- آقاگل
- جمعه ۲۶ شهریور ۹۵
یادم نمیکنی و
ز یادم نمیروی...
یادت بخیر
یار فراموشکار من.....
"استاد شهریار"
بیست و هفت شهریور روز بزرگداشت شهریار شعر ایران و روز شعر و ادب پارسی است.
ماجرای شهریار شعر ایران ماجرای عجیبی است. از عاشق شدن او در جوانی و مجرد ماندنش تا اواسط عمر و سرودن غزل معروف "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا..." برای معشوقهاش در واپسین لحظات عمر و در تخت بیمارستان.
ماجرای درس طب خواندنش که در نیمه راه رهایش کرد و بعدها در بانک مشغول به کار شد.
یکی از خاطراتش مربوط به همان دوران دانشجوی پزشکی بودنش هست که میگفت در زمان دانشجویی مطبی در تهران دایر کرده بودم و مریض میدیدم. روزی دختری به مطبم آمد و گفت: "آقای دکتر دستم به دامنت پدرم دارد میمیرد!" میگفت سریع وسایل پزشکیام را برداشتم و از در مطب بیرون زدم. وقتی آنجا رسیدم دیدم خانه ی مخروبهای است که کف آن معلوم بود که گلیمی یا زیلویی بوده که از نداری بردهاند و فروختهاند. یک گوشه اتاق پیرمردی وسط لحاف شندرهای دراز کشیده بود و ناله میکرد. پدر را معاینه کردم. و چند قلم دارو نوشتم و دست دخترک دادم و گفتم برو فلان جا از آشناهای من هست. این داروها را مجانی بگیر و بیاور. همه این کارها را کردم و نشستم بالای سر بیمار زار زار گریه کردن!
میگفت صاحب مریض (همان دخترک) آمده بود بالای سرم دلداریام میداد که : "عیب نداره آقای دکتر! خدا بزرگه، ان شالله خوب میشه!" میگفت خب من با این روحیه چطور میتونستم پزشک بشم؟
راست هم میگفت. سید محمد حسین بهجت تبریزی نیامده بود که دکتر باشد! آمده بود تا شهریار شعر ایران شود....
یادش گرامی باد.
+ تک بیت های بیمخاطب به روز شد.
++ به جای نظر، چند بیت از اشعار استاد را در این پست به یادگار بگذارید و برای شادی روحش فاتحه ای قرائت کنید.