کانال تلگرامی آقاگل | دو تا مانده به آخر!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۴ بهمن ۹۹
  • ۱۲ نظر

سلام

امیدوارم در این روزهای نه چندان روشن، حال دلتان خوب باشد.

غرض از مراحمت، برای اینکه خواندن پست‌های سایت را راحت‌تر کنم، تصمیم گرفتم یک کانال تلگرامی هم در کنارش داشته باشم. 

با عضویت در کانال، قدم روی چشمان بنده‌ی حقیرِ آقاگل می‌گذارید. :)

آدرس:


Aghagolme@



پ.ن: و اینکه در کانال هم لینک پست‌ها را ارسال می‌کنم و هم گاهی ممکن است عکس، فیلم، موسیقی و ... به اشتراک بگذارم. 


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۹ آذر ۹۹
  • ۱۱ نظر








می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

سعدی






پ.ن:

ساز و آواز بیات ترک، محمدرضا شجریان، مجید درخشانی، آلبوم در خیال

برای تمام کلاه‌ ایمنی‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۶ آذر ۹۹
  • ۲۳ نظر

درست یک ماه و شش روز پیش وقتی نفس نفس می‌زدم تا خودم را در صف نامنظم گروه حفظ کنم، وقتی نزدیک هجده نوزده کیلومتر از راه را طی کرده بودیم، برای یک لحظه، یک ثانیه یا شاید کمتر، تمام دنیا دور سرم چرخید و چند ثانیه‌ای را در فضازمانی بودم که نه قدرت توصیفش را دارم و نه چیزی از آن به یاد دارم. فقط اینکه احساس می‌کردم تمام شد. همه چیز. اما درست چند ثانیه بعد، احساس کردم بالای سرم پر است از صدا و بعد زمانی که چشم‌هایم را باز کردم، اول‌بار نگاهم به چهرۀ هراسان زهرا افتاد و بعد عمو را دیدم که ایستاده بالای سرم و مضطرب است. و چند نفر دیگر که کلاه‌ دوچرخه‌سواری‌شان جلوی نور خورشید را گرفته بود و جمع شده بودند ببینند چه بلایی سر خودم آورده‌ام.

یکی دو دقیقه طول کشید تا حواسم سر جایش بیاید و بعد کلاهم را ببینم که دو نیمه شده، نیمه‌ایش از سرم آویزان است و نیمۀ دیگرش روی زمین. راستش خیلی دوست می‌داشتم که از سر جایم بلند شوم و به یاد تمام زمین خوردن‌های کودکی گرد و خاک شلوارم را بتکانم و بعد سوار بر دوچرخه دوباره راه بیفتم سمت خانه. اما در بینابین سؤال‌وجواب‌های زهرا و عمو که: «کجایت درد می‌کند؟ و چیزیت نیست یا هست؟» این درد شانۀ چپ بود که آرام آرام داشت خودش را نشان می‌داد و امانم را می‌برید. کنارش البته دستمال خونی زهرا هم بود که جریان خون را از روی پیشانی‌ام پاک می‌کرد و نگرانی‌ از چهرۀ خودش می‌بارید.

دوچرخه‌ها که رفتند، فقط عمو ماند و زهرا که منتظر آمدن آمبولانس بیمارستان بودیم. در این روزهایی کرونازده بیشتر از خود درد و زخم‌ها این رفتن به بیمارستان بود که ترس به جانم می‌انداخت. برای همین دوست داشتم بگویم چیزی نیست. می‌رویم خانه. کمی سرم زخم است و دستم کوفته شده. خوب می‌شود ان‌شاءالله! اما هربار که می‌آمدم جابه‌جا شوم این درد شانه‌ بود که به جایم حرف می‌زد. 

آمبولانس که رسید، فکر کردم این سوال و جواب‌ها که اسمت چیست و کجایت درد می‌کند؟ و چطور شد که این‌طور شدی؟ را برای اولین و آخرین بار قرار است داشته باشم. اما همین‌که پا به اورژانس گذاشتم، تازه آغاز ماجرای دیگری بود. یک‌بار مسئول بخش، یک‌بار پرستاری با ماسک آبی، بار دیگر پرستاری که عینک گرد داشت، دفعۀ سوم پرستاری که پشت پیش‌خوان بود، بار چهارم آنکه واکسن کزاز زد و بعد دکتر اورتوپدی که تازه ساعت ده پیدایش شد و همین‌طور سوال و جواب بود که از راه می‌رسید.

