۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم نگاری» ثبت شده است

یاد داشتی بر فیلم فروشنده اصغر فرهادی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵
  • ۱۱ نظر

نیک مستحضرید که جشنواره فیلم کن امسال نیز برگزار شد. و فیلم فروشنده آقای فرهادی نیز در این جشنواره شرکت داده شد! (می‌گویم شرکت داده شد چون در آخرین لحظات و با ملاحظاتی خاص این فیلم به لیست جشنواره کن اضافه گردید.) فیلمی که در آخر برنده جایزه بهترین فیلم‌نامه و بهترین بازیگر نقش اول مرد شد. و همین موضوع باعث شد تا جشنواره کن امسال برای ما ایرانی‌ها اهمیتی خاص پیدا کند. در ابتدا حرف‌هایی در برنامه سینمایی هفت و دیگر محافل سینمایی زده شد. و جشنواره فیلم کن را جشنواره دگرباش‌ها نامیدند!

و سپس بعد از آن‌که برندگان جوایز امسال مشخص شد، سیل تبریکاتی که خدمت آقایان اصغر فرهادی و شهاب حسینی جاری شد. همه این‌ها حواشی به دنبال داشت!


 

The Salesman.jpg

 

باری، در قدم اول بنده هم تبریکات خود را خدمت این دو هموطن عزیز عرض می‌کنم. با این‌حال به‌عنوان یک مخاطب نکاتی بود که گمان می‌کنم در این چند روزه ناگفته مانده باشد.

 

- نکته اول، اینکه اگر کشوری جشنواره‌ای را برگزار می‌کند طبعاً سیاست خود را در عرصه فرهنگ دنبال می‌کند. سیاستی که مبتنی بر ارزش‌ها و فرهنگ‌های کشور مبدأ است. همان‌گونه که در کشور خودمان جشنواره فیلم فجر را داریم. با سیاست گذاری‌های ارزشی و انقلابی و آرمان خواهانه خودش. و کاملا امری طبیعی است که نوع گزینش سیاست‌گذاران، برنامه ریزان، مجریان و فیلم‌های منتخب بر اساس همان اهداف موردنظر باشد. بخصوص وقتی که هزینه‌های سرسام‌آور میلیارد دلاری این جشنواره‌ها را رصد ‌کنید پی خواهید برد که خیال باطل است اگر فکر کنید برای رضای خلق‌الله و زنده کردن فرهنگ انسانی و انسانیت موش بگیرند! آنچه گفته شد چه در جشنواره‌های داخلی و چه جشنواره‌های خارجی مانند اسکار یا کن کاملاً صادق است.

 

- نکته دوم، در نقد آنکه گفته شد فیلم‌های آقای فرهادی سیاه‌اند! و چرا ایشان اصولاً به فکر شادسازی مردم هموطنش نیست! و چرا فیلم‌های ایشان در خارج از کشور باید توزیع شود! و آیا بهتر نبود مشکلات جامعه‌مان را در بین خودمان مطرح کنیم؟ و از همین دست نقدها! در جواب باید عرض کنم، معتقدم آنچه آقای فرهادی جلوی دوربین خود برده است نه یک فضای سیاه که واقعیت درونی جامعه ماست. در جامعه‌ای که نادرها، سیمین‌ها و الی‌هایش کم نیستند. و به عنوان یک مخاطب معتقدم مملکت همه گونه کارگردانی را لازم دارد! هم کارگردان متعینین و متعینات می‌خواهد و هم کارگردانی که مردم را بخنداند و هم کارگردانی که دردهای جامعه را به تصویر بکشد. قطعاً قرار نیست همه به یک شکل باشند. و همه فیلم‌های ساخته‌شده‌مان در یک چارچوب باشد.

 

- نکته سوم، آنچه مسلم است باید تا زمان اکران عمومی فروشنده صبر پیشه کرد، سپس بازخوردهای منتقدین و مردم را دید و به این نتیجه رسید که آیا باید دست به تیغ تیز نقد برداشت و فروشنده را به باد انتقاد گرفت! و یا آن که به خوشحالی پرداخت! و به کارگردان و بازیگران آن و جوایزش افتخار کرد!

