- آقاگل
- سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
خیره شدهام به آینه. و به این فکر میکنم، "چقدر این روزها شبیه خودم نیستم!" و در لابه لای پیچ و خمهای پیشانی و مردمک چشمم جوانکی را میبینم که از سالهای دوردست آمده. جوانکی را میبینم که باید هر روز صبح، آفتاب از سر کوه بالا نیامده از خواب برخیزد. گاوها را بدوشد. اسب ها را تیمار کند، گوسفندان را به چرا ببرد و عاشق صدای نی باشد. جوانکی را میبینم که رعیت پسری است و عاشق دختر خان شده! و میداند اگر دم از این عشق بزند دودمانش را به باد داده. جوانکی را میبینم که پدرش پیر و زمین گیر شده و تمامی هشت برادرش در سالهای قحطی از بین رفتهاند و تنها اوست و پیرمردی که بعد از آن سالها دیگر سر پا نایستاد!
خیره شدهام به آینه و به این فکر میکنم که چه کسی مرا از زمان گذشته به آینده آورد؟ مگر من همان پسر گوسفند چران نبودم؟ مگر من نبودم که سوار بر قاطری به شهر میرفتم تا دست رنج یک ساله را بفروشم و مایحتاج آن زمستان های سرد را بخرم؟ مگر من نبودم که صبح ها با تیمور تک دست به کوه میزدم تا علف کوهی جمع کنم و گاه دستبردی به کندوی عسل زنبور های وحشی کوه بزنم؟
خدایا! مگر من آذر پسر رضا نعلبند نبودم؟ پس چه شد؟ چه کسی بود که مرا از گذشته به این آینده آورد؟
خواهش میکنم مرا به دهستانمان بر گردانید. میخواهم همان آذر باشم، پسر رضا نعلبند، همانکه هشت پسرش را در سالهای قحطی از دست داد!
میخواهم برگردم...