۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

زمان

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹
  • ۱۲ نظر


این عکس رو مدت زیادیه که دارم. بیشتر از شش ماه. شاید هم بیشتر. روزهای اولی که پیداش کرده بودم، برای مدت زیادی تصویر دسکتاپ لپتاپم بود. هرروز نگاهش می‌کردم. همون روزی که سر از اینستا درآورده بودم و وسط آشفته‌بازار اینستا پیداش کرده بودم، اسمش رو گذاشتم «دروازه‌ها سخن می‌گویند.» ولی از چی؟ و از کجا؟ تا امروز بارها بهش خیره شدم تا ببینم پشت این چهرۀ زنگ زده، پشت این رنگ‌های پوسته شده و ریخته، پشت این چهرۀ زخمی چه چیزی پنهان شده؟ چه داستان‌ها و چه ماجرایی؟ 

احتمالاً باید عکس یک دروازه باشه گوشۀ یک پارک کهنه. پارکی که سال‌هاست گوشۀ یک محله جا خوش کرده. پارکی که آدم‌های بسیاری رو به چشم دیده. نسل به نسل آدم‌ها رفتن و اومدن و باز روز از نو و روزی از نو. و این دروازه، روزی روزگاری احتمالاً کسی آمده و توی زمین بازی پارک نصبش کرده و رفته. همین. بدون اینکه فکر کنه قراره چه بلایی سر این دروازه بخت‌برگشته بیاد. مثلاً اگر عمری حدوداً بیست ساله داشته باشه، یعنی لااقل بازی دو نسل رو از نزدیک دیده و لمس کرده. جنس توپ‌ها عوض شده، آدم‌ها هم. اما این دروازه همچنان ثابت مونده و از جاش تکون هم نخورده. به عبارتی ممکنه نسل اولی که توی این زمین بازی می‌کرده، پدر یا مادر نسلی باشه که این روزها به میله‌های تمام فلزی دروازه و به این زمین فوتبال پناه میاره.

همۀ این‌ها رو گفتم، تا برسم به اینکه این دروازه و این زخم‌های کهنۀ نقش شده بر پیکرش برای من تعریفی از مفهوم زمانه. زمانی که می‌گذره و خواه ناخواه ردپاش رو روی تیرک‌های تمام فلزی این دروازه جای می‌گذاره. 

نخوندی هم نخوندی؛ نموندی هم نموندی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۰ مرداد ۹۹
  • ۱۵ نظر

آدم‌ها روحیات متفاوتی دارن. برای همین هرکسی برای به دست آوردن انرژی از دست رفته‌اش، دست به کار یا کارهای متفاوتی می‌زنه. برای من خلوت و سکوت یک چنین حکمی رو داره. الان بیشتر از بیست و چهار ساعته که تنها نشسته‌ام توی خونه. جز صدای کولر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسه. از صبح به چیزهای متفاوتی فکر کردم. به آینده، به گذشته، به آدم‌هایی که روزگاری بودن و حالا مدتی می‌شه که نیستن. به روزهایی که پیش رو دارم و به کارهایی که باید انجامشون بدم. 

روزهای عجیبیه. از یک طرف سر خودم  رو به عمد شلوغ می‌کنم که به چیزی فکر نکنم و از یک طرف هربار دوست دارم پل بزنم به گذشته و آینده. انگار گربه‌ای باشم گیر کرده در یک جعبۀ کفش. تا وقتی در این جعبه باز نشه، معلوم نیست این گربه زنده است یا مرده. با این حال خوشحالم که این مدت کم نیاوردم. گذروندم به هر شکلی بوده. رد شدم از بالا و پایین‌های زندگی و حالا اینجام. اینجایی که الان هستم، ممکنه یک نقطه شروع خوب باشه. ممکنه، اگر خودم گند نزنم بهش. دارم به روزهایی فکر می‌کنم که دوست دارم زودتر از راه برسه. دوست دارم کارها بر وفق مرادم پیش بره. لاقال برای چند ماه. برای چند ماه چی میشه اگر همه چیز زندگی بر وفق مراد من باشه؟ چی میشه اگر این روزهای پیش‌رو، همون روزهای بار دگر روزگار چون شکر آید باشه؟ نمی‌دونم راستش. 

