- آقاگل
- سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷
«هیچ چیز نشئهآورتر از افیون قصه نیست؛ نسخۀ دیرین نیاکان انسان و مقاومترین میراث فرهنگیاش.»
سندروم زندگی نامعتبر-میثم خیرخواه
قصۀ آن فقیر و نشان جای گنج
میگویند روزی مردی صوفیمسلک در خواب هاتفی را دید که به او گفت:«به
فلان کوه برو، پشت به قبله بایست، تیری در چلۀ کمان بگذار و هرکجا تیر به زمین
فرود آمد آنجا در پی گنجی بزرگ باش.» پس چنین شد که صوفی رفت، کوه را با سختی
فراوان پیدا کرد. تیر را در کمان گذاشت و با همۀ قدرت آن را پراند. تیر جایی در
پایین کوه فرود آمد و مرد شروع کرد به کندن مکان فرودآمدن تیر، ولی خبری از گنج
نبود که نبود. یک بار، ده بار، صد بار دیگر همان کار را تکرار کرد و به نتیجهای
دست پیدا نکرد.
خبر در کل شهر پیچید که مردی در بیابان گنجی بزرگ پیدا کرده و دنبال
آن است. پادشاه مرد را پیش خود خواند و از او نقشۀ گنج را طلب کرد. مرد صوفی
ماجرای خواب را تعریف کرد و اینچنین شد که مأموران پادشاه کل زمینهای بیابان را
در پی گنج بزرگ گشتند و به چیزی دست پیدا نکردند. پادشاه که از این اتفاق خشمگین
بود نقشۀ گنج را به مرد فقیر برگرداند و او را از دربار بیرون راند. مرد فقیر
مأیوسانه به زاری و شکوه از خدا پرداخت و به خواب فرو رفت.
هاتف دوباره در عالم رؤیا بر مرد ظاهر شد و مرد صوفیرا خطاب قرار
داد که:«ما گفتیم تیر را در کمان بگذار! ولیکن نگفتیم پرتاب کن. گنج درست زیر پای
تو بود و تو هربار تیر را دورتر پرتاب کردی و از گنج دورتر شدی.» داستان در نهایت به سبک دیگر داستانهای قدیمی با
نتیجه گیری تمام میشود و جلالالدین محمد بلخی، مشهور به مولوی بیان میکند که
در حقیقت این گنج خود مرد صوفی است. گنج حقیقی در درون خود ماست و این ما هستیم که
یک عمر به اشتباه جای دیگری را جستجو میکنیم.
نقش کوچکی در یک تمثیل یا تولد یک یاغی
سندروم زندگی نامعتبر میثم خیرخواه، با یک تمثیل شروع میشود. با تمثیل «گل همیشه بهار»:روزی پنج نفر در پی یافتن گل همیشه بهار به راه میافتند. دو نفر، همان اول راه از آمدن منصرف میشوند، نفر سوم با دیدن نخستین گل به چیزی که یافته قناعت میکند، نفر چهارم در میانۀ راه جان خودش را از دست میدهد و تنها نفر پنجم است که پس از طی کردن مسیری سخت و دستوپنجه نرم کردن با مشکلات راه، به گل همیشه بهار میرسد.
تمثیلی که خواننده را به یاد همان حکایت مرد صوفیمسلک دفتر ششم مثنوی میاندازد. مردی که ماجراها داشت برای رسیدن به گنج، سختیهای زیادی کشید، بالا و پایینهای زیادی را طی کرد، مأیوس شد، ولی آنقدر از پا ننشست تا در نهایت برسد به گنجی که درست زیر پای خودش بود.
سندروم زندگی نامعتبر
سندروم زندگی نامعتبر ماجرای زندگی رضا پارسی سیوپنج ساله است. مردی که از همان شروع کتاب میفهمیم در انزوای زندگی فرورفته و با تنهایی خو گرفته است:«دیروز پیامک بانک روز تولدم را تبریک گفت. فقط پیامک بانک. این حقیرترین شکل تنهایی است.»
رضا پارسی، مردی است که در زندگی میخواسته همان نفر پنجم تمثیل گل همیشه بهار باشد و حالا که به میانسالی رسیده با این واقعیت کنار آمده است که هیچ چیز نیست:
«من همیشه میخواستم پنجمی باشم. سربلند و خسته و پر از افتخار. کسی باشم که کار را تمام کرده و در راه بازگشت سختیهایش را به یاد میآورد و به لحظۀ خوش رسیدن فکر میکند. بارها در موقعیت تردید و ترس به گردابهای رود خروشان نگاه کردهام، اما تسلیم نشدهام و راه را ادامه دادهام. من تا پیش از پیامک بانک، پنجمی بودم.
امروز سی و پنج ساله شدم و هیچ چیزی نیستم، جز آدمی که خیال میکرده اتفاقی در راه است.»
