یک

همۀ این چند روز گذشته برایم مثل یک رؤیاست. شاید هم یک کابوس. راستش وقتی به تمام اتفاق‌های این چند روز فکر می‌کنم، بیشتر یاد رمان‌های سوررئال می‌افتم تا دنیایی که سال‌هاست در آن زندگی می‌کنیم. هنوز گیجم و نمی‌فهمم چطور این همه اتفاق در طور ده روز افتاد. نمی‌فهمم من به عنوان یک شهروند کجای این جریان هستم و چه وظیفه‌ای دارم. این انفعال و این احساس کرختی تمام این روزها همراهم بوده و هست.

دو

اینترنت هنوز در شهرهای زیادی قطع است. اینترنت همراه تا همین امروز هم وصل نمی‌شد. روز شنبه که بالاخره اینترنت خانه وصل شد و صفحۀ گوگل را بعد از روزها دوری دیدم، فقط توانستم یک کار انجام دهم. اینکه در لحظه لپتاپ را خاموش کنم و از اتاق بزنم بیرون! نمی‌فهمیدم چرا باید به خاطر وصل شدن دوبارۀ اینترنت خوشحال بود. مثل این بود که کسی حقت را مدت‌ها خورده باشد و بعد از روی دل‌سوزی درصد کمی از همان چیزی که حقت بوده را با کلی... خداوندا هنوز احساس می‌کنم برای بیانش کلمه کم دارم! 

سه

سرعت بالا آمدن قالب‌های بیان را که نگاه می‌کردم، متوجه شدم قالب قبلی جزء پنج شش وبلاگ کند بیان بوده و اصلاً نمی‌فهمم چرا این همه وقت متوجه کندی‌اش نشده بودم. قالب را روز اول به صورت موقت تغییر دادم. ولی حالا فکر می‌کنم خیلی هم بد نیست. ساده است و محتوای متنی در آن برجسته‌تر است. خلاصه اگر نظری دربارۀ قالب دارید بگید.

چهار

خب دیگه چه خبر؟ می‌گفتید.