 دست آخر ساعت نزدیک یازده بود که با دو ماسک اضافه بر دهان، سری که چند بخیه از آن رد شده و دستی که سنگینی‌اش را تا سه هفته قرار بود گردن وامانده‌ام تحمل کند، از در بیمارستان آمدیم بیرون. تنها توصیۀ دکتر این بود که اگر درد داشتی، قرص مسکن بخور و اینجا باید از تمام مسکن‌های دنیا تشکر کنم. اگر این قرص‌ها و کپسول‌های مسکن نبود، نمی‌دانم چطور دو سه روز اول را باید سپری می‌کردم؟ یکی دو ساعت اول همه چیز خوب بود. آرام بود. خبری از درد نبود. اما هرچه به عصر و غروب آفتاب نزدیک‌ می‌شدیم، درد زبانه می‌کشید و خودش را نشان می‌داد. نمی‌دانم لحظه‌ای که روی زمین افتادم، چطور بود، اما هر بار درد از شانۀ دست چپ شروع می‌شد و بعد خودش را می‌رساند به نوک پا و از آن‌جا دوباره برمی‌گشت و می‌آمد تا همان مبدأ حرکتش. سه روز و سه شب، هر شش ساعت یک‌بار کپسولی آبی رنگ را با کمی آب می‌دادم پایین و بعد انگار که دنیا رنگ و روی دیگری می‌گرفت. روشن‌تر می‌شد و دردها از سرم می‌پرید.

خیلی هم شلوغش نکنم. به جز همین سه روز اول، دیگر روزهایش خیلی بد هم نبود. فقط دستم را با یکی از این آویزهای گردنی بسته بودم و کمی در انجام دادن کارهای شخصی‌ام مشکل داشتم. ادامه‌اش دیگر بخور و بخواب بود. لااقل این بود که دیگر نه نوبتم می‌شد غذا بپزم و نه تا آخر این سه هفته کسی انتظار ظرف شستن یا جارو کشیدن خانه را داشت. می‌خوابیدم، دو ساعت بعد بیدار می‌شدم، چایی می‌خوردم، نیم ساعت سریال می‌دیدم. نیم ساعتی کتاب می‌خواندم، کمی راه می‌رفتم و بعد دوباره یکی دو ساعت می‌خوابیدم و این رویه در تمام بیست‌وچهار ساعت روز ادامه داشت. 

من در زندگی دروغ‌های کوچک و بزرگ کم نگفته‌ام. اما تا به حال پیشامدی نبوده که بخواهم این‌طور دست به تزویر و دو رویی بزنم. دارم از پنهان کردن ماجرا از عزیزترین کسان زندگی‌ام حرف می‌زنم. از اینکه سه هفتۀ تمام مجبور بودم درخواست ارتباط‌ تصویری را رد کنم و در تماس‌های صوتی هم انرژی‌ام را جمع کنم و ناله‌ها را پشت صدای بلندم مخفی نگه‌دارم. اعتراف می‌کنم از سخت‌ترین لحظه‌ها برایم همین بود که پشت گوشی قطعی اینترنت و خط ندادن گوشی را بهانه می‌کردم تا هیچ‌کس از اهل خانه و خانواده نگران حالم نباشد.

حقیقت ماجرا را وقتی برای خانواده گفتم که دیگر دستم را باز کرده بودم و خودشان هم چند ساعتی می‌شد که آمده بودند کاشان. آن هم راستش از شوخی‌های به قول مادربزرگ: «خَرَکی» بچه‌ها ترسیدم؛ که نکند بی‌هوا مشتی حوالۀ شانه‌ام کنند و بعد ترقوه‌ای که تازه جوش خورده بود دوباره کار دستم بدهد. بماند که مادرها خیلی زودتر از چیزی که فکرش را بکنید می‌فهمند. و خب وقتی سر سری حرف را انداختم وسط، مادر را دیدم که اشک در چشمش حلقه زده و نمی‌داند چه بگوید و شاید خیلی دلش می‌خواست به یاد تمام زمین‌خوردن‌های کودکی، به یاد تمام بارهایی که با لباس‌ خاکی به خانه آمده بودم، تشری بزند و دعوایم کند. 

