۴۸۰ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

آخرین دو شنبه مهر با یاری مهربان

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱ آبان ۹۳
  • ۵ نظر

قسمت اول

 ساعت پنج کلاس دارم و با عجله آماده می شوم تا به سرویس های ساعت چهار برسم. ساعت چهار و پنج دقیقه است، پانزده دقیقه وقت دارم.  با سرعت نور لباس می پوشم و از اتاق بیرون میزنم، ساعت چهار و پانزده دقیقه است. فقط پنج دقیقه وقت دارم که به درب پایین دانشگاه  برسم. اما خیالم راحت است که اینجا ایران است و طبق روال هر روز حداقل حرکت اتبوس ها با پنج تا ده دقیقه تاخیر خواهد بود. ساعت  چهار و بیست دقیقه است! تنها صد متر با درب فاصله دارم! با تعجب میبینم که اتوبوس ها به راه افتاده اند که بروند!!!

  با شتاب تمام میدوم!

  اما نه! فایده ای ندارد که ندارد.

  جا مانده ام!!!

  چند لحظه ای مات و مبهوت اطراف را می نگرم، بنری نظرم را جلب می کند:

  "شب شعر باران- با حضور استاد هوشنگ مرادی کرمانی- تالار وحدت-ساعت شانزده"!!!!

  گل از گلم می شکفد.

  بار دیگر سراسیمه به راه می افتم، پیرمردی از کنارم میگذرد، چهره اش آشناست!

  آدرس تالار را می خواهد. به او میگویم که "پدر جان همراه من بیا."

  در بین راه چند کلمه ای بینمان رد و بدل می شود. پیرمرد خوب ، فهمیده و با تجربه ای به نظر میرسد!

  به نزدیکی تالار که می رسیم جمعیت به طرف من و پیرمرد هجوم می آورد، دلیلش را نمی دانم، ترس برم داشته است!

  پیرمرد لبخند زیبایی به من میزند و صمیمانه تشکر می کند. حال دیگر او را به جا می آورم!

  او خود هوشنگ مرادی کرمانیست!!!

  این بار بیش از پیش مبهوت شده ام...

  دیگر فرصتی برای عذر خواهی پیدا نمی کنم، فقط پیرمرد را می بینم که در میان جمعیت گم شده است و من در میان جمعیت له  می  شوم!!!

 

  قسمت دوم:

  تالار غرق در جمعیت است، مجری حضور استاد را خوش آمد می گوید و از ایشان جهت شروع مراسم کسب اجازه می کند.

  در ابتدا از آقای مجتبی احمدی دعوت می شود که به روی صحنه بیاید و شعری بخواند. خوب میشناسمش، طنز پردازی از خطه  کرمان که  چندی پیش در تلویزیون و برنامه قند پهلو نیز حاضر بود.

  چهره اش بسیار دوست داشتنی است. در ابتدا شعری می خواند در مورد قصه های مجید:

  "این سیاه این سپید کرمانی است

  این هراس این امید کرمانیست

  بنویس آی اصفهانی ها!

  قصه های مجید کرمانی است."

  و سپس شعر "سال هزار و چهار صد و چهاره" را می خوانند.

  پس از ایشان دیگر دوستان دانشجو نیز شعر هایشان را می خوانند. این داستان ادامه می یابد تا زمان اذان.

  پیرمرد به آرامی از جایش بلند می شود، با لبخندی که بر لب دارد باز به سمت من می آید که در همان ردیف جلویی نشسته ام.

  - "جوون کجا می شود نماز خواند؟"

  دیگر حضار با تعجب استاد را می نگرند و باز این منم که مات و مبهوت اطرافم را می نگرم!

 

  قسمت سوم:

  نوبت داستان خوانی پیرمرد است، با همان لبخند زیبا و چهره ای آرام از پله ها بالا می رود، سلام می کند و بعد شروع به صحبت  کردن  می کند.(به دلیل بهت نویسنده این قسمت از نوشته مخدوش شده است...)

  پس از اتمام سخنرانی استاد حس می کنم که بیش از چهل کتاب را به طور فشرده خوانده ام!!! 

