همون لحظه ای که عالم و آدم خراب میشه روی سرت! از زمین و زمان مشکل میباره. همون لحظه آخر. اون ته ته تهش! که دیگه هیچی برای گفتن نمونده! شاعر لامصب بدجور تیر اخر رو توی سینت میشونه! اونجایی که میگه:


مرد را دردی اگر باشد خوش است!
درد بی دردی علاجش آتش است...

به زبون بی زبونی میگه پاشو جمع کن بابا!

+حالم خوب نبود. یک قرص استامینوفن و دوتا لیوان چایی و سه تا نفس عمیق و چنتا پستی که پیش نویس شد! و پستی که حذف شد. نتیجه اینکه الان خوبم! (نه اونقدری که بگید الحمدالله! و نه اونقدری که بگید ان شالله دنیا بر وفق مرادتون. ان شالله خوب بشید. و ... پس خواهش میکنم نذارید از این کامنت ها. رو اعصابه.)
ببخشید بابت حال بدم! 
+ و ببخشید. یادم رفت که کامنت هارو باز کنم اول کار!