درسته که ترجیح می‌دم این شکلی باشه و چالش جدی‌ای توی این چند وقت نداشته باشم، اما خودم خوب می‌دونم که امکانش نیست. می‌دونم که قرار نیست آسون باشه. می‌دونم که هرروزی که می‌گذره، این جاده پیچ و خمش بیشتر می‌شه و فراز و نشیب‌هاش تندتر. 

بگذریم. اصلاً چرا دارم اینا رو اینجا می‌گم؟ بازهم نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که دلم می‌خواد یک مدت بی‌خیال از هر چیزی اینجا بنویسم. چرت و پرت بنویسم. ذهنم رو هرچی توش هست بریزم بیرون. خلوتش کنم. ساکتش کنم و بعد ادامه بدم. همین و بس. چیز زیادی نیست. 

یکی دو ساعت دیگه این سکوت تموم میشه و دوباره دنیا پر میشه از شلوغی. اون موقع منم و هفتۀ تازه‌ای که توی راهه. منم و این نقطۀ شروع جدید. شروعی که امیدوارم بهش گند نزنم.

.

پ.ن: فکر کنم لازمه بگم قرار نیست از این کلمه‌ها چیزی در بیاد. از این به بعد هر مطلبی که با این عنوان بنویسم، بی‌محتواترین پست‌های این وبلاگه. خلاصه که همین.

ما

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۹ مرداد ۹۹
  • ۱۰ نظر

معروفه که از یک جایی به بعد هوادار و باشگاه طوری به هم پیوند می‌خورن که به هیچ شکلی نمی‌شه از هم جداشون کرد. به عبارتی دیگه از یک جایی به بعد، هوادار وقتی می‌خواد از تیمش حرف بزنه، دیگه نمی‌گه میلان. دیگه نمی‌گه چلسی. دیگه از منچستر حرف نمی‌زنه. بلکه به شکل مستقیم از ضمیر ما استفاده می‌کنه. میگه: «ما حقمون قهرمانی بود.» میگه: «ما چهارده بازی آخر رو کولاک کردیم.» میگه: «تیم ما خوب نبود، قبول. اما نه اون‌قدر بد که این‌طور شکست بخوریم.» و خب این شمایی که باید بفهمی منظور از ما کدوم تیمه.

برای من این ضمیر «ما» گره خورده به میلان. هروقت می‌خوام از میلان حرف بزنم، ناخودآگاه دوست دارم از ما استفاده کنم. برام مهم نیست که میلان یک تیم ایتالیایه و من توی یک کشور عجیب و غریب به اسم ایران زندگی می‌کنم. حتی یک وقت‌هایی عمداً دوست دارم فکر کنم ایتالیایی‌ها چقدر شبیه ما ایرانی‌ها هستن. براش کلی دلیل و منطق هم میارم البته. فقط برای اینکه بیشتر خودم رو به اون مای اول شخص بچسبونم.

بگذریم. از «ما و میلان» می‌گفتم. از یک سالی که گذشت. شروع این فصل برای ما شروع خوبی نبود. همه چیز با اخراج مربی و بازیکن سابق و اومدن یک مربی جدید شروع شد. آقای گتوزو با کلی ناامیدی ول کرد و رفت و بعد این جامپائولو بود که جایگزینش شد. اول فصل کلی امید و آرزو داشتیم. فکر می‌کردیم جامپائولو و تفکراتش می‌تونه ما رو به چیزی که سال‌هاست ازش دور موندیم برسونه. ولی زندگی همیشه اون طوری پیش نمی‌ره که دوست داریم. همین شد که به هفتمین مسابقۀ فصل نرسیده، آقای مربی وسایلش رو جمع کرد و قدم زنان از دفتر تیم رفت که رفت. جایگزینی جامپائولو با استفانو پیولی روزهای اول مسخره به نظر می‌رسید. نه فقط من که خوش‌بین‌ترین هوادارمون هم امیدی به پیولی نداشت. مربی‌ای که روزی روزگاری از تیم رقیب اخراج شده بود و حالا یک‌باره سروکله‌اش توی تیم ما پیدا شده بود. روزهای اول و هفته‌های اول کفری بودم و فقط فحش می‌دادم.  از اون سمت هم سیستم مدیریت باشگاه هرروز یک الم‌شنگه تازه راه می‌انداخت. همه چیز حسابی درهم بود. نیم فصل که رسید، صحبت از بازگشت زلاتان شد. اون روزها که روزهای خوبی برای خودمم نبود، فکر می‌کردم، این لعنتی که هر یک ماه یک بار مصدوم می‌شه و اصلاً خیلی بتونه بازی کنه، ده دقیقه، بیست دقیقه توی هر بازیه. حیف نیست این همه پول رو خرج این کنیم؟ بعد سروکلۀ یک مشت جوون دیگه هم پیدا شد. از سائلمیکرز گرفته تا بن ناصر که حتی اسمشون رو هم به سختی بلد بودم. حرصم می‌گرفت از این سبک بازیکن خریدن و از این شکل بازی. خودم کم دردوسر داشتم؟ باید حرص و جوش اینا رو هم می‌خوردم. کم کم باور کرده بودم که امسال هم سال ما نیست. مثل همۀ این سال‌هایی که گذشت. گندش بزنن.