حالا که دارم این سطرها را می‌نویسم، بیشتر از هرچیزی دلم برای دوچرخه‌سواری تنگ شده است. یک ماه و شش روز می‌شود که سوار دوچرخه نشده‌ام. اما هربار که به صحنۀ زمین خوردنم فکر می‌کنم، یاد کلاهی می‌افتم که تکه تکه شده بود و بخشیش از سرم آویزان بود. بعد یادم می‌آید که هنوز بیرون نرفته‌ام و کلاه جدید نخریده‌ام و خب قول داده‌ام که دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه‌ام نشوم.

یک مهمانی سه نفره

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۰ آبان ۹۹
  • ۱۳ نظر

وقتی به شخصیت‌های داستانی فکر می‌کنم، یاد دو شخصیت کوچک و خاص می‌افتم. یکی از این شخصیت‌ها ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی است و دومی شازده کوچولویی که همه می‌شناسیدش. اگر قرار باشد روزی شخصیت‌های داستانی را به یک شکلی از کتاب‌ها بیرون بکشیم، مثلاً با یک پیرینتر سه‌بعدی ان‌ها را پرینت بگیریم و بعد با یک هوش مصنوعی به آن‌ها جان ببخشیم، بدون شک انتخابم همین‌ دو رفیق گرمابه و گلستان خواهد بود. البته فراهم آوردن یک دریای آبی برای ماهی سیاه و یک سیارک کوچک که رویش گل سرخی داشته باشد و یک گوسفند کوچک برای خوردن بائوباب‌ها کار سختی است. اما احتمالاً با همان پرینتر سه‌بعدی کارم راه می‌افتد.

دلم می‌خواهد یک روز مهمانی‌ای بگیرم و هر دوی این‌ها را دعوت کنم. بعد بنشینیم کنار هم و از روز و شب‌هایی بگوییم که از سر گذرانده‌ایم. شازده از سفرش به سیارک‌ها بگوید. از پادشاهی که احتمالاً حالا تمام ستاره‌ها را شمرده و مالکشان شده است. از مرد متشخصی که برای هوادارانش کلاه از سر برمی‌دارد. از روباهی که بازار شایغات پشت سرش حسابی داغ است. و خیلی ماجراهای دیگر که احتمالاً در این سال‌ها باید تجربه‌اش کرده باشد.

بعد یقین نوبت ماهی سیاه است که قصۀ زندگی‌اش را بگوید. اما قبلش برای اینکه خوش‌خوشانمان شود و من هم میزبان خوبی باشم، چایی می‌خوریم و اناری می‌شکنیم. بعد رو می‌کنیم به ماهی سیاه و می‌گوییم: خب رفیق روزهای دور چه خبر از دریا؟ و او شروع می‌کند از ماهی‌های آزاد گفتن و از موج‌های خروشان و طوفان‌ها و ماهی‌گیران ناکس گفتن. و بعد قصۀ ماهیان دیگری را می‌گوید که یکی یکی جویبار کوچکشان را رها کرده‌اند و در این سالیان به سراغ دریای آزاد آمده‌اند. راستش مطمئنم وسط‌ قصه‌ گفتن‌هاش کمی حسودی هم می‌کنم. اینکه من در تمام سال‌ها زندگی‌ام نتوانسته‌ام از یک سری چیزها دل بکنم و نتوانسته‌ام مثل ماهی سیاه باشم، کمی دلگیرم می‌کند. اما مجبورم بپذیرمش. چون هرچه نباشد، او ماهی سیاه کوچولوست و من آدمیزادی که ریشه ندارد و باد همین‌طور این طرف و آن طرف می‌بردش. 

دروغ چرا، تمام این سطرهایی که نوشتم را تمام این سناریو را بارها در ذهنم مرور کرده‌ام. چیزی نیست که حالا در ذهنم ساخته باشمش. سال‌هاست که در ذهنم یک ماهی سیاه کوچولو شنا می‌کند. ماهی سیاهی که یک رفیق شازده‌نامی هم دارد. شازدۀ کوچکی که آن بالاها روی سیارک ب 612 زندگی می‌کند.


پ.ن: این پست را به دعوت بلاگردون و پست کتاب‌چینش نوشته‌ام. اگر دوست دارید، بلاگردون و پست خوبش را دریابید.

دیگر اینکه به رسم هر چالشی باید چند نفر را دعوت کنم. به سبک قدیمی‌ها که ریش و قیچی را دست دیگری می‌دادند، من هم قلم و کاغذ را این‌بار می‌دهم دست: فروزان، جوزفین مارچ، مآه و گلاویژ. دیگر خود دانید. اما روایت داریم هرکس دعوت بلاگردون را اجابت نکند، اهریمن تاریکی نفرینش می‌کند.