- آقاگل
- چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷
همانطور که استحضار دارید و احتمالاً ملاحظه فرمودهاید، روز پنجشنبه یعنی سیزدهم اردیبهشت ماه سال یکهزاروسیصدونودوهفت هجریشمسی، دوستان وبلاگنویس رادیویی در سیویکمین نمایشگاه کتاب تهران دور هم جمع شده و فضای نمایشگاه را با قدوم خود متبرک کردند. گرچه تا به این لحظه دکترسین و حریر شرح این دیدار را به تفضیل نوشتهاند، بد ندیدم که من هم از زاویه دید خودم به این دیدار رادیویی بپردازم. با این تفاوت که دوستان از ابتدا به انتهای دیدار را شرح دادند و من قصد دارم از انتها به ابتدای سفر بروم.دلیلش هم این است که هرچه از ابتدا به انتهای سفر نزدیک شدم از شیرینیاش کاسته شد و به لحظات دوری و تلخش نزدیکتر شدیم و من دوست ندارم باز همین مسیر را طی کنم. ترجیح میدهم از تلخیهایش شروع کنم و بعد به شیرینترین لحظاتش برسم. و اما سفرنامه:
ساعت شش تا هفت شب
تقریباً اطمینان دارم از جمع حاضر آخرین نفری که نمایشگاه را ترک کرد ما بودیم. ما یعنی من به همراه یکی از همشهریان عزیز و خالهی گرامی. درواقع همه چیز در ایستگاه انقلاب به پایان رسید و پس از جدایی همایون(همان همشهری مورد اشاره) این ما دو نفر بودیم که از انقلاب به آزادی رسیدیم. اما قبل از اینکه از انقلاب به آزادی برسیم چه اتفاقاتی افتاد؟
ساعت پنج تا شش عصر
سُلوچ(که تلفظ درست اسمش سُلوچ است و نه سَلوچ)، تقریبا ساعت پنج یا شش عصر بود که از جمع سهنفرهی بالا جدا شد. از همان لحظهای که رفت جای خالی سلوچ را شدیداً حس میکردم. و دروغ چرا دوست داشتم دیر به قطار برسد و رفتنش لااقل بیست و چهارساعت به تأخیر بیفتد! همینقدر ناعادلانه. و وقتی دوباره تماس گرفت و گفت بلیتش را کنسل کرده و فردا هم به نمایشگاه خواهد آمد عمیقاً خوشحال شدم.
ساعت چهار تا پنج عصر
اینکه چرا ساعت دقیق اتفاقات را یادم نمیآید به خاطر این است که ما پیرمردها با ساعت خودمان کار میکنیم و شما نوجوانهای وطنی با ساعتی که هی عقبوجلو میرود! نه. قبول دارم دلیل مسخرهای بود. راستش دیدار دوستان آنقدر دلنشین بود که در مدتی که با آنها بودم زمان از دستم فرار کرده بود و این زمانها را بهطور تقریبی و فقط برای اینکه توالی اتفاقات در ذهنم شکل بگیرد مشخص میکنم. بگذریم. داشتم از نمایشگاه میگفتم. راستش هرچه لحظات وصال شیرین است، لحظات وداع و خداحافظی تلخ و دوستنداشتنی است. اگر همینطور به عقب بازگردیم، اینجا همه چیز با خداحافظی بانوچه شروع شد. پیش از آن حریر، شاهزاده شب، پرنده سفید و دکترسین هم از جمع جدا شده بودند. تلخی این لحظات دوستنداشتنی را تنها شیرینی قطابهای علی از بین میبرد و به همین خاطر هم بود که هر بار جایی برای خداحافظی از بچهها متوقف میشدیم قبل از انجام مراسم خداحافظی سرکی به قطابهای علی میزدم. حال که دارم لحظات فراق را مرور میکنم امیدوارم روزی باز به وصال این دوستان برسم و تلخی این وداع را به خاطر شیرینی وصال مجدد از یاد ببرم.