 

mr. No body

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ خرداد ۹۵
  • ۲۹ نظر

هشدار! خطر اسپویل شدن


مستر نو بادی یا همان آقای هیچ کس، فیلمی به کارگردانی جاکو ون دورمال، که در سال 2009 در فرانسه ساخته و منتشر شد. و مطابق با آنچه از فیلم‌های فرانسوی انتظار می‌رود فیلمی پیچیده و فلسفی است. فیلم داستان مردی است 118ساله به نام نیمو ( و شاید کودکی 9ساله!) که آخرین نسل از انسان‌های میرا پس از رسیدن به جاودانگی می‌باشد! شروع فیلم آنگونه است که در ابتدا تصور می‌کنید این نیموی پیر است که دارد گذشته خود را به یاد می‌آورد! گذشته‌ای که با شروع طلاق پدر و مادرش آغاز می‌شود. سکانسی که در ایستگاه قطار به نمایش در می‌آید. مادر تصمیم دارد به شهر دیگر برود و پسرکی 9ساله ای که مردد است در ماندن با پدر! و یا دویدن به سمت قطار! و همراه شدن با مادر (خطوط ریل نمادی برای انتخاب! و نام ایستگاه "فرصت یا شانس" است( chance) فرصتی برای یک انتخاب!)

جالب آنکه در آخر فیلم متوجه می‌شوید ابتدا و شروع فیلم در واقع این صحنه است! و این زندگی نیموی کوچک است که دارد به نمایش در می‌آید! و نه خاطرات پیرمردی 118ساله! فیلم درخت زندگانی نیموی 9ساله است همراه با تمامی انتخاب‌ها و مسیرهای پیش رویش که در سنین 9سالگی 15سالگی 34سالگی و 118سالگی‌اش در یک روایت غیر خطی به نمایش در می‌آید.

مسیرهایی که هرکدام می‌تواند آینده دیگری را برای او رقم بزند. آینده‌ ای که به گفته نیموی118 ساله

"همه‌ی مسیرها؛ مسیر درست بودند، هرچیزی می تونه هرچیز دیگه ای باشه! و باز هم در همه جهات معقول و واقعی و منطقی باشه"

در دل فیلم به مسائل علمی بسیاری نیز اشاره می‌شود. از اثر پروانه ای یا همان نظریه آشوب (حرکت بال‌های یک پروانه می‌تواند موجب دگرگونی‌های قابل توجهی در جریان آب و هوایی جهان شود و حتی طوفان ایجاد کند!) و اشاره به اصل آنتروپی (جهان بعد از انفجار اولیه تمایل به بی نظمی دارد. ولی با نگاه دقیق تر متوجه می‌شویم این بی نظمی ظاهری است و خود نوعی نظم است.) تا اشاره به پایان جهان هستی ( پایان انبساط جهان هستی که به نوعی نشانه وجود بُعد زمان است، و شروع به انقباض! تا آنجا که به نقطه صفر یا همان انفجار بیگ بنگ برسد. و سوالی که مطرح می‌شود، آیا در این حالت زمان هم به عقب باز می‌گردد؟)


پرونده:Mr. Nobody (film poster).jpg


 و دیالوگ های‌فوق العاده فیلم:


- مثلِ سایر موجودات زنده کبوتر هم خیلی سریع خودش رو با نظریه ی پاداش وفق میده! وقتی که به دستگاه برنامه داده می‌شه تا بطور مکرر هر 20 ثانیه یکبار باز بشه، کبوتر از خودش می‌پرسه: "مگه من چه کاری کردم که استحقاق اینو دارم !؟"

اگه موقعی که در براش باز میشه درحال بال زدن باشه پس فکر می کنه که دلیل باز شدن در بال بال زدنش هست و به همین خاطر به این عملش ادامه میده!

به این فرضیه می گیم: " نظریه تخیلاتِ کبوتر " (شروع فیلم با سکانسی است که کبوتری را در قفسی بسته نشان می دهد با یک در کوچک که هر 20ثانیه یک بار باز می شود!)

.


- اگر سیب زمینی و سُس رو با هم دیگه قاطی کنی هیچوقت نمی‌تونی اونارو واقعا ازهم جدا کنی بلکه اونا برای همیشه همین طور مخلوط باقی می‌مونند.

دودی که از سیگار پدرم میاد بیرون دیگه هیچوقت دوباره به داخل سیگار بر نمی‌گرده! ما نمی‌تونیم به عقب برگردیم این دلیلی بر سخت بودن تصمیم گیری و انتخاب هست. باید انتخاب درست رو انجام بدی! تازمانی که هنوز چیزی رو انتخاب نکردی، احتمال انجام هر کدومشون هست!

.


