چهار یا پنج ساله بودم که اولین بار صاحب دوچرخه شدم. بدنۀ دوچرخه را بابا از صاحب‌کارش گرفته بود. بعد کمک‌فنرها را جوشش داده بود، تیوپ و تایر و ترمزی انداخته بود رویش و نوارپیچش کرده بود تا بشود دوچرخه‌ای زردرنگ و بیاوردش خانه. روزهای اول با ترس سوارش می‌شدم و دو طرف لاستیک عقبم کمکی داشتم. بعدها خیلی اتفاقی یاد گرفتم با یک کمکی هم می‌شود سوار دوچرخه شد. یک روز کمکی دوم بالا رفته بود و بابا هم نبود تا بیاوردش پایین و همان روز بود که فهمیدم دیگر نیازی به کمکی هم ندارم

پنج یا شش ساله بودم که اولین بار بدجوری با دوچرخه زمین خوردم. مغازۀ پدربزرگ پایین سراشیبی بود و خانۀ ما بالا. روزها دوچرخه را سوار می‌شدم و حوالی نجاری پدربزرگ بازی می‌کردم. یک روز وقتی رفتم بودم بالای کوچه و با سرعت می‌آمدم پایین، ترمز دوچرخه‌ام نگرفت. ادامه‌اش را یادم نیست. فقط یادم است گریه می‌کردم و روی سیاهی‌های آسفالت پر شده بود از سرخی خون. البته وسط آن جریان سرخ‌رنگ دوتا دندان سفید هم بود.

تا نه، ده سالگی همان دوچرخۀ شمارۀ بیست را داشتم. ربان زرد دورش پوسیده بود، لاستیک‌هایش ساب ‌رفته و برای ترمز گرفتن هم باید پایم را روی زمین می‌کشدم. راستی خانه‌مان هم دیگر بالای سراشیبی نبود. روزبه‌روز قدم بلندتر می‌شد و سوار دوچرخه شدن برایم سخت‌تر. یک روز عصر قید دوچرخه را زدم و رهایش کردم کنج دیوار حیاط. همین شد که به هفته نکشیده دیگر خبری از همان دوچرخۀ زردرنگ با لاستیک‌های ساب‌رفته هم نبود.

چهارده، پانزده سالم بود که وحید دوچرخه‌اش را یک هفته‌ای خانۀ ما جا گذاشت. بیشتر از پنج سال بود سوار دوچرخه نشده بودم. یک روز جرئت به خرج دادم و سوار دوچرخۀ وحید شروع کردم به دور زدن تو حیاط. حیاطمان سنگ‌فرش نبود. چند باری توی پستی‌وبلندی‌های حیاط تعادلم را از دست دادم و کوبیدم به درودیوار خانه. یک‌بار هم رفتم توی باغچه و چیزی نمانده بود با سر بخورم به پاره‌آجرهای حاشیه‌اش. روز سوم یا چهارم جرئتم بیشتر شد و با دوچرخه آمدم بیرون. توی کوچه چند باری رفتم و آمدم، اما همچنان از دور زدن و از سراشیبی‌ها وحشت داشتم. چند ماهی طول کشید تا دوچرخه‌سواری را یاد بگیرم.

پاییز گذشته وقتی بابا تصمیم گرفت دوباره برگردد سمیرم، من تصمیم به ماندن بود. همین شد که پس از بیست و اندی سال از خانواده جدا شدم. روزهای اول جدایی دسترسی نداشتن به ماشین و انجام کارهای خانه سخت‌ترین کار ممکن بود. رفت‌وآمدهای گاه‌وبیگاه با اتوبوس و تاکسی کلافه‌ام می‌کرد. یک روز توی مسیر کتابخانه چشمم افتاد به کیوسک‌های دوچرخه. شانس آوردم گواهینامه‌ام پیشم بود. رفتم و پس از چنددقیقه‌ای معطلی دوچرخه‌ای قرمزرنگ را کرایه کردم. هزار تومان کرایه به‌شرط بازگشت تا قبل از ساعت چهار عصر. عرق‌ریزان، به هر شکل بود خودم را رساندم به مقصد. راستش خوشم آمد. رنگ‌ و بوی گذشته‌های دور را داشت. به خصوص که خیابان‌های کاشان پر است دوچرخه‌های بیست‌وهشت چینی

آبان بود. تصمیممان را برای خرید دوچرخه گرفته بودیم. انتخابش را گذاشته بودم بر عهدۀ زهرا. رفته بود و وسط دوچرخه‌ها چرخ‌هایش را زده بود و بعد دستش را گذاشته بود روی یکی از دوچرخه‌ها. اسم و مدلش را یادم نیست. فردایش صاحب دو دوچرخه بودیم. شبیه به هم. یکی با قفلی آبی‌رنگ و دوم با قفلی قرمز و  قفلی آبی سهم من بود. شاید اولین قدم برای یک استقلال نسبی.

حالا دوچرخه برایم چیزی بیشتر از یک وسیلۀ تفریحی است. بیشتر راه‌هایم را با دوچرخه می‌روم. بیشتر خریدها را با دوچرخه انجام می‌دهم و حتی یک‌وقت‌هایی که دلم از درودیوار دنیا می‌گیرد، می‌روم سراغ دوچرخه. راستش دیدم لوگوی گوگل دوچرخه‌ای شده. برای همین دلم خواست پستی مناسبتی دربارۀ دوچرخه‌سواری بنویسم.