- آقاگل
- يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
میگفت شما نسل خیانتکاری هستید. نسلی که حتی به خاطرات نسل قبلش هم رحم نمیکند.
این چند جمله را مرد رهگذری میگفت که چند روز پیش سوار ماشینم شد. مرد ساکی همراهش بود و با پای پیاده پیش میرفت. هربار که ماشینی از کنارش میگذشت برمیگشت و به پشت سرش نگاهی میانداخت. نزدیکش که رسیدم سرعتم را کم کردم و کنارش ایستادم. پرسیدم کجا میخواهد برود و اگر مسیرش میخورد تا یک جایی برسانمش. عرق از پیشانی پهنش سرازیر شده بود و صدای هن و هن نفسهایش را میشد از داخل ماشین هم شنید. نگاهی به داخل ماشین و ظاهر من انداخت و بعد در را باز کرد و نشست. ساک آبیرنگش را گذاشت جلوی پایش و دستی داد و با یک سلام و علیک شروع کرد به گله از اینکه چقدر هنوز هوا گرم است و مسیر اینجا چرا هیچ تاکسیای ندارد و مجبور شده است سر ظهری مزاحم من شود.
گفت چند روزی مهمان دخترش بوده و حالا میخواهد برود ترمینال و برگردد شهر خودشان. ضبط ماشین روشن بود و میخواند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا بود»
گفت:«اینو یه خانوم دیگهایم نخوانده؟»
-«چرا. فکر کنم مرضیه. ایرح بسطامی هم البته خوانده و یکی دو نفر دیگر هم خواندن تا جایی که یادمه.»
-«ای برگ ستمدیدۀ پاییزی، آخر تو زگلشن ز چه بگریزی»
آهی کشید و گفت:«میدونی من چقدر با آهنگ خاطره دارم؟ یه ضبط صوت داشتیم و چندتا کاست. یکی از کاستا همین خانمی بود که گفتی. گفتی کی؟» جواب دادم:«مرضیه.»
-«آره همین مرضیه. موقع غروب که میشد خانمم چایی میریخت و میآورد. بعد همین کاست رو میذاشت و مرضیه شروع میکرد به خوندن. نمیدونستم چرا اینقدر دوست داره این کاست رو. ولی چون اون دوست داشت منم دوستش داشتم.» لبخندی ساده تحویلش دادم و میدان را پیچیدم سمت راست.
-«روزی تو همآغوش گلی بودی، دیوانه و مدهوش گلی بودی.»
-«همین، مرضیهاش رو نداری بذاری؟»
-«نه. حالا مگه این بد میخونه؟»
-«بد نمیخونه. ولی یاد خاطرههام افتادم. دلم برا اون روزا تنگ شد.»
گفتم:«خدابیامرزدشون. ببخشید دیگه.» و بلندگوی ماشین گفت:«آه خار غمش در دل بنشاندم، در ره او جان بفشاندم»
-«نسل شما خیلی خیانت کاره. حتی به خاطرات نسل قبلشم رحم نمیکنه. چرا وقتی اون خانم. گفتی اسمش چی بود؟»
-«مرضیه.»
-«چرا وقتی مرضیه به اون خوبی...»
-«ای عاشق شیدا، دلدادۀ رسوا، گویمت چرا فسردهام.»
احساس کردم بغضی پیچید توی گلویش. باید همینجا پیادهاش میکردم. او باید میرفت سمت راست و من مسیرم سمت چپ میدان بود. ولی اینطور وقتها راهنمای ماشین از مغز آدم قرمان نمیگیرد. این بود که راهنمای ماشین پیچید سمت راست و ضبط ماشین ادامه داد:«رفت آن گل پاک از دست، با خار و خسی پیوست؛ من ماندم و صد بار ستم، این پیکر بیجان» و مرد دیگر تا آخر راه هیچ نگفت. هیچ نگفت و من هم از ترس دیدن اشکهای مردی که لااقل دوبرابرم سن داشت هیچ نگفتم و تنها راندم تا ترمینال. راندم تا ترمینال و بلندگوها تا آخر داد زدند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زما...»
+نوشته شده برای رادیوبلاگیها و اولین آهنگ نوانگار.
صمیمانه دعوت میکنم از خورشید و سجل برای نوشتن این پست.