- میخوای بدونی چرا " آنا " رو از دست دادم؟

چونکه دو ماه قبلش یکی از بیکارهای برزیلی تخم مرغ جوشوند. ولی، حرارت جوشاندن هوای اتاقو عوض کرد که باعث ایجاد تفاوت دما شد! و در نتیجه اون بود که دو ماه بعد در اون‌طرف دنیا، بارون اومد! اون برزیلی بیکار؛ به جای سرکار رفتن اون تخم مرغ رو جوشوند به خاطر اینکه شغلش رو به دلیل ورشکستگی یکی از کارخونه های تولید جین از دست داده بود! چونکه شش ماه قبلش من قیمت‌ ها رو مقایسه کردم و جین ارزون تر رو خریدم!

 همونطوری که یه ضرب المثل چینی میگه: "یک دانه ی برف می‌تواند یک برگ بامبو را کاملا تمیز کند."

اینطور بود که کشورهای جدیدی پیدا شدن که تولید شلوار جین رو به عهده گرفتن!

و من تمام نشونی های " آنا " رو از دست دادم! (سکانس جدا شدن آنا از نیمو، و شماره ای که آنا برای او می نویسد تا با او تماس بگیرد! و چند لحظه بعد قطره ای باران شماره را از روی کاغذ پاک می کند!)

.

- درجایی سرخوردن روی یک برگ (اثر پروانه ای) باعث تلاقی دو نگاه و پدید آمدن یک عشق می‌گردد و در جایی باعث تصادف!


این دیالوگ همان منشأ اتفاق‌ها و مسیرهای زندگی نیمو هست. برگی که از شاخه درختی جدا می‌شود. و در اغلب سکانس‌های فیلم نقش ویژه ای دارد. گاه باعث رسیدن دوباره آنا به نیمو می‌شود و گاه موجب تصادف نیمو و مرگ او! و در سکانس پایانی فیلم، جایی که مجدد نیموی 9 ساله به تصویر کشیده می‌شود. مردد بین رفتن به سمت قطار و یا ماندن با پدر. نیمو می‌ایستد. و به سمت جاده باریکی می‌دود. برگه ای را بر می‌دارد و در باد رهایش می‌کند!


س.ن: در پاسخ به این پست آقای سه نقطه


The Big Short (رکود بزرگ)

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۹۵
  • ۶ نظر


رکود بزرگ


رکود بزرگ فیلمی از آدام مک کی، و اقتباسی از کتاب مایکل لوئیس و با موضوعیت رکود ایجاد شده در سال 2008 در آمریکا، حقیقتا از فیلم هایی با موضوعات اینچنینی زیاد خوشم نمیآید! موضوعاتی که به نظر خشک و بی روح هستند. اما این پست دوست گرامی ام باعث شد تا ترغیب شده، دل به دریا زده و به تماشای آن بنشینم.

اما بر خلاف تصوراتم فیلم جذابی بود! آنقدر که دو ساعت تمام میخکوب شده و بارها و بارها فیلم را به عقب برگرداندم! بلکه متوجه اصطلاحات و اتفاقات شوم، که البته زیاد موفقیت آمیز نبود! موضوعیتی که خود کارگردان نیز به آن واقف بوده و موجب شده تا فیلم را در ژانر طنز بسازد. استفاده از افراد سرشناس غیرسینمایی بگونه ای نمک فیلم است، تا با مثال هایی طنازانه سخت ترین اصطلاحات اقتصادی را به مخاطب بیاموزد و وی را جذب فیلمی کند که میتوانست بیروح ترین فیلم سال 2015 باشد.

حقیقت این است که این بنده نگارنده اقتصاد را در حد یک درس سه واحدی دوران دانشگاه میشناسم! و نه بیشتر.

اما ازدیدن این فیلم لذت بردم و ساعت ها درگیر مضامین و مفاهیمش بودم و بیشتر به این اندیشیدم که پایان نابودی این جهان لغزان بر روی طنابی نازک چگونه خواهد بود؟

پیشنهاد میکنم در ابتدا فیلم را ببینید و سپس مطالب زیر را بخوانید:

رکود بزرگ؛ ماشین قیامت - نقد فیلم

دو فیلم برتر جهان که در سال 1994 ساخته شدند.

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ بهمن ۹۴
  • ۱۰ نظر

 سال 1994 شاید عجیب ترین سال در تاریخ سینما است. سالی که دو فیلم رستگاری در شائوشنگ و فارست گامپ به نمایش در آمد! دو فیلمی که در تمامی جایزه های جهانی رغیب یکدیگر بودند و از جمله جایزه اسکار. جایی که باید رستگاری را مغلوب واقعی نامید. با اینکه در حال حاضر رستگاری جایگاه اول رده بندی را تصاحب کرده و فارست در رده پانزدهم جدول است!