احوالات یک یاغی
در ادامۀ رمان سندروم زندگی نامعتبر، رضا پارسی را میبینیم که چطور از آدمی آرام و تنها تبدیل میشود به یک طغیانگر، یا به قول میثم خیرخواه تبدیل میشود به یک یاغی.
راوی داستان در هر فصل عوض میشود. گاه خود رضا پارسی روایتگر زندگی
خودش است و گاه با راوی دانای کل طرف هستیم. رمان به شیوهای غیرخطی روایت میشود.
فصل اول که تولد یک یاغی نام دارد، با سیوپنج سالگی رضا پارسی شروع
میشود و با بیان تمثیل گل همیشه بهار ادامه مییابد. در فصل دوم راوی قصه تغییر
میکند. دانای کل راوی فصل دوم است. اوست که زندگی رضا پارسی را واکاوی میکند و
داستان را پیش میبرد.
راوی فصلهای فرد خود رضا پارسی است و راوی فصلهای زوج دانای کل
است. (به جز فصل شش و هفت که این ترتیب تغییر میکند.) بهرهبردن از دو راوی برای
روایت، کاری است که خیرخواه به خوبی از عهدۀ آن برآمده. اگرچه در بعضی وقتها زبان
رضا پارسی به زبان راوی دانای کل نزدیک میشود و این میتواند یک نقطۀ ضعف برای
داستان باشد.
سبکی تحمل ناپذیر یاغی
میگویند داستاننویس واقعی کسی است که داستان را برایت تعریف نکند، بلکه آن را به تصویر بکشد. اگر قرار باشد نقطۀ قوت شاخصی برای سندروم زندگی نامعتبر نام ببرم، همین موضوع است. رضا پارسیِ سندروم زندگی نامعتبر، زنده است. آنقدر زنده که میتوانی تک تک صحنههای زندگیاش را از نزدیک ببینی و لمس کنی. آنقدر زنده که ممکن است فکر کنی، نکند رضا پارسی را همین دیروز، وسط کوچۀ بهار یا یکی از خیابانهای شهر دیدهای و نشناختی؟ و همین زنده بودنش است که خواننده را با خود کشان کشان جلو میبرد. رضا پارسی دور از ما نیست، یکی از خود ماست. یکی از خود ما در همین خیابانهای شهر. مردی است که وقتی از پلههای مترو میآید بالا، زیپ بالاپوشش را تا زیر گلو بالا میکشد و دستهایش را در جیب فرو میکند تا از باد و سرمای زندگی جاری در امان باشد.تاریخچۀ نامعتبر یک یاغی (خطر لو رفتن داستان)
فصل آخر سندروم زندگی نامعتبر، جایی است که بالاخره نویسنده تصمیم میگیرد ما را با زندگی رضا پارسی آشنا کند. تا تاریخچۀ زندگی یک یاغی را برایمان بازگو کند:رضا پارسی جوانی که تمام کودکیاش را با قصهها و افسانههای زندگانی جدش سپری کرده و به همین خاطر است که همیشه در زندگی دنبال قهرمان شدن و نفر پنجم بودن است.
رضا پارسی که رفته رفته به یک یاغی و یا بهتر است بگوییم یک افسانۀ اجتماعی تبدیل میشود و از آن ظاهر آرام و گوشهگیر خودش را خلاص میکند.
رضا پارسی سندروم زندگی نامعتبر، در شب چهارشنبه سوری، پس از آنکه در مغناطیس جمعی بقیۀ آدمها قرار میگیرد، هامون، دوست خیالی و عقل کلش را میگذارد پشت درب. دوستی که به جای تمام دنیا فکر میکند و به اندازۀ تمام مردم دنیا حرف دارد برای گفتن. عقل کل است و همه چیز دان. هامون را پشت درب میگذارد و از آن شب هامون برای رضا پارسی ناپدید میشود.
فصل آخر سندروم زندگی نامعتبر، فصلی است که نویسنده ضربههای نهایی را به خواننده میزند. او را نقش بر زمین میکند و لحظه به لحظه بر بهت و تعجبش میافزاید. خواننده اگر از همان ابتدا پیگیر داستان بوده و آن را با دقت خوانده باشد، یک چیزهایی دستگیرش شده، اما در فصل آخر است که میفهمد همۀ آن حکایتهای نامعقول خانمجان، مادربزرگ رضا پارسی، خیالپردازیهای خود او بوده و از هیچ ساخته شده بوده، که حتی هامون نیز یک دوست خیالی است که از هیچ به وجود آمده تا خیال مادربزرگ از بابت رضا راحت باشد. و چه بسا همۀ آن یاغیگریها و حادثههای عجیب هم چیزی جز تخیلات خود رضا پارسی یا نویسندۀ کتاب سندروم زندگی نامعتبر نباشد.
«هرجا هرچیزی دشوار است داستانی برایش بساز»