و آورده اند که عبد الرحمان جامی(خدایش رحمت کناد) در مجلسی شعر همی خواند و فلبداهه غزل زیر سرود:


بس که در جان نزار و چشم بیدارم تویی 
هر که پیدا می‌شود از دور، پندارم تویی!

آن‌که جان می‌بازد و سر در نمی‌آری، منم
وان‌که خون می‌ریزد و سر بر نمی‌آرم، تویی

 بر نمی‌داری به هیچم بر سر بازار وصل 
خود فروشی بین که می‌گویم خریدارم تویی

گر تلف شد جان چه باک، این بس که جانانِ منی
ور زکف شد دل، چه غم، این بس که دلدارم تویی...

از قضا یکی از سفلگان آن زمان که میانه خوبی با عبدالرحمان نداشت روی به شیخ کرد و گفت "یا شیخ! حال آمدیم و استری از آنجا بگذشت!"
شیخ به یک اشاره دهانش بدوخت و در پاسخ مردک گزافه گوی گفت:

"باز پندارم تویی!"