معروفه که از یک جایی به بعد هوادار و باشگاه طوری به هم پیوند می‌خورن که به هیچ شکلی نمی‌شه از هم جداشون کرد. به عبارتی دیگه از یک جایی به بعد، هوادار وقتی می‌خواد از تیمش حرف بزنه، دیگه نمی‌گه میلان. دیگه نمی‌گه چلسی. دیگه از منچستر حرف نمی‌زنه. بلکه به شکل مستقیم از ضمیر ما استفاده می‌کنه. میگه: «ما حقمون قهرمانی بود.» میگه: «ما چهارده بازی آخر رو کولاک کردیم.» میگه: «تیم ما خوب نبود، قبول. اما نه اون‌قدر بد که این‌طور شکست بخوریم.» و خب این شمایی که باید بفهمی منظور از ما کدوم تیمه.

برای من این ضمیر «ما» گره خورده به میلان. هروقت می‌خوام از میلان حرف بزنم، ناخودآگاه دوست دارم از ما استفاده کنم. برام مهم نیست که میلان یک تیم ایتالیایه و من توی یک کشور عجیب و غریب به اسم ایران زندگی می‌کنم. حتی یک وقت‌هایی عمداً دوست دارم فکر کنم ایتالیایی‌ها چقدر شبیه ما ایرانی‌ها هستن. براش کلی دلیل و منطق هم میارم البته. فقط برای اینکه بیشتر خودم رو به اون مای اول شخص بچسبونم.

بگذریم. از «ما و میلان» می‌گفتم. از یک سالی که گذشت. شروع این فصل برای ما شروع خوبی نبود. همه چیز با اخراج مربی و بازیکن سابق و اومدن یک مربی جدید شروع شد. آقای گتوزو با کلی ناامیدی ول کرد و رفت و بعد این جامپائولو بود که جایگزینش شد. اول فصل کلی امید و آرزو داشتیم. فکر می‌کردیم جامپائولو و تفکراتش می‌تونه ما رو به چیزی که سال‌هاست ازش دور موندیم برسونه. ولی زندگی همیشه اون طوری پیش نمی‌ره که دوست داریم. همین شد که به هفتمین مسابقۀ فصل نرسیده، آقای مربی وسایلش رو جمع کرد و قدم زنان از دفتر تیم رفت که رفت. جایگزینی جامپائولو با استفانو پیولی روزهای اول مسخره به نظر می‌رسید. نه فقط من که خوش‌بین‌ترین هوادارمون هم امیدی به پیولی نداشت. مربی‌ای که روزی روزگاری از تیم رقیب اخراج شده بود و حالا یک‌باره سروکله‌اش توی تیم ما پیدا شده بود. روزهای اول و هفته‌های اول کفری بودم و فقط فحش می‌دادم.  از اون سمت هم سیستم مدیریت باشگاه هرروز یک الم‌شنگه تازه راه می‌انداخت. همه چیز حسابی درهم بود. نیم فصل که رسید، صحبت از بازگشت زلاتان شد. اون روزها که روزهای خوبی برای خودمم نبود، فکر می‌کردم، این لعنتی که هر یک ماه یک بار مصدوم می‌شه و اصلاً خیلی بتونه بازی کنه، ده دقیقه، بیست دقیقه توی هر بازیه. حیف نیست این همه پول رو خرج این کنیم؟ بعد سروکلۀ یک مشت جوون دیگه هم پیدا شد. از سائلمیکرز گرفته تا بن ناصر که حتی اسمشون رو هم به سختی بلد بودم. حرصم می‌گرفت از این سبک بازیکن خریدن و از این شکل بازی. خودم کم دردوسر داشتم؟ باید حرص و جوش اینا رو هم می‌خوردم. کم کم باور کرده بودم که امسال هم سال ما نیست. مثل همۀ این سال‌هایی که گذشت. گندش بزنن.

ولی خب. زندگیه دیگه. به قولی همین‌طور که هر لحظه‌اش پیچ و خم داره، ملغمه‌ای از شادی و غصه و غم هم هست. خلاصه یهویی کرۀ زمین چرخید و همزمان باهاش روزگار ما هم کم و بیش یک چرخی به خودش داد. وسط اون همه شایعه‌بازار تغییر مربی، وسط بیم و امید اومدن یا نیومدن رانگنیک با اون فامیلی سختش، این آقای پیولی بود که شد نوح را کشتیبان. بردن یووه، بردن لاتزیو، رسیدن به سهمیۀ اروپا، پیش رفتن تا پای فینال حذفی و بردهای امیدبخش این روزها، همه و همه باعث شد تا این فصل عجیب و غریب با یک پایان نسبتاً خوب به اتمام برسه.(باز درست مثل این روزهای من.) حداقلش اینه که می‌تونیم امید داشته باشیم به شروع فصل بعد. به روزهای در راه. به تک تک دقیقه‌هایی که باید جون بکنیم و کار کنیم اگر دلمون می‌خواد یک سال بعد دوباره سرمون پایین نباشه.

هفتۀ پیش وقتی دو هیچ از بولونیا جلو بودیم و یهو وسط دو نیمه خبر تمدید قرارداد پیولی اومد، وقتی خبر رسید دیگه رانگنیکی در کار نیست، پیش خودم فکر کردم بابا عجب آدمیه این آقای استفانو پیولی! فکر کن، از همون روز اول که پاش رو گذاشت تو باشگاه، بهش گفتن: «استاد! قراردادت شش ماهه است. گرفتی؟ بعد از این شش ماه هم راهت رو می‌کشی و میری. اوکی؟» و بعد هنوز به یک ماه نکشیده، تمام روزنامه‌ها و سایت‌ها حرف از اومدن رالف رانگنیک بود. بعد هنوز فصل تمام نشده، همه از قطعی شدن اومدن رانگنیک می‌گفتن و قراردادی که امضاء شده و بازیکن‌هایی که در راه اومدن به میلان هستن. راستش من اگر بودم، احتمالاً همون دو سه هفتۀ اول کار رو ول می‌کردم و می‌رفتم. به مدیر تیم هم می‌گفتم: «برو به جهنم عوضی. برو با همون رانگنیکت خوش باش.» ولی خب، خوشبختانه پیولی خیلی شباهتی به من نداشت. همین شد که موند. موند و سرنوشتش رو خودش بازتعریف کرد. تو روزهایی که حرف از رفتنش بود، اون بدون غر زدن کارش رو می‌کرد. همین شد که کم کم با بردهای امیدبخشش اعتماد باشگاه رو به دست آورد. البته توی این مسیر مهره‌های خوبی هم داشت. ولی کیه ندونه همین مهره‌ها بدون اون هیچ کاری از دستشون برنمی‌اومد و برنیومده بود. هیچ‌کس فکرش رو هم نمی‌کرد جناب استفانو پیولی، یک مربی همیشه شکست‌خورده، یک‌باره از راه برسه و بشه نجات دهندۀ این میلان درهم شکسته. رسیدن پیولی به میلان و کنار هم قرار گرفتن این دوتا انگار یک توفیق اجباری بود. توفیقی که هر دو طرف ازش سود کردن. از یک طرف پیولی خودش رو به همه ثابت کرد و از طرفی هم این ما هستیم که داریم یک فصل بد رو به خوبی تموم می‌کنیم. و باز می‌رسم به اینکه چقدر روزگار این «من» و این «ما» شبیه به هم شده.