- آقاگل
- يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹
این عکس رو مدت زیادیه که دارم. بیشتر از شش ماه. شاید هم بیشتر. روزهای اولی که پیداش کرده بودم، برای مدت زیادی تصویر دسکتاپ لپتاپم بود. هرروز نگاهش میکردم. همون روزی که سر از اینستا درآورده بودم و وسط آشفتهبازار اینستا پیداش کرده بودم، اسمش رو گذاشتم «دروازهها سخن میگویند.» ولی از چی؟ و از کجا؟ تا امروز بارها بهش خیره شدم تا ببینم پشت این چهرۀ زنگ زده، پشت این رنگهای پوسته شده و ریخته، پشت این چهرۀ زخمی چه چیزی پنهان شده؟ چه داستانها و چه ماجرایی؟
احتمالاً باید عکس یک دروازه باشه گوشۀ یک پارک کهنه. پارکی که سالهاست گوشۀ یک محله جا خوش کرده. پارکی که آدمهای بسیاری رو به چشم دیده. نسل به نسل آدمها رفتن و اومدن و باز روز از نو و روزی از نو. و این دروازه، روزی روزگاری احتمالاً کسی آمده و توی زمین بازی پارک نصبش کرده و رفته. همین. بدون اینکه فکر کنه قراره چه بلایی سر این دروازه بختبرگشته بیاد. مثلاً اگر عمری حدوداً بیست ساله داشته باشه، یعنی لااقل بازی دو نسل رو از نزدیک دیده و لمس کرده. جنس توپها عوض شده، آدمها هم. اما این دروازه همچنان ثابت مونده و از جاش تکون هم نخورده. به عبارتی ممکنه نسل اولی که توی این زمین بازی میکرده، پدر یا مادر نسلی باشه که این روزها به میلههای تمام فلزی دروازه و به این زمین فوتبال پناه میاره.
همۀ اینها رو گفتم، تا برسم به اینکه این دروازه و این زخمهای کهنۀ نقش شده بر پیکرش برای من تعریفی از مفهوم زمانه. زمانی که میگذره و خواه ناخواه ردپاش رو روی تیرکهای تمام فلزی این دروازه جای میگذاره.