به تمام شب‌هایی فکر می‌کنم که ماه کامل است. به تمام شب‌هایی که از لابه‌لای برگ‌های نخل خودش را می‌رساند به پنجرۀ اتاق و اصرار دارد که: «شب نه وقت خواب است.» 

برای من شب چیزی بیشتر از هفت هشت ساعت خواب و تاریکی است. برای من شب سراسر آرامش است و تنهایی. پر است از ستاره و نور ماه. شب برایم پرده‌ای از همان چیزی است که فیزیک‌دان‌ها به آن می‌گویند «ماده‌ تاریک». چیزی ورای زندگی. مثل یک فضای تهی و تمام ناشدنی. اگر به اختیار قرار باشد بخشی از بیست‌وچهار ساعت روز را برای زیستن انتخاب کنم، بی‌شک انتخابم همین درازنای شب است. اصلاً همین است که از شب‌های زمستان بیشتر از هر فصل دیگری خوشم می‌آید و به همان میزان از روزهای دراز تابستان دل‌خوشی ندارم.

اینکه عکس را چپ‌اندرقیچی می‌بینید، برای این است که خواستم دقیقاً همان قابِ دلخواه خودم را به اشتراک بگذارم. از همان زاویه‌ای که شب‌ها به آسمان خیره می‌شوم. همین‌طور از پایین به بالا و همین‌قدر چپ‌اندرقیچی!


پ.ن: ارادتمند دوستان بلاگردون و تشکر از هلمای عزیز برای دعوتش.