۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سخن‌سرا» ثبت شده است

مثلاً پلۀ پنجاه‌وهفتم (تمرین سخن‌سرا)

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷
  • ۱۸ نظر

نوشتن از یک تصویر کار ساده‌ای نیست. نیم‌ساعتی می‌شود که نشسته‌ام و خیره شده‌ام به تصویرهایی که از یک تا چهار شماره خورده‌اند و باید برای یکی از آن‌ها متنی بنویسم. بین همۀ این چهار تصویر، همان اولی چشمم را گرفته. ثانیه‌های بی‌شماری است که چشم‌هایم را دوخته‌ام به مرد و زنی که در قاب عکس دوربینی ماندگار شده‌اند و من فکر می‌کنم باید پدر و دختر باشند. پدر و دختری که نشسته‌اند روی پاگرد پله‌هایی که تعدادشان مشخص نیست. پله‌هایی که عرضشان به زحمت برای عبور دو نفر از کنارهم کافی است و بین دو دیوار آجری گیرافتاده‌اند. دیوارهایی که گله‌به‌گله آجرهای قدیم‌اش ریخته و احتمالاً در همۀ سال‌های عمرش، دو محله یا دو کوچه را به هم وصل می‌کرده، پله‌هایی که روزانه ده‌ها نفر از آن می‌گذشته است. ولی بعید می‌دانم در همۀ این روزها رهگذری هوس کرده باشد تعداد پله‌ها را بداند. مثلاً از اول کوچه‌ای که شاید اسمش کوچۀ پونک بوده، یا مریم سه بوده یا...(اصلاً چه اهمیتی دارد؟) شروع کرده باشد به شمردن و یکی یکی پله‌های زیرپایش را شمرده باشد تا برسد به آخری و زیرلب تکرار کند: «صد و هفتاد و سه. صد و هفتاد و سه پله.» و احتمالاً چند قدمی که از پله‌ها دور شد آن عدد هم از یادش رفته باشد. پله‌ها و تعدادشان هیچ‌وقت سوژۀ جذابی برای کسی نبوده. ولی دخترک روی پله‌ها هست. دخترکی که لابد خانه‌شان در کوچه یا محلۀ بالا بوده، داخل خانه بحثی بوده، دختر خواسته یا ناخواسته حرف‌هایی شنیده که  در او حس خوبی را به‌وجود نیاورده، بعد با حالت قهر و گریان بیرون دویده، صدوهفتادوسه پله را جلوی چشم‌های اشکبارش دیده و شروع کرده به دویدن تا پلۀ پنجاه و هفتم. آنقدر اشک ریخته و دویده نفسش گرفته و بعد دیوار آجری شده تکیه‌گاهش و چکه‌چکه اشک‌ها زمین زیر پایش را خیس کرده. پدر سراسیمه از آن بالا دختر را دیده و تا پلۀ پنجاه‌وهفتم را نفهمیده که چطور آمده است. بعد دخترک را، مثلاً فائزه‌اش را درآغوش گرفته و سکوت کرده تا دخترک یک دل سیر گریه کند. لابد پدر هم ناراحت بوده، بغض داشته، اما پدرها جلوی دخترهایشان...؟ نه؛ امکان ندارد پدر گریه کرده باشد. مطمئنم بغضش را همان‌جا قورت داده، سر فائزه‌اش را توی دست‌های پرمویش فرو برده و او را توی سینه‌های ستبرش فشار داده، دست راستش را کشیده روی سرش و توی گوشش نجوا کرده . . . نمی‌دانم. اینکه پدرها وقتی دخترشان پنجاه و هفت پله را گریسته باشد چه در گوشش نجوا می‌کنند را نمی‌دانم. نه، ولی حتماً چیزی در گوش فائزه‌اش گفته و بعد نشسته‌اند روی پاگرد پلۀ پنجاه و هفتم، بین دو دیواری که چند آجرش هم ریخته. پدر دست چپش را حلقه کرده دور کمر دخترش و با دست راست دختر را در آغوش کشیده و بوسه‌ای زده روی سر دختر. دختر دست‌ها را گرفته جلوی صورت شرمگینش و به آغوش بابا پناه آورده و هق‌هق کنان هرچه در دل داشته بیرون ریخته و البته ما هنوز نمی‌دانیم چه شده که دختر پنجاه‌وهفت پله را یک نفس گریسته.

