- آقاگل
- دوشنبه ۳ شهریور ۹۹
:: پاسخی به فراخوان وبلاگی فصل پایان ::
اینکه آدم به سه ماه و چند روز بعدش فکر کند همینطوری هم چیز عجیبی است. اما چارهای ندارم. البته دروغ چرا، اینکه فکر کنی همه چیز تا سه ماه و چند روز بعدش تمام شده، تمام دفترهای زندگی بسته شده و دیگر خبری از این همه دغدغههای ریز و درشت روزانه نیست، همین مسئله خودش یک حس اطمینان خوبی به آدم میدهد. برای همین است که به ذهنم اجازه دادهام برای خودش مشغول بازی بازی شود. ولش کردهام به امان خدا که هی برود به گذشته بعد بدود، بدود، بدود تا برسد به سه ماه بعد و باز دوباره همین مسیر را طی کند. هی برود سراغ آدمهای مهم زندگیاش و دوباره به سه ماه بعدش فکر کند. برگردد و اینبار برود سراغ خاطرات مهم زندگیاش و دوباره بدود تا سه ماه آینده. و باز و باز و باز.
اول فکر میکردم با شنیدن این خبر همه چیزم فلج شود. حالا اما یک حس اطمینان خاطر خوبی دارم. به همۀ روزهای زندگیام که فکر میکنم، میبینم همیشه از اولین قدمها ترسیدهام. دقیقاً درست است. من همیشه از اینکه کاری را شروع کنم، بیشتر از خود کار میترسم. ولی در نقطۀ مقابلش، پایانها هرگز برایم ترسناک نبودهاند. حتی به این فکر میکنم که گاهی وقتها که خسته میشدهام، به خودم نوید پایان را میدادم. مثلاً هر بار که بابا شوق سازندگیاش میگرفت و یکی از دیوارهای خانه را خراب میکرد، سر آن کلنگ اول، سر آن تصمیم ناگهانی بابا میترسیدم؛ اما بعدش همه چیز به یکباره ساده میشد. بعدش فقط به پایان فکر میکردم. به اینکه بالاخره مجبور است یک جایی تمام شود. حالا یک بار بالا بردن دیوار در ضلع دیگری از خانه نقطۀ انتهایی کار بود و یک بار رنگ کردن در و پنجرهای که تازه کار گذاشته بودیمش
احساسم این است که کلنگ اول را زدهام. قدم اول را برداشتهام. همین است که حالا همه چیز از همینجا برایم روشن و واضح است. نقطۀ پایان قدم به قدم جلوتر میآید و من میدانم که فقط سه ماه و شاید چند روز دیگر وقت دارم. همین باعث آرامش خاطرم است. از مسیر ترسی ندارم. البته چیزی هم برای ترسیدن نیست. شاید اگر قرار بود همه چیز جور دیگری رقم بخورد، از حالا باید ترس غصه خوردن نزدیکانم را داشته باشم. ولی با این سروشکل، خیالم جمع است که آنها هم وقت زیادی برای این فکر و خیالها ندارند. مطمئنم آنقدر فکر و خیالهای متفاوت به سرشان هست که عملاً به این روزهای من فکر نمیکنند. از این بابت خیالم جمعِ جمع است. و حقیقتاً چه خوب.
فقط تنها نگرانیام برای وقتی است که دیگران هم خبر را بشنوند. نگران این هستم که آنها توان لازم برای سرپا ماندن را نداشته باشند. نگران همان واکنش اولشان به خبر هستم. اینکه آنها نتوانند این سرنوشت حتمی را بپذیرند، برایم دلهرهآور است. کاش میشد همه چیز را مخفی کنم. کاش میشد دور گوشها و چشمهایشان یک دیوار فرضی بکشم و کاری کنم.
راستش نمیدانم انتخابم درست است یا غلط. به هرحال قضیه همین امروز فرداست که لو برود. اینکه خودم زودتر بگویمش، شاید کار را راحتتر کند. اصلاً اولین تصمیمم برای این روزهای باقی مانده همین است. بعدش هم هرچه آید، خوش آید. دیگر قرار نیست از این بدتر بشود که. هست؟
+ پ.ن: عارفه روزهای آخر اردیبهشت دعوتم کرده بود تا برای فصل پایان بنویسم. خوشبختانه خودش بود و به یادم آورد. وگرنه شاید تا سه ماه و ده روز بعد هم یادم نمیآمد که به فراخوان وبلاگی دیگری هم دعوت شدهام. خلاصۀ کلام با تشکر ویژه از سید طاها و عارفه.