 رستگاری در شائوشنگ

فیلمی که با اقتباس از کتابی به همین نام ساخته شد و به گفته نویسنده کتاب بهترین افتباس سینمایی بوده است. با بازی تیم رابینز و مورگان فریمن. فیلمی که در آن سال نامزد هفت اسکار سال شد! و عجیب آنکه در هیچ یک از بخش ها اسکار نگرفت! اما به باور بسیاری از مردم دنیا بهترین و اولین فیلم تاریخ سینماست!

فیلم با بازداشت تیم رابینز آغاز می شود، کارمند بانکی که به اشتباه به شائوشنگ تبعید میشود و به حبس ابد محکوم می گردد.

و بیش از 29 سال از عمر خود را در زندان سپری می کند تا زمانی که با حفر تونلی از زندان گریخته و به رستگاری می رسد.

رستگاری نه بخاطر رهایی از زندان بلکه به این دلیل: "او اطمینان می یابد گناهکار نیست و قتل همسرش به او ارتباطی نداشته است." و این به معنای واقعی کلمه رستگاری در پیشگاه خداوند است، رستگاری که درخور آزادی است.

اگر قصد داشته باشم به قسمتی از فیلم اشاره کنم قطعا صحنه ایست که تیم رابینز رو به مورگان فریمن می کند و این جمله را بر زبان می آورد : "با زندگی کنار بیا؛ یا به پیشواز مرگ برو...."  و سکانس آخر در زندان، جایی که رئیس زندان که به ظاهر فردی مذهبی است ولی در باطن مصداق این بیت حافظ خودمان "چون به خلوت میرود آن کار دیگر میکنند!" است. کتاب انجیل رابینز را باز می کند و با این جمله روبرو می شود"حق با شما بود آقای رئیس! رستگاری در این کتاب نهفته است!"

ولی به نظرتان چرا این فیلم در هیچ یک از بخش ها سیمرغ بلورین! نه ببخشید اسکار رو نگرفت؟ 

قطعا تنها و تنها به خاطر رغیبی قدر به نام فارست گامپ!

فارست گامپ

فارست گامپ، فیلمی دیگر که در سال 1994 و با بازی تام هنکس ساخته شد، فیلمی که در سیزده بخش نامزد جایزه اسکار بود و در شش شاخه موفق به کسب این افتخار شد! 

جالب آنکه تام هنکس افسانه ای نامزد بازی در فیلم رستگاری نیز بود و تنها به خاطر بازی در فیلم فارست گامپ این پیشنهاد را رد کرد!

اما از فارست گامپ، درامی است زیبا و طنز آلود با بازی تام هنکس و پر فروش ترین فیلم آن سال.

 گامپ نام شخصیت اصلی داستان است با بازی هنکس شخصیتی که داستان زندگی اش را در حالی که منتظر آمدن اتوبوس است برای رهگذران روایت می کند. کودکی کند ذهن که در طول فیلم عاشقش خواهید شد. شاید کند ذهن کلمه خوبی برای توصیف گامپ نباشد، شاید بهتر باشد او را آدمی خاص بنامیم ونه کند ذهن یا حتی احمق-" احمق کسی است که کارهای احمقانه می کند!" به بیانی دیگر انسانی است ساده دل. کودکی که به خاطر مشکلی جسمی مجبور به تحمل اسکلت فلزی! متصل به پاهای خود بوده است! اسکلتی که در حادثه ای درهم می شکند و باعث پدیدار شدن استعداد گامپ در دویدن می گردد. دیگر شخصیت های داستان جنی، بوبا و ستوان دن تیلور است، جنی دختری است که در روز اول مدرسه با گامپ ارتباط دوستی برقرار می کند، رفاقتی که داستان فیلم نیز بر اساس آن شکل گرفته است. زندگی گامپ زندگی پر فراز و نشیبی است. از رفتن به دانشگاه به واسطه حضور در تیم فوتبال مدرسه، تا حضور در جبهه جنگ با ویتنام و دوستی با بوبا و سرگرد دن و کسب نشان افتخار بخاطر رشادت هایش در ارتش! و هر دو به خاطر استعداد ذاتیش در دویدن!