+سخن‌سرا

دعوت به داستان خوانی-سخن‌سرا

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۷ شهریور ۹۷

بگذار همه بگویند که شمر آمده به ضریح آقام حسین دخیل بسته، گردنش را بسته به میله‌های ضریح. اما تو را به خون گلوی خودت قسمت می‌دهم، به آن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید، پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو... شفیع منِ روسیاه، منِ... 

+وبلاگ سخن‌سرا به روز شد.


پی‌نوشت: اگر دوستی مایل بود، داستان بالا را با صدای خودش بخواند تا به ادامۀ پست ضمیمه کنم. 

از دوستانی که مایل به خواندن داستان هستند استقبال می‌کنیم. انتخاب داستان هم می‌تواند به عهدۀ خودتان باشد. اگر مایل بودید داخل نظرات عنوان کنید.

استادیوم کوچک ما

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۳ تیر ۹۷
  • ۱۷ نظر

نگاهم از توپ جدا نمی‌شد. می‌خواستم هرچه در توان دارم بگذارم و توپ را به سمت در حیاط شوت کنم. فکر می‌کردم هرچه از توپ فاصله داشته باشم قدرتم بیشتر خواهد شد. تا جایی که می‌شد عقب رفتم. نفسی عمیق کشیدم و شروع به دویدن کردم. پای چپم را ستون کردم و با نوک پای راست شوت زدم. احساس کردم نیرویم چند برابر شده. گل زده بودم. صدای فریاد خوشحالی وحید در گوشم بود. صدای برخورد توپ با در و جیغ‌های مادر که از پله‌های خانه پایین می‌دوید هم. 

خانۀ پدربزرگ یکی از آن خانه‌های قدیمی شهر بود. از همان خانه‌هایی که در هر اتاقش یک خانواده زندگی می‌کردند؛ و  ایوانش مکانی بود تا زن‌های خانه قالی ببافتند؛ و حیاطش به قدری بزرگ بود که بچه‌ها مجبور نباشند برای بازی از خانه خارج شوند. جملۀ معروفی است که می‌گوید اگر می‌خواهید چند پسربچه را خوشحال کنید یک توپ فوتبال به آنها بدهید. پدربزرگ البته با این جمله چندان موافق نبود. اعتقاد داشت فوتبال فقط هدر دادن وقت است. اینکه مرحوم پدربزرگ دلش به حال وقت ما می‌سوخت که هدر می‌رود و یا درخت گردوی توی باغچه هیچ‌وقت نفهمیدم. البته وقتی به شیشه‌ها و توپی که به عمد سمت درخت گردو شوت می‌زدیم فکر می‌کنم، صحنه قدری برایم واضح‌تر می‌شود. به هرحال، وقت‌هایی که پدربزرگ خانه نبود و به مغازه نجاری‌اش می‌رفت، فوتبال بخش جدانشدنی سرگرمی‌هایمان بود. وحید، تنها هم‌بازی دوران کودکی‌ام بود که به فوتبال علاقه داشت. گاهی حامد هم به جمع دونفرۀ ما اضافه می‌شد. این علاقه به قدری بود که در هر فرصتی و با هرچیزی که می‌شد فوتبال بازی می‌کردیم. از توپ‌های جورابی گرفته تا بطری‌های پلاستیک تا مدادتراش و پاک‌کن! از اولین روز هفته تا پنجشنبه به همین شکل می‌گذشت. روزهای جمعه‌ اما جمع‌مان جمع‌تر بود و تعداد هم‌بازی‌ها بیشتر. محمد، مجتبی و مصطفی، سه نفری بودند که سر و کله‌شان اغلب روزهای جمعه پیدا می‌شد. چند سالی از ما بزرگتر بودند و کمتر ما به جمعشان راه پیدا می‌کردیم. آن روزها کارتون فوتبالیست‌ها هم جمعه‌ها پخش می‌شد. به همین خاطر بازی روزهای جمعه شور و حال دیگری داشت. به محض خروج پدربزرگ از خانه، هر کدام از ما در نقش یکی از شخصیت‌های کارتون فرو می‌رفتیم و جو خاصی بر حیاط خانۀ پدربزرگ حاکم می‌شد. حیاط به قدری بزرگ بود که بتواند حکم یک زمین فوتبال را داشته باشد. کافی بود در حیاط را یکی از دروازه‌ها در نظر بگیریم و دروازۀ دوم هم می‌شد فاصلۀ دیوار تا ستونی آهنی بود که چند متر آن طرف‌تر قرار داشت. محدودۀ باغچه که سمت چپ حیاط بود و پله‌های خانه هم منطقۀ ممنوعه و به اصطلاح اوت بود. تنها تفاوتی که زمین فوتبال ما با زمین‌های دیگر داشت چمن نبودنش بود. که آن هم مشکل به خصوصی به شمار نمی‌آمد.   

