- آقاگل
- پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶
یک:
بچه بودم. شش یا هفت سالم بود. یه برف خیلی سنگین اومده بود. شهرمون اون روزا هنوز گازکشی نشده بود. و چون راه شهر بسته شده بود چند روزی بود که نفت هم به سختی پیدا میشد. مادر اجازه بیرون رفتن از خونه رو بهم نمیداد و گفته بود زیر کرسی بمونم که یک وقت سرما نخورم. سال پیش بچه یکی از همسایهها بر اثر سرما مرده بود. منم حسابی ترسیده بودم. ترس مردن از سرماخوردگی برام یک ترس واقعی و زنده بود. و همین باعث شده بود به حرف مادر گوش کنم و از خونه خارج نشم. گاهبهگاه سر و صداهای داخل کوچه رو میشنیدم. میدویدم لب پنجره، شیشه رو هاه! میکردم و بخار شیشه سر میخورد و میاومد پایین. خنکی دلانگیزی داشت. از داخل اون سوراخ کوچک به خوبی میتونستم کوچه رو ببینم. داخل کوچه زنا میرفتن و میاومدن. یکی برای یکی سوپ میبرد و اون یکی نفت. یکی شلغم پخته بود و یکی نون. یکی رو فرستاده بودن خونه شمسی خانم که بچهاش سرباز بود و رفته بود بندر. مردا روی پشت بوم کمک همدیگه برفارو پارو میکردن. برفا رو پارو میکردن که یک وقت سقف خونهها پایین نیاد. یه سری از مرداهم برای خونههایی که نفت و ذغال نداشتن نفت و ذغال میبردن. با اینکه بچه بودم ولی همون موقع خوب میفهمیدم. این بده بستونارو. این همدلیارو. این کنار هم بودنارو. میفهمیدم که دلیل این مهربونیا زمستونه و برفی که داره میباره. وقتی تابستون میاومد. دیگه زیاد از این خبرا نبود. هرکسی سر باغ و زمین خودش بود و به فکر زندگی خودش. این بود که از همون اول بهار دعا میکردم کاش دوباره زمستون بیاد. باز زمستون بیاد و همسایه روبرویی برامون شلغم بپزه و ما براش نفت ببریم. دعا میکردم برف بیاد تا باز بتونم مردای محل رو روی بوم خونهها ببینم. بگذریم. قصد خاطره تعریف کردن ندارم. مقصود حرفم چیز دیگهای بود. این روزا این شدتِ کینهورزی و نفرتانگیزی تنِ من رو میلرزونه. اینکه میبینم حتی در موقع بحران هم دیگه اون مردم مهربونِ 20 سال پیش نیستیم. اینکه میبینم چند روز (و حتی چند ساعت) بعد از یک حادثه دلخراش که دل خیلیارو لرزونده عدهای هستن که به دنبال مقصّر میگردن. اینکه فقط چند ساعت بعد از زلزله عکسایی رو میبینم که دست به دست میچرخن و حرفایی ردوبدل میشه. عدهای روحانی رو مقصر معرفی میدونن. عدهای مسکن مهر احمدی نژادی رو. عدهای سپاه و بسیج و مراسم اربعین و فلان و بهمان رو. راستش فکر میکردم چنین مصیبت بزرگ ملیای با این حجم تلخی و غمِ بیپایان، لااقل باید فرصتی میشد تا برای لحظهای همدلی و کنار هم بودن رو تجربه کنیم. البته هنوز از صمیمِ قلب امیدوارم روزی برسه که ملت ما برای همدلی نیازمند برف و زمستون و زلزله نباشن. امیدوارم روزی برسه که در گرمای تابستون بتونیم همدل باشیم و کنار هم.
دو:
پنج دی سال 82، وقتی زلزله بم رخ داد. من تقریباً دوازده سیزده ساله بودم. دیدن صحنه گریهی مادرا و پدرا. خونههایی که جز خاک چیزی ازشون باقی نمونده بود. بچههایی که خیلیهاشون یک شبه یتیم شده بودن. با این حال از معلما و بزرگترا میشنیدم که میگفتن این زلزله به سبب فلان گناه و بهمان گناه مردم بم رخ داده. اینا نشونههای عذاب و غضب خداست. انگار غم مرگ بیش از بیست هزار زن و کودک معصوم کافی نبود. انگار باید این آدما که یک شبه زندگیشون با خاک یکسان شده بود رو متهم هم میکردیم. باید خوب لهشون میکردیم. درد و رنجِ بلا از یه طرف، درد و رنجِ بدنامی از طرفِ دیگه. ایوب نبی وقتی بلایای الهی از زمین و زمان بر سرش نازل شد. وقتی زن و فرزند خودش رو از دست داد. وقتی بیمار شد. مردم دورش رو گرفتن. گفتن این همه بلا بیدلیل نمیشه. یقیناً گناه بزرگی مرتکب شدی که خدا تو رو این شکلی عذاب میکنه. و بعد ایوب نبی رو از شهر بیرون کردن. به خاطر گناهی که نکرده بود.
راستش الآن و بعد از گذشت حدود چهارده سال از زلزله بم متعجب میشم وقتی میبینم هستن عدهای که پس از این حادثه مصیبتوار، همچنان تحلیلهای نفرتانگیز چهارده سال قبل رو ارائه میکنن. نسلی که از اتفاق مدرسه رفته و دانشگاه رفته هستن. ولی باز دلیل این ضایعه غمانگیز رو به انواع و اقسام گناهان اهالی اون منطقه مرتبط میدونن. حتی وقتی از کودکای معصومی صحبت به میان میاد که در این دو حادثه جانشون را از دست دادن باز شانه بالا میاندازن و اظهار میکنن: "آتش گناه گناهکارا دامن بیگناها رو هم گرفت." عذرخواهی میکنم ولی تف به شرف نداشتهات. و خاک بر دهانت باد!
سه:
عنوان بریدهای است از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» اثر عباس کیارستمی، این فیلم روایتی است از زلزله رودبار و منجیل در تابستان سال69.