- آقاگل
- يكشنبه ۹ آبان ۹۵
راستش هرچقدر هم که این اسب یکه تاز تکنولوژی بتازاند و پیش برود. و مک بوک پروها و سرفیس استودیوهاتان بیاید ما همچنان متعلق به همان نسل تلوزیون سیاه سفید و بازیهای میکروییم و بس!
همان میکروی دائی جانمان را میگویم و تلوزیون سیاه سفید اتاقک زیر ایوان خانه پدر بزرگ را.
ماجرای ما و آن میکرو هم ماجرای جالبی بود.
از همان سالها صبر را بیشتر از هرچیز دیگری یاد گرفتیم. یاد گرفتیم که به ازای هر یک ساعت بازی باید بیست دقیقه میکرو را خاموش کنیم تا آدابپتورش خنک شود.
و هر بار که وسط بازی آن آداپتور لعنتی داغ میکرد و همه پیکسلها به هم میریخت و به ناچار باید خاموشش میکردیم یاد میگرفتیم که دل نبندیم به زندگی و دل خوشیهایش.
و سری آخر که طمع کردیم تا با تلوزیون رنگی پدربزرگ ماریو را بازی کنیم فهمیدیم باید به آنچه که داشتیم راضی میبودیم وگرنه سر و کلهمان با عصای پدربزرگ است و لنگه کفش مادربزرگ!
و وقتی که میکرویمان بر اثر همان خشم پدربزرگ سوخت. هربار که خواستیم پولهای تو جیبی مان و عیدیهامان را جمع کنیم و یک میکروی نو بخریم عین هربارش بزرگترها گولمان زدند و پولهای تو جیبی مان را کش رفتند و عیدیهای هرسال مان را گرفتند که بدهید برایتان نگه میداریم و دیگر رنگشان را هم ندیدیم! آنگاه متوجه شدیم برخی مواقع زندگی بر اساس ایده آلهای ما پیش نمیرود. و عوامل محیطی نیز تاثیر گذارند. ولیکن با این حال ما حق نداشتیم رویاهایمان را فراموش کنیم و دست از تلاش برداریم.
راستش از شما چه پنهان! بعد از بیست سال هنوز هم آرزویم جمع کردن پولهای تو جیبیام است. تا شاید این بار بتوانم میکروی پشت ویترین مغازه را بخرم. با فراغ خاطر آداپتورش را به برق بکوبم و بنشینم به بازی کردن.
#شب_ششم