ساعت دو تا چهار
بزرگترین اتفاقی که بین ساعت دو تا چهار افتاد ابتدا رسیدن یاسمین بود و بعد رسیدن علی. اول از یاسمین بگویم که درست مثل تصوراتم دخترکی خوشخنده و البته مهربان بود. و البته شوق عکاسی چنان در وجودش فوران میکرد که در لحظه از جمع جدا میشد و دوباره باز میگشت. چندین و چند عکس هم از ما انداخته بود؛ که دستش درد نکند. از سلوچ هم بگویم. علی نوجوانی از یزد که مدتها بود مشتاق دیدارش بودم و اگر اکانتهای دیلیت شدهاش را از کانالم حذف نکرده بودم درحال حاضر اعضایش بیش از 200 تا بود! به اتفاق سایر دوستان در فضای نمایشگاه قدم میزدیم و کتابها را میدیدیم. علی از شیرینی کتابهایی که خوانده بود میگفت و ما از شیرینی سوغاتیهایش لذت میبردیم. یاسمین هم از ما و دیگران عکس میگرفت. نشرچشمه یکی از مکانهایی بود که دوست داشتم برودم. ولی ازدحام جمعیت باعث منصرف شدنمان شد. و ترجیح دادیم این چندساعت آخر را کنار دوستان باشیم تا اینکه وسط جمعیت حاضر له شویم! صحبتهای علی با آن لهجه خاص یزدیاش که برخلاف من هیچوقت نخواست مخفیش کند، قدم زدن کنار دیگر دوستان و عکسهایی که یاسمین گاه و بیگاه میانداخت؛ لذت خاصی داشت. راستش خیالم جمع بود که فردا هم هستم و نیازی نبود که دنبال لیست کتابهایم بگردم. ولی بانوچه با عجله زیاد سعی در خرید چند کتاب داشت. و فکر میکنم با راهنماییهای علی و حریر تا حدودی به هدفش رسید.
ساعت دوازده تا دو
خاله میگفت تصور من از وبلاگنویسها آدمهایی ساکت و کم صحبت بود. آدمهایی که مثل خودت ترجیح میدهند از پشت صفرویکها با دیگران ارتباط برقرار کنند. انتظار داشتم ده دقیقهای را کنار هم بنشینید و وقتی حوصلهتان سر رفت یکی یکی جدا شوید و بروید. ولی خب ما ثابت کردیم حرف خاله آنچنان هم صحیح نیست. نشستن روی چمنها و صحبت کردن از هر دری نشان داد وبلاگنویسها اگر از فاصلههای صدها کیلومتری از همدیگر نیز آمده باشند باز نقاط اشتراک بسیاری دارند. آنقدر که بنشینند و ساعتها بدون اینکه گذر زمان را حس کنند حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. وقتی گفتم دلم میخواهد به این آخر هفته تافت بزنم. به خاطر همین لحظاتش بود.
ضمن اینکه توصیه میکنم در این مکانها یا ساندویچ نخورید یا اگر میخواهید ساندویچ بخورید لااقل نروید و شیوه درست کردنش را نبینید! راستش هنوز هم حس میکنم تکههایی از ساندویچ فوق در سیستم گوارشی بدنم در حال چرخش است. و راهشان را گم کردهاند. و مهمتر اینکه زیر درخت توت ننشینید.
ساعت ده تا دوازده
اگر میخواستم توالی اتفاقات را از ابتدا پی بگیرم احتمالاً خیلی زودتر از آنچه که باید به این دو ساعت میرسیدیم. شرح این دو ساعت را از زبان حریر و دکترسین قبلاً شنیدهاید(درواقع خواندهاید). تقریباً ساعت ده بود که تازه متوجه شدیم که بانوچه با اسنپ به سمت نمایشگاه آمده و نه مترو! و از اساس انتظار یک ساعته ما (که در اینجا یعنی حریر و این بنده نگارنده) کاملاً بیمورد بوده است. به اتفاق حریر به سمت شبستان حرکت کردیم و وقتی نزدیک غرفه سوره مهر رسیدیم جوانی برازنده را دیدیدم که با چشمانش به دنبال افرادی گمشده میگشت. کاملاً قابل حدس بود که وی کسی جز دکترسین خودمان نباشد. پس به سمتش رفتیم و در آغوشش گرفتم و سلام و علیکی ردوبدل کردیم. بانوچه نیز لحظاتی بعد به جمعمان افزوده شد. راستش هرچه لحظات فراغ سخت و تلخ بود این لحظات که اسمش را همان لحظات وصال میگذاریم بسیار شیرین و دلچسب بود. آشنایی رودررو با دوستانی که مدتهاست