ولی خب. زندگیه دیگه. به قولی همین‌طور که هر لحظه‌اش پیچ و خم داره، ملغمه‌ای از شادی و غصه و غم هم هست. خلاصه یهویی کرۀ زمین چرخید و همزمان باهاش روزگار ما هم کم و بیش یک چرخی به خودش داد. وسط اون همه شایعه‌بازار تغییر مربی، وسط بیم و امید اومدن یا نیومدن رانگنیک با اون فامیلی سختش، این آقای پیولی بود که شد نوح را کشتیبان. بردن یووه، بردن لاتزیو، رسیدن به سهمیۀ اروپا، پیش رفتن تا پای فینال حذفی و بردهای امیدبخش این روزها، همه و همه باعث شد تا این فصل عجیب و غریب با یک پایان نسبتاً خوب به اتمام برسه.(باز درست مثل این روزهای من.) حداقلش اینه که می‌تونیم امید داشته باشیم به شروع فصل بعد. به روزهای در راه. به تک تک دقیقه‌هایی که باید جون بکنیم و کار کنیم اگر دلمون می‌خواد یک سال بعد دوباره سرمون پایین نباشه.

هفتۀ پیش وقتی دو هیچ از بولونیا جلو بودیم و یهو وسط دو نیمه خبر تمدید قرارداد پیولی اومد، وقتی خبر رسید دیگه رانگنیکی در کار نیست، پیش خودم فکر کردم بابا عجب آدمیه این آقای استفانو پیولی! فکر کن، از همون روز اول که پاش رو گذاشت تو باشگاه، بهش گفتن: «استاد! قراردادت شش ماهه است. گرفتی؟ بعد از این شش ماه هم راهت رو می‌کشی و میری. اوکی؟» و بعد هنوز به یک ماه نکشیده، تمام روزنامه‌ها و سایت‌ها حرف از اومدن رالف رانگنیک بود. بعد هنوز فصل تمام نشده، همه از قطعی شدن اومدن رانگنیک می‌گفتن و قراردادی که امضاء شده و بازیکن‌هایی که در راه اومدن به میلان هستن. راستش من اگر بودم، احتمالاً همون دو سه هفتۀ اول کار رو ول می‌کردم و می‌رفتم. به مدیر تیم هم می‌گفتم: «برو به جهنم عوضی. برو با همون رانگنیکت خوش باش.» ولی خب، خوشبختانه پیولی خیلی شباهتی به من نداشت. همین شد که موند. موند و سرنوشتش رو خودش بازتعریف کرد. تو روزهایی که حرف از رفتنش بود، اون بدون غر زدن کارش رو می‌کرد. همین شد که کم کم با بردهای امیدبخشش اعتماد باشگاه رو به دست آورد. البته توی این مسیر مهره‌های خوبی هم داشت. ولی کیه ندونه همین مهره‌ها بدون اون هیچ کاری از دستشون برنمی‌اومد و برنیومده بود. هیچ‌کس فکرش رو هم نمی‌کرد جناب استفانو پیولی، یک مربی همیشه شکست‌خورده، یک‌باره از راه برسه و بشه نجات دهندۀ این میلان درهم شکسته. رسیدن پیولی به میلان و کنار هم قرار گرفتن این دوتا انگار یک توفیق اجباری بود. توفیقی که هر دو طرف ازش سود کردن. از یک طرف پیولی خودش رو به همه ثابت کرد و از طرفی هم این ما هستیم که داریم یک فصل بد رو به خوبی تموم می‌کنیم. و باز می‌رسم به اینکه چقدر روزگار این «من» و این «ما» شبیه به هم شده. 


