست خرگوشی در شهر ما زندگی نمیکنه. دیگه روباهی هم نیست. در عوض اون جنگل قدیمی پر شده از شغالهای مصرف کننده مواد. و شبها به جای اینکه از بین درختا بوی طبیعت رو استشمام کنید. با کمی صبر و حوصله میتونید بوی مصرف مواد افیونی رو به راحتی حس کنید.
میگفتم، بچگی ما توی اون محوطه و جنگل بزرگش گذشت.(برای ما یک مشت بچه، همون تعداد درخت مثل یک جنگل بزرگ بود. جنگلی از جنس جنگل شنل قرمزی و هفت کوتوله!) روزها آقای امینی بهمون میگفت بشینید و به صدای طبیعت گوش کنید. و بعد از صداها و دیدههاتون بنویسید. گرچه این بنده نگارنده از همون دوران استعدادی در نوشتن نداشتم ولیکن از این تفریح لذت زیادی میبردم. نشستن و گوش دادن به صدای پرندهها و قورباغهها.(در زبان محلی به قورباغه بَغورَک میگیم) و گاهی دیدن خرگوشک یا روباهکی. بسیار لذت بخش بود. اما گذشت و روز به روز ما بزرگ شدیم و اون جنگل روز به روز کوچک و کوچکتر شد. تا همین چندسال پیش که جنگل تقریباً نابود شد. شهردار وقت که در نتیجه شامورتی بازیهای "هشت سال دفاع مقدس دو" به این مقام رسیده بود طرحی داد مبنی بر بستن بندی بر روی اون جوی آب و قطع برخی درختان و ساخت یک دریاچه مصنوعی و پارک زیبا برای شهر! و نتیجه اینکه بر اثر یک بی تدبیری تا مردم بخواهند خبر شوند بیشتر درختها بریده شد. و وقتی جلوی قطع درختان گرفته شد در زمستان و بهار همان سال دیگر درختها نیز به زیر آب رفتند و رفته رفته خشک شدند. و حالا و پس از گذشت 6 سال اون جنگل طبیعی جای خودش رو با یک پارک غیرطبیعی و یک دریاچه غیرطبیعی عوض کرده و گرچه مسافران بسیاری روزهای تعطیل دست یکدیگر رو میگیرند و میروند در محوطه پارک جوج و نوشابه میزنند و پوستههای تخمه و پفک خود را در دریاچه میریزند و ذوق میکنند از اینکه سوار قایق میشوند. و سلفی میگیرند برای اینستاقرام شان! ولی دیگه از اون منطقه صدای طبیعت نمیشنوید. دیگه غورباقهای در اون جوی آب نیست. دیگه سالهاست خرگوشی در شهر ما زندگی نمیکنه. دیگه روباهی هم نیست. در عوض اون جنگل قدیمی پر شده از شغالهای مصرف کننده مواد. و شبها به جای اینکه از بین درختا بوی طبیعت رو استشمام کنید. با کمی صبر و حوصله میتونید بوی مصرف مواد افیونی رو به راحتی حس کنید.
س.ن: این پست در ادامه پست دکتر میم و به بهونه پست ایشون نوشته شده. پس در ادامه این پست پست ایشون رو بخونید و بعد به قول دوستی سر را به میز، میز را به دیوار و هر سه را به هم بکوبید. همین.
خارج از پست:
18تیر سالگرد مرد خوبی است که برای ما قصههای خوب میگفت. یادش گرامی.
یاعلی