  حس زیبائیست و غیر قابل وصف!

  جلسه که تمام می شود باز جمعیت به طرف استاد حجوم می آورند. من نیز از جا برمیخیزم و به طرف پیرمرد می روم. همه به  دنبال این  هستند که چند کلمه ای با استاد صحبت کنند و یا از او امضاء بگیرند. پیرمرد با بردباری تمام به سوال ها پاسخ می دهد  و با تک تک بچه ها  عکس یادگاری می اندازد.

 ساعت تقریبا هشت شب است، جمعیت کم کم سالن را ترک کرده اند و فقط چند نفر اطراف استاد را گرفته اند. یک بار دیگر چشم هایمان در  هم گره می خورد، و باز آن لبخند زیبا!

    این بار کمی جرئت پیدا می کنم و پیش می روم، صمیمانه به استقبالم می آید و دستم را با دستان پینه بسته اش می فشارد.

 مجال حرف زدن به من نمی دهد.

 "خب جوون، ممنون که امشب نقش علائم راهنمایی را برای من بازی کردی"!

 میخندد.

و  این خنده آخرین چیزیست که از پیرمرد در خاطرم مانده است. و براستی بهترین هدیه ای بود که می توانستم از استاد بگیرم. 

   ای کاش باز هم فرصتی دست دهد تا به خدمت این استاد بزرگوار و پیرمرد دوست داشتنی برسم.

  ای کاش...

 

 

 

 

 

 

 

 
 

 

 

استاد هوشنگ مرادی کرمانی

 

س.ن: از آنجایی که مطلب فوق صرفا یک نوع اشتراک گذاری خاطره است پس دوستان اگر مشکل نگارشی و یا ویرایشی در متن مشاهده کردند بر ما ببخشایید.

در ضمن متاسفانه کمی کیفیت فایل صوتی پایین است.

 

 

 

 

 

note

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۳
  • ۳ نظر

تمام note های گوشی بنده در طی یک هفته!!!
س.ن: بعضی از موارد رو خودمم نمی فهمم
- ص144
- بزنم تهمت و بهتان و چوگویند مزن    بکشم جیغ و زنم داد که آزادی نیست
- دکتر
- انرژیهای نو
- نغمه بادگیرهاواقعا چرا؟
- نوستالژی
- درختچه زیتون، اسرائیل، فلسطین، جنگ و صلح
- آزادی، انسانیت، امام حسین(ع)، عبادت
- لبخند غیر مجاز- اسماعیل امینی
- جزوه یادم نره
- تیتراژ بچه های کوه آلپ
- مجله طنز،جمعه 5عصر
و ...

س.ن: کسی منشی خوب سراغ نداره؟
(شرایط: مجرد باشه، شرایطش به من بخوره، به سفارش پدر تک فرزند باشه و شاغل)

کتاب خوانی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۳
  • ۵ نظر

یکی از چیزهایی که نمیتوانم درک کنم این است که چگونه برخی دوستان کتابی که نویسنده آن برایش  سال ها وقت گذاشته است را فقط در یک روز می خواهند بخوانندش!!!
کتاب را باید با تمام وجود خواند و با تمام وجود تار و پود آن را دریافت!!!
تا بلکه اندکی بتوانی بفهمی احوالات نویسنده را.!!!

پ.ن: سیر مطالعاتی کتا ب "نون نوشتن آقای دولت آبادی" تقریبا دو هفته طول کشید!!!
چیزی که به نظر برخی دوستان بسیار عجیب بود؟!؟
اما کاش بیشتر به طول می انجامید تا بتوانم بهتر بفهممش!!!
حداقل یک ماه یا دوماه...