سه‌شنبه

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹

نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که اگر امروز یک سه‌شنبۀ عادی بود، اگر در یک شهر عادی، میان یک مشت آدم عادی، وسط یک کشور عادی زندگی می‌کردم، اگر یک ادم عادی بودم، امروز چطور روزی بود؟ دست به چه کارهایی می‌زدم و سراغ چه کسانی می‌رفتم و سرگرم چه چیزهایی می‌شدم؟

نشسته‌ام و به این‌ها فکر می‌کنم. آن‌ هم درست وقتی که هیچ‌ چیز عادی نیست. روزها و ماه‌هاست که هیچ‌ چیزی عادی نیست. هیچ چیز.


ماکت-هوادار-بانو

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹
  • ۹ نظر

یک:

«به گزارش خبرگزاری تسنیم و به نقل از روزنامه الوطن قطر، امروز زمان اعلام نامزدی میزبانی از دیدارهای جام ملت‌های آسیا در سال 2027 میلادی به پایان می‌رسد. قطر درخواست میزبانی را به کنفدراسیون فوتبال آسیا (AFC) ارائه داده است و کشورهای هند، ازبکستان، ایران و عربستان نیز خواهان میزبانی این رقابت‌ها شدند.» (خبرگزاری تسنیم)


دو:

«با توجه به پیام‌های واصله از سوی هواداران عزیز که رکن مهم باشگاه پرسپولیس محسوب می‌شوند، باشگاه پرسپولیس در جهت رفع دغدغه این عزیزان ذکر چند نکته در خصوص ماکت هواداری را الزامی می‌داند:

اول؛ تلاش‌ها برای امکان حضور ماکت هواداران بانوی پرسپولیسی برای مسابقات آینده در حال پیگیری است.» (پیج رسمی باشگاه پرسپولیس)


سه:

صحبت از میزبانی جام ملت‌ها که یک شوخی مسخره است و هیچ. فقط کنار خبر پایین قرارش دادم که مسخرگی‌اش بیشتر بزند بیرون.

اما از صبح مانده‌ام با این ماکت هواداری چه کنم؟ اصلاً ماکت هواداری به کنار، اینکه حتی ماکت زنان هم حق ورود به ورزشگاه را ندارند به کنار! (از ذهن‌های خسته و مغزهای بستۀ از ما بهتران جز این هم انتظاری نبود.) ولی کاش یکی بود و می‌گفت این عبارت «هوادار بانو» دیگر چه صیفه‌ای است؟

در آرزوی خورشیدگرفتگی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹
  • ۲۰ نظر