تنها از پشت صفرویکهای مجازی میشناسمشان لحظات خوبی بود. بگذارید همینجا اعتراف کنم. در دو پستی که احتمالاً خواندهاید (و اگر نخواندهاید خب بروید بخوانید) سخن از فردی است که برای نوشتن یادگاری برروی جایزههای مسابقۀ رادیو از خود کتاب فوق کمک گرفته! خب احتمالاً قابل حدس بوده که فرد مذکور شخصی جز من نبوده نباشد. راستش هنوز هم فکر میکنم عاقلانهترین کار ممکن همین بود. تازه اینکه غرلیات بود. من برای یادگاری نوشتن در کتاب سلوچ هم از همین شیوه استفاده کردم! فقط کتاب دوم چون بوستان شیخ سعدی بود و نمیشد با آن فال زد، به ناچار از حافظ برای نوشتن یادگاری کمک گرفتم! پس از مراسم امضای کتاب بود که یکبهیک به تعداد دوستان بلاگر اضافه شد. ابوالفضل، نیوشا یعقوبی، مکرر و برادر گرامیش جزء دوستانی بودند که به راحتی ما را پیدا کردند. دراین میان دوستی هم پس از تماس گرفتنهای پیاپی موفق به یافتن این بنده نگارنده و سایر دوستان شد. دوستی که درلحظه معرفی خودش را آقای بیان معرفی کرد. که احتمالاً شرح احوالاتش را در دو وبلاگ یادشده خواندهاید و دیگر مجدد نوشتنش کاریست بیهوده. از دیدار شاهزاده شب و آقای بنفش هم نمیشود به سادگی رد شد. زوجی که دیدنشان ازهمان دوران کودکی آرزویم بود. و خوشحال شدم از دیدارشان. امیدوارم خوشبختی لحظهای از آنها دور نشود. آقای توتفرنگی و مجید و مرتضی(که من وبلاگهایشان را ندارم) هم بعد از آن به جمع ما اضافه شدند.
ساعت نه تا ده یا ده و نیم
همراه پسردائی بودیم. قبل از حرکت به سمت مصلا بانوچه را در ترمینال تنها گذاشته بودیم و آمده بودیم. نامبرده(بانوچه را میگویم) به خاطر طی مسافتی طولانی، خسته و احتمالاً کوفته بود و با هدف کمی استراحت در نمازخانه ترمینال ما را با خودمان تنها گذاشت. و بعد به جای مترو با اسنپ به نمایشگاه آمد! انتظار برای دیدار اولین آشنای وبلاگنویسِ رادیویی حدوداً بیست دقیقهای طول کشید. دیدار با حریر. باز بگذارید اعتراف کنم که من تفاوتی بین رنگ قرمز و زرشکی نمیبینم! و ایضاً وقتی کمی سردم شد به این فکر نکردم که حریر با چه مشخصهای قرار است من را شناسایی کند. پس کاپشن برتن و سر در جَیبِ کتاب فروبرده منتظر حریر ماندم. و خب طبیعتاً حریر در لحظه ورود من را نیافت و من هم حریر را ندیدم. دیدار تقریباً یک ساعته با حریر نیز از همان لحظاتی است که دوست داشتم به آن تافت بپاشم. قبلاً هم گفتم، من آدم چندان اجتماعییی نیستم. بهندرت پیش میآید با کسی که بار اول میبینمش بیشتر از پنج دقیقه مکالمه داشته باشم. تازه همان پنج دقیقه هم اوایلش سلام و احوالپرسی است و ادامهاش بستگی به طرف مقابل دارد که سمتوسوی مکالمه را به چه سمتی ببرد. حریر اما آنقدر ساده و صمیمی بود که گویی ده سالی است که میشناسمش. در مدت زمانی که روی چمنها نشسته بودیم و حرف میزدیم اصلاً حواسم به ساعت نبود. و راستش وقتی موقع رفتن شد پیش خودم گفتم چقدر حیف! چقدر حیف که اینقدر زود فرصت مکالمهمان تمام شد.
ساعت پنج تا نه
و اما هر سفری را شروعیست. و آغاز سفر ما هم پس از نمازصبح و ساعت پنجونیم بود. جایی که با پسردائی گرامی از خانه حرکت کردیم. حرکت کردیم و سوار بر اتوبوس شدیم و به سمت تهران آمدیم. به سمت تهران آمدیم و پس از گذشت تقریباً دوساعت و سیدقیقه به مقصد رسیدیم. به مقصد رسیدیم و اینکه چه اتفاقاتی افتاد را هم که خودتان میدانید. اگر نمیدانید هم ایرادی ندارد. فقط لازم است دوباره پست را اینبار از انتها به ابتدا بخوانید. (چقدر حرف زدم!)