فوائد دوری از فضای سایبری و غیبت های طولانی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳
  • ۴ نظر


در این چند وقت که کمتر به اینترنت دسترسی داشتم به ناچار و خوشبختانه مجبور بودم خودم را با کتاب  سرگرم کنم.
خیلی خوب بود.
مخصوصا آخر هفته های جالبی رو گذروندم.
از جمله موفق شدم کتاب های "مردی که از فراسوی باور ما می آمد-نادر ایراهیمی"، "گزیده آثار مد بهرنگی-علی اکبر درویشیان"،"روزگار سپری شده مردمان سالخورد-دولت آبادی" رو بخونم.
.
پیشنهادم در انتها اینست به دوستان عزیز که:
" آخر هفته ها را کمی از این فضای سایبر معتاد کننده!!! فاصله بگیرید و به مطالعه بپردازید. و البته نه با ابزار الکترونیک!!!!"

سیاست خارجه

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳
  • ۰ نظر

«دشمن چو از هر حیلتی فرو ماند سلسله دوستی بجنباند، پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند».


سعدی شناسان و اهل مطالعه و تحقیق گفته اند که این افاضات شیخ اجل احتمالا در باب سیاست خارجه است!!!
اما من به یقین می گویم که این بیانات شیخ از باب هشتم است، و دیگر هیچ!!!!!!

گلستان سعید-باب طبیعت

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳
  • ۳ نظر

 اولین داستانی که خودم نوشتم و در نشریه وزین هم اتاقی به چاپ رسید..


آورده اند که شیخنا حفظه الله انه با جمعی از مریدان از راهی می گذشت. در آن بین کسی زباله ای بر کف زمین انداخته بودندی و یابو آب داده بودندی!!!
شیخنا که خداوند وی را خیر و برکت زیاد دهاد خم شد و زباله را از روی زمین برداشتندی و در زباله دان کنار راه همی انداخت.
مریدان چون این صحنه را بدیدند به فکر فرو رفتندی و شروع به پچ پچ کردندی که "شیخ چرا خود را اینگونه خار نمودی و خم شدندی و آشغالی ناچیز را از زمین برداشتندی؟
که همانا این کار مردمان فرومایه است و...!!! "
شیخ که متوجه این پچ پچ ها شدندی بانگ برآورد که " ای نابخردان از جلوی چشمانم خفه شوید.!!!
نکته اینجاست که درست است که با این کار ناچیز من شهر از زباله پاک نشدندی، اما خب یکی از زباله های شهر کم شدندی!!! "
مریدان چون این جواب را شنیدندی از دل ناله ها و فغان ها برآوردند.
شیخنا دوباره بر سر مریدان فریاد بر آورد:" زهر مار! دیوانگان!!
هرچه ما میگویم که شما نباید جامه بدرید!!!!
به جای جامه دری بروید و شهرتان را تمیز کنید و تا این مهم را انجام نداده اید به نزد ما نیایید که با همین عصا به حسابتان رسیدگی خواهم کرد."
و از پی این فریاد شیخ جمله مریدان تا پاسی از شب زباله جمع می نمودندی

یارانه

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳
  • ۱ نظر

"معاون سوادآموزی آموزش و پرورش مازندران از قطع یارانه افراد دارای شرایط سنی سوادآموزی که از حضور در این کلاس‌ها خودداری می‌کنند، از سال 95 خبر داد."
.
تقدیر می کنیم از این حرکت هوشمندانه! بالاخره وقتی زورمان نمی رسد یارانه مایه داران را حذف کنیم، بهترین افراد برای حذف شدن یارانه همین بی سوادها هستند! کلا صدایشان به جایی نخواهد رسید و حتی نمی توانند نامه به رئیس جمهور بنویسند و به این خاطر شاکی باشند!
در همین رابطه و با توجه به اینکه اخیرا رئیس جمهور گفته است: "فرهنگ با ون و مینی بوس و پاسبان درست نمی‌شود" پیشنهاد می دهیم، برخی نهادها به جای استفاده از ون و مینی بوس، اعلام کنند با از تیپ و قیافه هر کس خوشمان نیامد یارانه اش را قطع می کنیم! اینطوری شاید جواب داد و دلواپسی آنها هم کمتر شد!

به نام او

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳
  • ۳ نظر


دست بر قضا، قضا و قدر الهی موجب شد تا در این وبلاگ در خدمت دوستان عزیز و بزرگوار باشیم.

باشد که مورد قبول واقع گردد.