پایان کتاب :

این قسمت رو بخونید، پایان سیاه و غم زده اخر کتاب، رو نشون میده.

«پاهای وینستون در زیر میز بی اختیار حرکت می کردند، از جایش تکان نخورده بود، ولی در فکر داشت می دوید، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی فریادهای کرکننده سر می داد. دوباره به تصویر برادربزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت! صخره ای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن می کوبیدند! او می اندیشید که چگونه ده دقیقه پیش، فقط ده دقیقه پیش هنگامی که هنوز نمی دانست اخبار رسیده از جبهه ها حاکی از پیروزی یا شکست است، قلبش همچنان سرشار از ابهام و احساسات متناقض بود. اه، چیزی بیش از ارتش اوراسیا معدوم شده بود! از اولین روز دستگیریش در وزارت عشق، خیلی چیزها در وجودش تغییر کرده بود، اما هنوز، آخرین، حیاتی ترین و شفاپخش ترین تغییر صورت نگرفته بود.
صفحه سخنگو همچنان درباره اسیران، غنایم جنگی و کشت و کشتار صحبت می کرد، اما همهمه بیرون کمی آرام شده بود. مستخدم ها به کارهایشان مشغول شده بودند. یکی از آنها با بطری جین نزدیک شد. وینستون که در رؤیای خود غرق بود به پر شدن گیلاسش توجهی نشان نداد. دیگر نمی دوید و یا از خوشحالی فریاد نمی زد. به وزرات عشق فکر می کرد، همه چیز را فراموش کرده و روحش به پاکی برف شده بود. در دادگاه عمومی و در جایگاه متهم، مشغول اعتراف کردن و نام بردن از افراد مختلف بود. در حالی که یک نگهبان مسلح پشت سرش بود، از راهروهای پوشیده از کاشی های سفید چنان می گذشت که گویی زیر آفتاب قدم می زند. گلوله ای که مدتها انتظارش را می کشید، داشت به مغزش نزدیک می شد.
به آن چهره غول آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سو تفاهم و کج فهمی احمقانه ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین می داد از چشم هایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده شده بود. به برادربزرگ عشق می ورزید.»