امام اهل تصوف بود و در اصناف علم به کمال بود و دریای اندوه و درد بود و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروت و شفقت بود و در رموز و اشارات اعجوبه بود و اول کسی که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت او بود و بیشتر از مشایخ عراق مرید وی بودند و خال جنید بود و مرید معروف کرخی بود و حبیب راعی را دیده بود و در ابتدا در بغداد نشستی دکانی داشت و پرده از در دکان درآویخته بود و نماز کردی هر روز چندین رکعت نماز کردی. یکی از کوه لکام بیامد به زیارت وی و پرده از آن در برداشت و سلام گفت و سری را گفت فلان پیر از کوه لکام تو را سلام گفت.
سری گفت: وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود.
*****
نقلست که یک روز مجلس میگفت. یکی از ندیمان خلیفه میگذشت. نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: باش تا به مجلس این مرد رویم که نباید رفت، بس دلم آنجا بگرفت. پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که: "در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او، عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی" این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد.
شیخنا آدم صاف و ساده ای بودی آنقدر که تعارف ندانستی و حتی با نزدیک ترین کسانش نیز یک روی بود.
و گفته اند چو وی به عروسی دعوت همی شد برفت و شام بخورد و دست ها بر هم زد و تبریکات ویژه نیز خدمت داماد عرضه همی داشت!
و گفته اند وی سر سفره نیز عنان از دست داده بودی و منتظر بود تا پیر مجلس دعای سفره بخواند! و رفتگان را خدا آمرزی گوید و صلواتی فرستد! و چو دید جمله گی دست زدند متعجب شد!
و گفته اند چون مراسمات پایان یافت رو به صاحب مجلس نمودی و از روی همان صاف و ساده ایش دست و پای خویش گم کرده و گفت: "قبول باشد یا حاجی!"
و گفته اند آن لحظه متوجه تغییر چهره صاحب مجلس شده بودی اما دلیلش را ندانستی و ملتفت نشد! تا به خانه آمدی و از شدت خستگی ساعتی بخفت! و چون برخاست تازه ملتفت شد! که آن جمله تعارف گون نه برای مراسم عروسی بود!
خدا آخر عاقبت ما را با شیخ به خیر کناد!
از پسین گاه دیروز درگیر و دار آن بودیم که چه بنویسیم و ننویسیم تا هم خوش آید خلق الله را و هم اینکه هدف های بسیار به یک تیر بنشانیم!
خب یحتمل خواهید گفت منظور از هدف های بسیار چیست؟
- باید در جواب عرض کنم اول خوب هایش را میگویم و بعد بدهایش را!
خوب هایش، اول روز کارگر بود و دوم روز معلم و سوم تولد خواهر امیرحسین جانمان (معرف حضور هستند البته-توضیح از بنده نگارنده دختر خاله ندیده!)
و بدهایش، رکورد شکنی جهانی فوتبالی ها در امر دوپینگ بود و به اغما رفتن بیان بود(گویی پای آبدارچی بیان به سیم سرور ها گیر کرده بوده است-توضیح از این بنده نگران بیان) و سوم به مرز جنون رسیدن این عقلک بیچاره خودمان که چندی است blue page می دهد!
باری، از مرحله پرت افتادیم! داشتم میگفتم برایتان از این برزخ نوشتن و ننوشتن! از اینکه چند وقتی است نوشتن مان نمی آید و آن روزی که بیان به اغما رفت در دل آرزو کردم ای کاش به روز بلاگفا بیافتد! تا بلکه از دستش خلاص شویم و برویم پی زندگیمان! البته که چند روزی را برایش عزاداری می کردیم و شاید چلوکبابی هم میدادیم به ملت تا ما را به خاک سیاه و ورشکستگی بکشانند و در عوضش فاتحه ای برای مرحومه مغفوره مجازیمان بخوانند!
ای وای! ببخشید! حواسمان نبود تلخ شد! وگرنه که ما به این جور وصله ها نمی چسبیم! آقاگلیم خیر سرمان!
بیت:
دعا کنین که حالمون خوب بشه
تا حرفامون یه ریزه مرغوب بشه!
خلاصه کلام روز کارگر و روز معلم را به همه تبریک و تهنیت عرض می کنیم. ضمن آنکه معتقدیم همه انسان ها به قدر خودشان هم کارگر بوده اند و هم معلم!