 از این ها که بگذریم نمی شود از گامپ گفت و از عشقش به دخترک داستان نگفت! جنی، دخترکی با رویاهای بسیار، که زندگی موفقی را سپری نمی کند. باید اعتراف کنم در طول داستان به غیر از صحنه اول مواجه شدن جنی با گامپ از او متنفر بودم! اما از تأثیرش بر زندگی گامپ نمی توانید چشم پوشی کنید. شاید اگر عشق به جنی نبود گامپ ساده دل هرگز این راه موفقیت آمیز را طی نمی کرد!

باری، هرآنچه از این فیلم بگویم قطعا باز کم گفته ام. الحق اگر فیلمی توان رقابت با شائوشنگ را داشته باشد تنها همین فیلم بوده است.

به شخصه اگر بخواهم یکی از این دو فیلم را انتخاب کنم این گامپ فارست خواهد بود! اگرچه با اختلافی کم اما گامپ را بیشتر از رستگاری پسندیدم.

بخصوص سکانس ماقبل آخر را، جنی بر اثر بیماریی لاعلاج مرده و گامپ زیر درختی که جنی به خاک سپرده شده است (درختی است تنودمند که در بچگی بر روی آن بازی می کردند!) درحال صحبت با اوست. و بازی زیبای تام هنکس در این سکانس، که الحق تنها به خاطر همین سکانس لایق جایزه اسکار بلورین است! گامپ از پسرشان میگوید و از شیطنت هایش و از اینکه او پسری است باهوش. و در سخن آخرش از تصوراتش درمورد زندگی اینگونه سخن می راند: "نمیدونم حق با مادرم بود یا ستوان دن، من نمیدونم که هر کدوم از ما سرنوشتی داریم یا اینکه همه ما فقط به شکلی تصادفی بر روی یک نسیم شناوریم!. ولی به نظر من هردو درست هستند. شاید هر دو همزمان دارند اتفاق می افتند...."

****************************************

س.ن: شائوشنگ رو قبلا دیده بودم! ولی زمانی که فارست گامپ رو دیدم تصمیم گرفتم شائوشنگ روهم بار دیگه ببینم. الحق هر دو قابل ستایش بودند و در یک کلام وصف ناپذیر! و هرآنچه در بالا گفتم جز خزعبلات انباشته در ذهن یک بنده نگارنده،( که تنها دانشش از فیلم و سینما به واسطه چند ترم کار فرهنگی در کانون رسانه دانشگاهش بوده است) نیست و ارزش دیگری ندارد!


تمام حرف های یک فیلم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲ خرداد ۹۴
  • ۲ نظر

س.ن: تمام حرفم اینست خطاب به کسانی که یا خودشان را به سادگی زده اند یا واقعا اینقدر ساده اند! کسانی که داعیه مذاکره دارند با دیو جهانی  تا کسانی که سنگ غواصان شهید را به سینه می زنند و خود...
بگزریم.
من خیبریم.
بچه خیبری ساکته داد نمیزنه. 




میدونم بد موقعی برای قصه شنیدنه ولی من میخوام براتون یه قصه بگم . وقت زیادی ازتون نمی گیرم؛ یکی بود یکی نبود یه شهری بود خوش قد و بالا آدمایی داشت محکم و قرص . ایام، ایام جشن بود . جشن غیرت . همه تو اوج شادی بودن یهو یه غول حمله کرد به این جشن . اون غول، غول گشنه ای بود که میخواست کلی از این شهر رو ببلعه . همه نگران شدند . حرف افتاد با این غول چیکار کنیم . ما خمار جشنیم . بهتره سخت نگیریم. اما پیرِمراد جمع گفت باید تازه نفسا برن به جنگ غول . قرعه به نام جوونا افتاد . جوونایی که دوره ی کرکری شون بود رفتن به جنگ غول. غول، غول عجیبی بود . یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد . دستاشو قطع می کردی چند تا سر اضافه می شد. خلاصه چه دردسر ... بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده... بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریبه می بینن . شایدم حق داشتن . آخه این جوونا مدتها دور از شهر با آقا غوله جنگیده بودن. جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خو کرده بودن .دست و پنجه نرم کردن با غول صاف و زلالشون کرده بود . شده بودن عینهو اصحاب کهف . دیگه پولشون قیمت نداشت .اونایی که تونستن٬ خزیدن توی غار دلشون و اونایی هم که نتونستن مجبور به معامله شدند ...


ملکه...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

اگر بگویم یکی از زیباترین فیلم های دفاع مقدس چند سال گذشته بود اغراق نکرده ام.