اولین مرتبه‌ای که یک پدیدۀ نجومی را از نزدیک دیدم و دنیای آسمان‌ها برایم جذاب شد، سال هفتاد و هشت بود. بیست مرداد هفتاد و هشت، روزی که خورشید گرفت و جهان اطرافم چند دقیقه‌ای تاریک و تار شد. یادم است گفته بودند نباید مستقیم به آسمان نگاه کرد. یادم است از یک ماه قبل تنها عینک‌فروشی محلمان از این عینک‌های مخصوص آورده بود و آن زمان قیمت هر عینک سیصد تومان بود. به عبارتی باید پول شش تا بستنی را کنار می‌گذاشتم تا یک عینک مخصوص بخرم. یادم است تمام ماه را پول جمع کرده بودم تا عینک بخرم و دو روز مانده به بیست مرداد تمام پولی که داشتم را برداشتم و رفتم تا عینک‌فروشی حیدری. یادم است سه چهار عینک باقی‌مانده در ویترینش را در آورد و یکی یکی جلوی لامپ مغازه‌ امتحان‌شان کرد و عاقبت گفت: نه! گفت نه و دنیا روی سرم خراب شد. نه به این معنا که هیچ کدام از عینک‌هایم سالم نیست و نمی‌توانی از آن‌ها استفاده کنی. ولی خب دوست نداشتم تسلیم شوم. دوست نداشتم خورشیدگرفتگی را از دست بدهم. توی اخبار گفته بود مستقیم به خورشید نگاه نکنید. توی کارتون شیروشاه، وقتی بچه‌شیر کوچک مستقیم به خورشید نگاه کرده بود، چشم‌هایش موج برداشته بود و چند ساعتی چیزی را نمی‌دید و همین‌ها مرا ترسانده بود. اخبار گفته بود هرکس به عینک مخصوص دسترسی ندارد، می‌تواند از یک تشت آب استفاده کند. تشت آب را پر کند و بعد توی سایه بایستد و خورشید را نگاه کند. البته فراموش نکنید هر چند ثانیه چشم از تشت آب بردارید تا چشم‌هایتان خسته نشود. من هم همین‌کار را کردم. روزی که خورشید گرفت، تشت آبی را توی ایوان گذاشتم و با مادر و ننه و هرکسی که در خانه بود، نشستیم به تماشای خورشیدگرفتگی. بماند که پیرزن‌های محل از یک ماه قبل از افسانه‌ها و از شومی گرفت خورشید گفته بودند و ننه حسابی ترسیده بود و ما نیز هم. هرچه بود، بیستم مرداد هفتاد و هشت با تمام تلخی‌ و شیرینی‌های قبل و بعدش در ذهنم ماند. شد یکی از خاطرات دلچسب زندگی. خاطره‌ای که بعدها مرا با ایزاک آسیموف آشنا کرد و بعدها سبب شد تا عکس‌ها و پوسترهای نجومی جمع کنم و بچسبانم به در و دیوار خانه‌ام. حتی یادم است روی دفترهای سهمیه‌ای را جلد کاغذی گرفته بودیم و بعد روی کاغذها چند عکس از سحابی خرچنگ و منظومۀ قنطورس و صورت فلکی شکارچی چسبانده بودیم. گمانم اگر بگردم دفتر شیمی‌ام را هنوز داشته باشم. با یکی از همین عکس‌های نجومی. و بعدها سبب شد هربار به آسمان نگاه کنم و گهگاه که پدیده‌ای نجومی رخ می‌دهد، حواسم باشد که از دستش ندهم.

همۀ این‌ها را گفتم، چون چند روز دیگر یک خورشیدگرفتگی حلقوی در پیش داریم؛ و خب همین‌که اسم خورشیدگرفتگی آمد، یاد خاطرات روزهای کودکی افتادم. بگذریم. اگر دوست داشتید، در اولین روز تیرماه، در همان ساعت‌های اول صبح حواستان باشد که خورشیدگرفتگی را از دست ندهید. این‌بار عینک مخصوص ندارم. ولی با کمی جستجو در فضای مجازی به روش مناسبی برای تماشای خورشیدگرفتگی رسیدم. ساختن این وسیله نیاز به تجهیزات خاصی هم ندارد. یک جعبۀ کفش یا بیسکویت می‌خواهد و یک فویل آلومینیومی و یک برگۀ سفید کاغذ و مقداری چسب. در ادامه آموزش چگونگی ساختش را هم گذاشته‌ام.
دیگر حرفی نیست. تنها اینکه از علیرضای عزیز تشکر می‌کنم. او بود که از چند روز پیش تاریخ یک تیر را در کامنت‌دونی یادآوری کرد و حالا هم سبب شد تا این پست را بنویسم. امیدوارم از تماشای خورشیدگرفتگی غرق لذت شوید و لااقل چند دقیقه‌ای از این دنیا و سختی‌هایش فاصله بگیرید. 
 
 

دریافت

راهنمای خرید کتاب از فروشگاه‌های اینترنتی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹
  • ۲۵ نظر

صفرم:

محتوای این پست را بر اساس تجربۀ شخصی می‌نویسم. ممکن است تجربیات شما نسبت به تجربیات من متفاوت باشد. پس اگر تجربه‌ای موفق یا ناموفقی در زمینۀ خرید کتاب از فروشگاه‌های اینترنتی دارید، لطفاً برایم بنویسید. 


یکم:

خرید از فروشگاه‌های اینترنتی باب میلم نیست. به شخصه خرید از کتاب‌فروشی‌های شهر را ترجیح می‌دهم. به دو دلیل، اول اینکه دیگر خبری از دست‌اندازهای ارسال بستۀ پستی و صبر چندروزه نیست. و دوم اینکه هرچند ناچیز، اما به اندازۀ توانم به اقتصاد کتاب‌فروشی‌های شهر کمک می‌کنم.


