۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولانا جلال الدین» ثبت شده است

فیه ما فیه - سحرگاه هشتم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۸
  • ۴ نظر

آخر معشوق را «دلارام» می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشی‌ها و مقصودها چون نردبانی است. و چون پایه‌های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهرگذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و درین پایه‌های نردبان عمر خود را ضایع نکند.


فیه ما فیه - سحرگاه هفتم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸
  • ۹ نظر

آورده‌اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد وگفت که تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تو را خوبان و نغزان نمایم، و فدای تو کنم و به تو بخشم. چون حاضر کردند مجنون را، و خوبان در جلوه آمدند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود می‌نگریست. پادشاه فرمود آخر سر برگیر و نظر کن. گفت می‌ترسم. عشق لیلی شمشیر کشیده است، اگر سر بردارم سرم را بیندازد.


فیه ما فیه - سحرگاه ششم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۰ نظر

حکایت می‌آورند که حق تعالی می‌فرماید که ای بندهٔ من، حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، امّا در اجابت جهت آن تأخیر می‌افتد تا بسیار بنالی که آواز و نالۀ تو مرا خوش می‌آید. مثلاً، دو گدا بر در شخصی آمدند؛ یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است. خداوند خانه گوید به غلام که زود ،بی تأخیر، به آن مبغوض نان پاره بده تا از درِ ما زود آواره شود؛ و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته‌اند، صبر کن تا نان برسد.


مبغوض=مورد خشم واقع شده.

فیه ما فیه - سحرگاه پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۸
  • ۶ نظر

پیلی را آوردند بر سرچشمه‌ای که آب خورَد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.

پادشاهی دل‌تنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا ازو هراسان و ترسان، و به هیچ‌گونه روی او گشاده نمی‌شد. مسخره‌ای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد می‌کرد پادشاه به روی او نظر نمی‌کرد و سربر نمی‌داشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر می‌کرد و سربرنمی‌داشت. مسخره گفت پادشاه را که: «در آب جوی چه می‌بینی؟» گفت: «قلتبانی را می‌بینم.» مسخره جواب داد که:«ای شاهِ عالم بنده نیز کور نیست.

 اکنون همچنین است: اگر تو در او چیزی می‌بینی و می رنجی آخر او نیز کور نیست. همان بیند که تو می‌بینی.»


قلتبان=قرمساق،دیوث

فیه ما فیه - سحرگاه چهارم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۹۸
  • ۶ نظر

درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد، او قصدِ آن کار نکند و آن کار بی دردِ او میسر نشود. خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره. تا مریم را دردِ آن زه پیدا نشد، قصدِ آن درخت بخت نکرد. او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوه‌دار شد.

تن همچون مریم است، و هر یکی عیسی داریم؛ اگر ما را درد پیدا شود، عیسایِ ما بزاید؛ و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد، باز به اصل خود پیوندد. الا ما محروم مانیم و ازو بی بهره.


فیه ما فیه - سحرگاه دوم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۱ نظر

در عالم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست. اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست، و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی. همچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معیّن، تو رفتی و صد کارِ دیگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی، چنان است که هیچ نگزاردی. 

پس آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است، چون آن نمی‌گزارد پس هیچ نکرده باشد: «اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً *»

آن امانت را بر آسمان‌ها عرض داشتیم نتوانست پذیرفتن. بنگر که از او چند کارها می‌آید که عقل در او حیران می‌شود؛ سنگ‌ها را لعل و یاقوت می‌کند، کوه‌ها را کان زر و نقره می‌کند، نبات زمین را در جوش می‌آرد و زنده می‌گرداند و بهشت عدن می‌کند، زمین نیز دانه‌ها را می‌پذیرد و برمی‌دهد و عیب‌ها را می‌پوشاند و صدهزار عجایب که در شرح نیاید می‌پذیرد و پیدا می‌کند. جبال نیز همچنین معدن‌های گوناگون می‌دهد، این همه می‌کنند امّا از ایشان آن یکی کار نمی‌آید. آن یک کار از آدمی می‌آید که «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ ** »، نگفت: «و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ».


* سورۀ احزاب-آیۀ 72

 **سورۀ اسراء-آیۀ 70

فیه‌ ما‌ فیه-سحرگاه اول

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۴ نظر

آدمی اسطرلاب حق است، اما منجّمی باید که اسطرلاب را بداند، تره‌فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد، اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دَوَران و برج‌ها و تأثیرات و انقلاب را الی غیرذلک؟ پس اسطرلاب در حقّ منجّم سودمند است؛ که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ». همچنان که این اسطرلاب مسین آینهٔ افلاک است، وجود آدمی که «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ» اسطرلاب حق است. چون او را حق‌ّتعالی به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلابِ وجودِ خود تجلّیِ حقّ را و جمالِ بی چون را دم بدم و لمحه به لمحه می‌بیند و هرگز آن جمال از این آینه خالی نباشد. (+)