و اما رمان‌ و داستان شخصیت‌ محور.

از رمان‌های ماجرا محور زیاد گفتیم. ولی اغلب کسایی که کمتر کتاب می‌خونن، میگن که آیا نمیشه همۀ این حرف‌ها رو با دیدن فیلم و سریال هم تجربه کرد؟ آیا جلوه‌های ویژۀ سینمایی بهتر نمی‌تونه کلاس‌های جادوی سیاه هاگوارتز رو بهمون نشون بده؟ آیا بهتر نیست به جای اینکه ده تا صفحه توصیف بخونیم تا بفهمیم وسط جنگ‌های جهانی چه خبر بوده، اسلحه به دست بگیریم و برای نجات سرباز رایان به میدون جنگ بریم؟

من فکر می‌کنم اقتباس‌های سینمایی هیچ‌وقت نمی‌تونه همۀ جزئیات یک داستان رو به نمایش بگذاره. برای همینه که کنار این همه جلوه‌های ویژۀ تخصصی و رنگارنگ، هنوز کتاب‌های ماجرا محور طرفدارهای خودشون رو دارن. ولی خواه ناخواه صنعت سینما باعث شد تا دنیای داستان‌ها هم دچار تغییر و تحول بشه. نویسنده‌هایی که تا دیروز فقط دنبال توصیف اتفاق‌های عجیب و سرزمین‌های کشف نشده بودن، به این فکر افتادن که به سراغ دیگر عناصر داستان برن. و مهم‌ترین سؤالی که ذهنشون رو درگیر کرد این بود که وسط این داستان‌های هیجان‌انگیز تکلیف شخصیت‌ها چیه؟ آیا هر انسانی با هر تفکر و طرز رفتاری می‌تونست توی اون موقعیتی که ما خلق کردیم، همون تصمیم رو بگیره و همون کار رو انجام بده؟ 

همۀ این سؤال‌ها در کنار حرکتی که شروعش با فروید بود، باعث شد تا بیشترین توجه نویسنده‌ها به شخصیت‌های داستانی و درونیات اون شخصیت‌ها جلب بشه. فروید تقریباً اولین نفری بود که توجه‌اش به شخصیت‌های داستانی جلب شد. او به سراغ نمایشنامۀ ادیپ شاه رفت و هرکدام از شخصیت‌های اون نمایش رو به عنوان یک آدم واقعی تجزیه و تحلیل کرد. نتیجۀ این بررسی‌هی فروید هم روی علم روانشناسی و هم ادبیات داستانی تأثیر گذاشت.

پس از این اتفاق بود که توجه نویسنده‌ها هم به شخصیت‌های داستانی جلب شد. به تغییرات درونی‌ هر شخصیت در موقیعت‌های داستانی متفاوت(درست مثل موقعیت‌های متفاوت زندگی). به اینکه اگر شخصیت‌های خلق شده واقعی باشند، در موقعیت‌های متفاوت چه واکنشی از خودشون نشون میدن؟ در زمان‌های بحرانی دست به چه کارهایی می‌زنن و ما شاهد چه رفتارهایی در اون‌ها خواهیم بود.

اگه تا دیروز نویسنده‌ها برای شخصیت پردازی و سر و شکل دادن به شخصیت‌ها وضعیت ظاهری اون‌ها رو مد نظر قرار می‌دادن و با اولین حضور شخصیت توی داستان اون رو به خواننده معرفی می‌کردند، حالا چند قدم پیش‌تر اومده و سعی داشتند تا خواننده رو با رفتارهای شخصیت‌ها، شکل فکر کردن اون‌ها و درونیاتشون آشنا کنند.

یک مثال خوب از رمان‌های شخصیت‌ محور می‌تونه رمان «بیگانه اثر آلبرکامو» باشه. این رمان از همه لحاظ دقیقاً در نقطۀ مقابل رمان‌های کلاسیک و ماجرا محور قرار می‌گیره. برای اینکه بهتر منظورم رو برسونم، بهتره شروع این کتاب رو بخونید و ببینید که چطور با گفتن فقط چند جمله شخصیت مرسو رو معرفی می‌کنه:

«امروز، مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم.»

بیشتر از این هم نیازی به ادامه نیست. با همین یک جمله ما می‌فهمیم که مرسو شخصیتیه که نسبت به همه چیز این دنیا بی اعتناست. تا این اندازه که زمان مرگ مادرش رو هم نمی‌دونه. و با همین یک جمله می‌دونیم که اگر مرسو در موقعیت دیگه‌ای هم قرار بگیره و مثلاً از اون سؤال کنیم که نظرت دربارۀ فلان مسئله چیه؟ قطعاً می‌گه نمی‌دونم. و به راحتی از کنار ما رد میشه و میره سراغ کار خودش.

اگر قرار باشه چند رمان شخصیت محور برجسته رو نام ببریم، می‌شه به همین «بیگانه» آلبر کامو، «تهوع» سارتر، «زمانی که یک اثر هنری بودم» امانوئل اشمیت، «سندروم زندگی نامعتبر» میثم خیرخواه، «طریق بسمل شدن» محمود دولت آبادی، «سال بلوا» عباس معروفی و ... اشاره کنیم.

شما هم اگر کتاب خوبی توی این زمینه سراغ دارید معرفی کنید.

 

پی‌نوشت: اگر علاقه داشته باشید، می‌تونیم همچنان توی این بحث بمونیم و گاهی ادامه‌اش بدیم.

پی‌نوشت2: اگر مترسک رو یادتون میاد و دلتون می‌خواد دوباره حرف‌های یک مترسک رو بخونید، بدونین که نامبرده سرش به سنگ خورده و در حال حاضر اینجا می‌نویسه.