دوم:

با این وجود، بارها پیش آمده کتاب موردنظرم را کتاب‌فروشی‌های شهر نداشته‌اند و به ناچار سراغ گزینۀ دوم، یعنی خرید از کتاب‌فروشی‌های اینترنتی رفته‌ام. در خرید از فروشگاه‌های اینترنتی چند ملاک کلی دارم. اولین و مهم‌ترین ملاکم قطعاً هزینۀ پرداختی است. برخی از سایت‌های فروشنده اصرار دارند نسخه‌های پایانی کتاب را برای فروش بگذارند؛ که در نتیجه قیمت کتاب هم بیشتر خواهد بود. بهترین سایت‌ها از این نظر فروشنده‌هایی هستند که تخفیف‌های فصلی خوبی ارائه می‌دهند و گاهی هم ارسال رایگان دارند. ملاک دوم جامع بودن فروشگاه است. طبیعی است که ترجیح خریدار تهیۀ چند کتاب در کنار هم باشد. نه اینکه یک کتاب را از فلان سایت بخرد و دومی را بهمان سایت. سومین ملاک هم ویژگی‌ها و طرح‌های اختصاصی کتاب‌فروشی‌هاست که گاهی مرا به سمت خرید از آن‌ها می‌کشاند. 


سوم:

سایت کتاب‌یاب یک ابزار خوب برای خرید کتاب آنلاین است. اولین قدمم برای خرید کتاب استفاده از همین سایت است. با جست‌وجوی اسم کتاب می‌توانید فهرست کاملی از فروشنده‌ها و قیمت‌هایشان را به‌صورت یک‌جا ببینید. جالب اینکه کتاب‌یاب حتی نسخه‌های الکترونیکی و صوتی کتاب را هم معرفی می‌کند. با یک مقایسۀ سرانگشتی و چک کردن سایت‌های متفاوت می‌توانید تصمیم بگیرید از چه سایتی خرید کنید.


چهارم:

فرض کنیم از بین پیشنهادهای کتاب‌یاب به چند سایت مختلف رسیده‌اید. از اینجا به بعد دیگر بحث مقایسۀ فروشگاه‌ها و خدماتشان مطرح است. در ادامه اولویت‌های خودم و دلایل این اولویت‌بندی‌ها را می‌گویم. به امید اینکه به کارتان بخورد.


فروشگاه اینترنتی سی‌بوک:

در خرید اینترنتی کتاب، سی‌بوک معمولاً در اولویت انتخابم است. به چند دلیل، اول اینکه بانک کتاب خوبی دارد. دوم هم اینکه اغلب بین ده تا سی‌ درصد تخفیف ارائه می‌دهد و اغلب کدهای تخفیف فصلی خوبی دارد. ارسال پستی‌ کتاب‌هایشان هم بین ده تا بیست تومان هزینه دارد که اغلب با توجه به تخفیف‌ها جبران می‌شود. ضمن اینکه اگر نسخه‌های قدیمی کتابی را داشته باشد، در سایت همان نسخۀ قدیمی در دسترس است. نه نسخه‌های تازه چاپ شده و گران‌تر. از دیگر مزایای خرید از سی‌بوک، امکان سفارش کتاب است. در یکی دو مورد کتابی را درخواست موجودی زده‌ام و به محض موجود شدن با پیامک سایت روبرو شده‌ام. ضمن اینکه ارسال کتاب‌ها هم طبق برنامه بوده و کمتر با مشکل روبرو شده‌ام.


فروشگاه اینترنتی بهان‌بوک:

