- آقاگل
- يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
توضیح ابتدایی: اول این پست رو بخونید. چون متن زیر در قالب پراکندهگویی، بدون فکر و در جواب به متن پست فوق نوشته شده. (و داخل پرانتز اشاره کنم نامبردۀنگارندۀ پست فوق خالۀ بنده است!)
«من ولی دنیای قدیم رو ترجیح میدم. دنیایی که نیازی نیست نگران فردات باشی. چون میدونی فرداهم یه روزی شبیه امروزه. صبح بیدار میشی. میری کرکره مغازهت رو میدی بالا. میشینی. اوستات میاد. ظهر میشه. نون و ماست میخوری. شب میشه. میری خونه و میخوابی تا فردا.
دنیایی که ته تکنولوژیش یه رادیو شکسته است که یه ساعت باید با پیچش ور بری تا بالاخره یه سیگنالی بگیره. دنیایی که یهویی دخترهمسایه در خونهتون رو بزنه و با کاسه آش رشته بیاد دم در :) دنیایی که تو اتاق هر خونه یه خونواده زندگی میکرد. مثل فیلم مهمان مامان. من دوست دارم هرروز سوار دورچرخهام بشم و برم بشینم تو حجره یه عطاری. بشینم اونجا و نگران این نباشم که امروز ترجمهای که قول دادم تموم میشه یا نه. نگران این نباشم که اگه فرداروزی کار گیرم نیومد چرخش دایرهوار دنیا اینبار منو به کجا پرتاب میکنه. من میخوام تو دنیایی باشم که بشه وقتی خواستی بتونی هرچی داری و نداری رو ول کنی و مثل گنگسترا بشینی روی اسبت و بری تو افق. بری بری بری. اینقدر که دیگه پیدا نباشی. شاید مثل لوک خوششانس. یا حتی نمونه واقعیترش کلینت ایستوود.»
میخوام کولهبارمو، یادگارمو، روی مادیون بذارُم
توی یه شب سیاه، پشت به خیمهها، سر به بیابون بذارُم