 آن روز هم جمعه بود و به محض اینکه پدربزرگ از خانه بیرون رفت بساط فوتبال را پهن کردیم. هرکس نقشی برای خودش انتخاب کرد و چون من صاحب توپ بودم، نقش کاپیتان سوباسا که همیشه سرش دعوا بود به من رسید. من، وحید و محمد در یک تیم بودیم و مجتبی و مصطفی در تیم رو به رو. بازی شروع شد و بعد از یکی دو ساعت دویدن و بالا و پایین پریدن، داور فرضی سوت پایان را به صدا در آورد، و به این خاطر که نتیجه مساوی بود. یا شاید دلمان می‌خواست که مساوی باشد، کار به ضربات پنالتی کشید. نتیجۀ بازی در ضربات پنالتی هم مساوی دنبال می‌شد و هیچ کدام از دو تیم موفق به باز کردن قفل دروازۀ حریف نشده بودند. فقط مصطفی مانده بود و من. مصطفی پشت توپ ایستاد و آخرین پنالتی تیمشان را به بیرون از حیاط خانه شوت زد تا همۀ امیدها به من باشد. اگر توپ گل می‌شد تیم ما برندۀ مسابقه بود. توپ را از دست مجتبی گرفتم و آن را روی نقطه‌ای که برای زدن پنالتی مشخص شده بود کاشتم. فکر کردم هرچقدر از توپ فاصله داشته باشم قدرت شوتم بیشتر خواهد شد. به همین دلیل توپ روی نقطۀ پنالتی کاشده شده بود و من چسبیده به دیوار انتهایی حیاط ایستاده بودم. مجتبی روی پله‌ها نشسته بود. وحید به دیوار تکیه داده بود و محمد در سمت چپ من، با کمی فاصله از توپ ایستاده بود. نگاهی به مصطفی که داخل دروازه قرار داشت انداختم و چشمم را به توپ دوختم. نفسی عمیق کشیدم و شروع به دویدن کردم. پای چپم را کنار توپ بر روی زمین گذاشتم و با نوک پای راست توپ را شوت کردم. صدای فریادهای وحید و صدای در که انگار سنگ بزرگی به آن کوبیده باشند در گوشم پیچید. و بعد صدای مادرم که جیغ‌کشان از ایوان خانه به سمت حیاط می‌دوید. توپ گل شده بود. من گل زده بودم. تیم ما برنده شده بود. من اما درازکش روی روی زمین افتاده بودم. سر و صورتم غرق خون بود. محمد که گویا امیدی به گل زدن من نداشت، در آخرین لحظه به یاد صحنه‌ای که توپ را آقای تارو و کاپیتان سوباسا به صورت هم‌زمان به سمت دروازۀ واکاشی زوما شوت می‌کنند افتاده بود و تصمیم گرفته بود این ایدۀ مسخره را عملی کند.

#سخن‌سرا-تمرین چهارم

داستانک‌نویسی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷
  • ۱۴ نظر
یک:
اگر پست دیروز رو خوندید که هیچ، ولی اگر نخوندید اول اون پست رو بخونید. و بعد از خوندنش این پست از وبلاگ سخن‌سرا رو.
دو:
تقریباً همۀ ما وبلاگ‌نویس‌ها روزانه یکی دو ساعتی رو با نوشتن سروکار داریم. نوشتن کار سخت و پیچیده‌ای نیست. نوشتن یک داستان کوتاه همون‌قدر ساده است که نوشتن یک پست. یا نوشتن یک خاطره از دوران مدرسه. پس بنویسید!
سه:
متوسط ردۀ سنی وبلاگ‌نویس‌‌هایی که من می‌شناسم تقریباً بین بیست تا بیست و چهار ساله.(گفتم متوسط-توضیح از بندۀ نگارنده.) این یعنی بیشترمون در زمینۀ نوشتن تجربۀ چندانی نداریم. حالا ممکنه یکی کم‌تجربه‌تر و یکی باتجربه‌تر باشه. ولی کلیت مسئله اینه که اغلبمون تجربۀ چندانی نداریم. هدف از وبلاگ سخن‌سرا همین کسب تجربه است. پس فکر نکنید که ما رو چه به این کارا. بنویسید!
چهار:
فقط به این دلیل که شاعر گفته تا سه نشه بازی نشه اومدم دوباره تأکید کنم که: بنویسید!