از بهان‌بوک دو سه بار خرید کرده‌ام. یکی از بخش‌های ویژۀ بهان‌بوک، بخش فروش پنجاه درصد تخفیف کتاب‌های ضربه‌ خورده است. کتاب‌هایی که در حمل‌ونقل‌ها و ... کمی (در حد پارگی جلد یا خم شدن چند صفحه مثلاً) آسیب دیده‌اند و احتمالاً کسی در یک فروشگاه مایل به خریدش نیست؛ اما به کار خریداران واقعی کتاب می‌خورد. ازقضا کتاب‌های خوبی هم در این بخش پنجاه درصد تخفیفش پیدا می‌شود. نکتۀ دوم مشتری ‌مداری بهان‌بوک است. در هر بار خرید از سایت، کتابی هم به عنوان هدیه برایم ارسال کرده‌اند و خب چه کسی است که از کتاب هدیه گرفتن خوشش نیاید؟ ارسال سریع کتاب‌ها، بانک جامع کتاب‌ها و قیمت پایین برخی نسخه‌ها از دیگر ویژگی‌های بهان‌بوک است. فقط اینکه در همان چند بار خرید پیش آمده کتابی را هم موجود نداشته‌اند؛ که در این ‌صورت مبلغ کتاب به صورت کامل در همان بسته پستی برگشت داده شده است.


فروشگاه اینترنتی آدینه‌بوک:

از آدینه‌بوک تنها یک‌بار خرید کرده‌ام. آن‌هم به صورت اتفاقی دنبال کتاب غلط‌ ننویسیم بودم و رسیدم به سایت آدینه‌بوک. بعد قیمت کتاب توجه‌ام را جلب کرد. کمی بیشتر که دقت کردم، متوجه شدم سایت آدینه‌بوک بخش جدیدی برای فروش کتاب‌های دست‌دوم راه‌اندازی کرده است. این‌طور شد که کتاب ابوالحسن نجفی عزیز را از آدینه‌بوک فقط با نه هزار تومان خریدم. البته تعداد کتاب‌های دست‌دومش زیاد نیست و کتاب‌های ایده‌آلی هم در آن وجود ندارد؛ اما به‌هرحال در این خرید تجربۀ خوبی با آدینه‌بوک داشتم.


فروشگاه اینترنتی ساربوک:

کتاب‌فروشی ساربوک در همین شهر کاشان است. طبیعی است که تا حالا از ساربوک خرید اینترنتی نداشته‌ام؛ اما یک ویژگی خاص در ساربوک هست که باعث شده تا آن را در این فهرست قرار دهم. آن هم تخفیف‌های فصلی خوب و البته ارسال کتاب رایگان برای تمامی شهرهاست. بماند که بانک کتاب قوی‌ای به اندازۀ کتاب‌فروشی‌های مرکز کشور ندارد؛ ولی برای دیگر شهرها کتاب‌فروشی خوبی است.


پنجم:

در بین پیشنهادهای اراده شده در سایت کتاب‌یاب، چند سایت دیگر هم هست که خب من دل‌ خوشی از آن‌ها ندارم. اولینش سایت شهرکتاب‌ آنلاین است. از شهرکتاب دل خوشی ندارم چون در اغلب موارد نسخه‌های جدید کتاب را برای فروش دارد؛ که در نتیجه قیمت بالاتری دارند. تا حالا هم ندیده‌ام روی قیمت اصلی کتاب تخفیفی در نظر بگیرند. اگرچه بانک کتاب جامعی دارند. از سایت‌های فردابوک، مرکز تبادل کتاب و کتاب‌راه هم یکی دو بار خواستم کتابی بخرم و دست‌ از پا درازتر برگشته‌ام. نداشتن رابط کاربری خوب و ارائه ندادن خدمات مناسب باعث این دل‌زدگی از سایت‌های نام‌برده شده است. اگر به خرید نسخه‌های الکترونیکی یا صوتی هم علاقه‌دارید، می‌توانید سراغ طاقچه، فیدیبو، آوانامه یا آدیولیب بروید. 


ششم:

این راهنما حاصل تجربیات شخصی نگارنده از خرید اینترنتی کتاب بود و دوست‌ دارم تجربیات شما را هم در این مورد بخوانم.

امشب چه شبی است، شب مراد است امشب

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۹ خرداد ۹۹
  • ۲۲ نظر


اگر هنوز دل و حوصلۀ نگاه به آسمان شب را دارید و اگر به درد شب‌بیداری دچار بودید، امشب حدود ساعت سه و چهار، هم‌نشینی دو سیارۀ مشتری و زحل را در کنار ماه به تماشا بنشینید.

خلاصه گفتم بگم نگید نگفت.

.

بعداً نوشت:

اینجاست که حافظ می‌گه: «میل ما سوی وصال و قصد او سوی فراق.» هرشب این موقع ماه می‌اومد توی پنجره‌‌‌ها؛ اما امشب ابره.