فیلمی نو با نگاهی نو به جنگ.

دیدن جنگ از زاویه دید یک دیده بان، و رصد کردن مرگ انسانیت ها و نه ملیت ها!

درمورد فیلم ترجیح می دهم چیزی نگویم که گفته اند حدیث عشق در دفتر نباشد.

فقط پیشنهاد می کنم که فیلم را ببینید.

و دیگر هیچ...



- جنگه جنگ هر کاری کنی خطر داره

- به خدا هیچ ربطی به جنگ نداره، به خدا اون آدمایی که اون ورند همه شون مثل ما هستند فقط فرقشون با ما اینه که اونا یه قلدر بالا سرشون وایساده زورشون میکنه بجنگن!


زیباترین قسمت فیلم زمانی است که شخصیت اصلی داستان در دو قطبی انسانیت قرار می گیرد.

نکشتن یک جوان عراقی بی گناه یا کشتن یک عراقی آدم کش که جوانان ایرانی رو می کشه؟؟؟ 


- این جنگ تموم می شه یه نفرم کمتر کشته بشه یه نفره

- چرا اینو به عراقیا نمی گی؟

- شاید اوناهم اگه یه همچین دیدگاهی داشتند همین تصمیم رو می گرفتند.


- همه زنبورا نیش می زنند اما فقط زنبور عسله که فرق می کنه اون اگه نیش بزنه می میره سامی، اما نمی دونم میدونه اگه نیش بزنه می میره یا نمیدونه، اگه می دونه پس چرا این کار رو می کنه؟

سامی زنبور عسل بین جونشو و خونش خونشو انتخاب می کنه. فقط ملکه است که اگه نیش بزنه زنده می مونه. اون می مونه تا کندو رو بارور کنه...



پری - داریوش مهرجویی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۵ آذر ۹۳
  • ۲ نظر

دیشب دست بر قضا پس از مدت‌ها فرصتی دست داد تا نشسته و فیلمی ببینیم.

به پیشنهاد یکی از دوستان عزیز تصمیم بر این شد تا فیلم پری اثر داریوش مهرجویی را تماشا کنیم.

فیلمی بود مفهومی و سنگین!!!

اساسا دست "گاو" را از پشت بسته بود!!!

حقیقتا من به شخصه زیاد از فیلم سر در نیاوردم و نفهمیدم که چه شد؛ که احتمالا بر می‌گردد به همین حس نفهمی ما که چند وقتی است با آن دست به گریبانیم.

باری، داستان در مورد چهار برادر و خواهر است که هریک به دنبال سیر و سلوک‌های عارفانه‌اند که هر کدام ظاهرا به مراتبی از سلوک نیز دست یافته‌اند.

برادر بزرگتر اگرچه به نظر می‌رسد به ان الحق رسیده و در خیل داستان دست به خودسوزی می‌زند، اما مرگش به عقیده من بیشتر یک خودکشی بود تا مرگ خودخواسته یک عارف.

برادر دوم به خلوتگاه عارفانه خود خزیده و در دل کتاب‌های خود غرق شده است، با این حال بسیار مورد احترام خانواده است و شخصیت بررگی دارد.

شخصیت اصلی داستان پری، دختری است که پس از مرگ برادر به سمت سیر و سلوک رفته و با خواندن کتابی با همین نام به این ورطه کشیده شده است. اما راه گم کرده و همین گم کردن راه او را دچار سردرگمی زیادی کرده است. در دل داستان او را می‌بینید که با تمام جامعه خود سر جنگ دارد و به قول داداشی دچار شهید زدگی و مظلوم نمایی است.

شخصیت داداشی که ظاهرا کوچک‌ترین عضو خانواده است بسیار آدم جالبیست. او که در ابتدا خود به دنبال عرفان و سلوک بوده و به قول خودش تا انتهای این راه رفته است اما در نهایت بدین نتیجه رسیده است که راه را گم کرده و در نهایت راه را یافته است.

او ساعت‌ها با پری بحث می‌کند تا شاید بتواند او را به راه خود بکشاند و راستی ایمان و سلوک را به او بشناساند. بحث‌های بین پری و داداشی بسیار عمیق است و تاثیر گذار( که البته آنقدر عمق یافت که ما هیچ نفهمیدیم!!!).


س.ن: ما که دیدیم و لذت بردیم. دوستان نیز اگر خواستند می‌توانند بروند و ببینند و لذت ببرند.