- آقاگل
- يكشنبه ۶ مهر ۹۹
یک شبانه روز بیست وچهار ساعت است و یک مسابقۀ فوتبال نود دقیقه طول میکشد. زمانی که اینجا از آن حرف میزنیم، همان زمان خطی است. همانی که از آینده به حال میرسد و بعد به گذشته تبدیل میشود. نقطه مقابل این زمان خطی اما یک مفهوم زمانی دیگر هم داریم که یورگن کلوپ اسمش را میگذارد لحظه. فوتبال برای یورگن کلوپ خلق لحظههاست. تیمش را نود دقیقه به زمین میفرستد تا در یک صدم ثانیه لحظهای را خلق کند. لحظهای که انگار زمین و زمان متوقف میشود. در حقیقت گویی که زمان خطی از حرکت میایستد، تمام روزمرگیهای انسانی دور ریخته میشود و فقط و فقط همان چیزی اهمیت پیدا میکند که وسط زمین سبز رخ داده است.
این مقدمه را گفتم تا برسم به بازی امشب پرسپولیس با السد قطر. ده دقیقه از بازی گذشته بود که سراغ بازی رفتم. ده دقیقۀ اول را به خاطر فراموشکاری از دست داده بودم. راستش یادم نبود بازی ساعت پنج و ده دقیقه است یا پنج و نیم. باری، از وقتی نشستم پای بازی فقط تیمم را میدیدم که عقب نشسته، بازیکنهای حریف را زیر نظر دارد و با منطق و حوصله از دروازهاش دفاع میکند. راستش اغلب هوادارهای فوتبال از بازی دفاعی خوششان نمیآید. بیشتر ترجیح میدهند تیمشان سراسر حمله باشد. نقطه مقابل این احساسات اما یک تفکر منطقی است. تفکر منطقی میگوید وقتی شما لااقل روی کاغذ تیم ضعیفتری هستی، باید شیوۀ بازی خودت را عوض کنی. باید با حوصله بازی کنی و به جای اینکه بیجهت در زمین بدوی و تلاش کنی، احازه دهی تا حریف جلو بیاید و خسته شود. بعد همین خستگی نسبی کم کم اثر خودش را روی بازی هم میگذارد. آن وقت نوبت تو است که در یک لحظه ضربۀ اصلی را وارد کنی و تمام.
با همۀ این احوالات هواداری چیز عجیبی است. به خصوص وقتی تیمت بازی داشته باشد، فقط دنبال این هستی که یا به گل برسی یا اینکه دق و دلت را سر بازیکنی که خوب بازی نمیکند خالی کنی. در حقیقت بیشتر از اینکه درگیر نوع بازی و سیستم بازی و اینطور چیزها باشی، ترجیح میدهی خودت را درگیر احساسات کنی. به همین خاطر هم بود که از دقیقۀ ده تا دقیقۀ هفتاد فقط بازی را تماشا میکردم و گاهی فحشی زیر لب میدادم و گهگاه هم داد و هواری راه میانداختم.
از دقیقۀ هفتاد به بعد اما وضع کمی فرق کرد. دقیقۀ هفتاد به بعد میشد خستگی را توی بازیکنان هر دو تیم دید. همین باعث شده بود استرس و هیجانم بالاتر هم برود. هر توپی که در رفت و آمد بود، تن و بدنم را میلرزاند. مانده بودم اینهایی که توی زمین هستند و اینهایی که کنار زمین داد و فریاد میکنند، چطور این بار استرس را به دوش میکشند.
از لحظه و خلق لحظهها میگفتم. راستش خیلی وقتها که فوتبال میبینیم، به دنبال همین لحظهها هستیم. لحظههای سرنوشت ساز. چیزهایی مثل اشتباه دروازهبان حریف، لغزیدن پای یک بازیکن، کرنری که در شلوغیهای محوطۀ جریمه وارد گل میشود و اتفاقهایی از این دست که فقط در چند ثانیه یا بهتر است بگویم در یک لحظه اتفاق میافتند. ما اهالی سرزمین فوتبال تمام این نود دقیقه را به جان میخریم، فقط و فقط برای دیدن و لمس کردن آن یک لحظه. آن تک لحظۀ ناب. سرمستی حاصل از این لحظههای خاص نه از نوع سرمستی دیونسیوسی که از نوع دیگری است. نوعی که نمیتوانم با کلمه توصیفش کنم. انگار که جهان برای چند لحظه متوقف شده باشد. بعد تمام انرژی مثبتهای جهان در قالب یک پرتو کیهانی سرازیر شده باشد سمت تو و آن زمین سبز. انگار که وسط گرمای پنجاه درجهای تابستان نوشابه زمزم سر بکشی یا مثلاً درست وقتی که انتظارش را نداری، پیامک بانک برایت بیاید.
دقیقۀ هشتادونه بازی امروز درست یکی از همین لحظهها بود. یک چیزی که دربارۀ این لحظهها وجود دارد، این است که اگر اهل فوتبال باشی، درست سربهزنگاه بوی این لحظهها را میشنوی. درست مثل این حیوانهایی که چند ثانیه پیش از وقوع زلزله دست به کار میشوند، من هم درست وقتی توپ به کرنر رفته بود، یک چیزی در درونم شروع کرد به جوش زدن. به قل قل کردن. انگار میدانستم که این همان لحظۀ ناب است. همان لحظهای که بعد از آن باید پیرهن از تن در آورد. دور ستون خانه چرخید. داد و هوار راه انداخت و جلوی نگاه متعجب حاضران در خانه بالا و پایین پرید.