۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

نوشتن یا ننوشتن! ...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۳
  • ۳ نظر

پس از اینکه بوم مان چند هوایی شد و چند روزی بود که نه رمق نوشتن داشتیم و نه چیزی پیدا می شد که بخواهیم در مورد آن بنویسیم. امروز تصمیم گرفتیم که سکوت را شکسته و دست به قلم(همین صفحه کلید خودمان) برده و جهت تصلای روح خودمان و تصدق روی دوستان و دشمنان مطلبی بنویسیم.

باری، چند ساعتی با خود درگیر بودیم که خب چه بنویسیم چه ننویسیم؟ که هم خوش آید دوستان را و هم مکدر گرداند چهره دشمنان را انشا الله!!! و هم جگر خودمان حال بیاید؟

این بود که اینقدر فکر نمودیم که نگو!!! در نهایت به این نتیجه رسیدیم که نخیر، هنوز گویا وقتش نرسیده که بنویسیم. باید صبر داشت. این بود که تصمیم گرفتیم فعلا به سیاست دو بوم و هوایی خود پایبند باشیم و هیچ نگوییم. اما لعنت به این نفس آدمی که دست بردار نیست که نیست. از سر شب هی ما را بطور خوشایندی قلقلک می دهد. تا بلکه برخیزیم و دست به قلم ببریم و چیزی بنویسیم.

خلاصه اینکه در نهایت کارمان به دعوا و درگیری شدید کشید. او گفت ما گفتیم. او زد و ما زدیم. او خورد و ما خوردیم. بی شرف یقه مان را گرفته بود که:

  -برخیز و دوکلمه ی بنویس در رابطه با توافق ژنو! قبول نکردیم و خواباندیم توی دهنش که مردک تو سیاست را اصلا میدانی چجور می نویسند؟

  -گفت خب دو کلمه ای در مورد حسین علیزاده و شوالیه اش بنویس! گفتم یکی شوالیه داده یک نفرهم نخواسته و هدیه رو وا نکرده پس فرستاده. آخر به من و تو چه؟

  -گفت خب دو کلمه از گرانی گوجه و میوه جات بنویس! گفتم آخر همین کارها را می کنید که اینگونه می شود دیگر. اگر دوستان توی بوق و کرنا نکنند و هوار نکشند خب مردمی که تا دیروز گوجه نمی خوردند چه لزومی داشت الآن هجوم بیاورند سر کوچه آن دکتر اسبق و بزرگوار احمدی نژاد عزیز که خداوند به سلامت داردش انشا الله؟

  -گفت خب دوکلمه از وزیر علوم که می توانی نوشت؟ گفتم نوفس جان آن قائله که ختم به خیر شد. حال گیرم آقای مطهری هم حرفی زده باشد، شما چرا هی پی اش را میگیری؟ بیخیال جانم. بیخیال عزیز دل من.

  باز آمد دهانش را باز کند و از گرانی نان بگوید که چنان کشیده ای خواباندیم زیر گوشش که چند دور چرخید و نقش بر زمین شد بیچاره!!! دندش کور چشمش نرم. تا او باشد در کارهایی که به او ربطی ندارد فضولی نکند. به او چه که من بخواهم بنویسم و یا ننویسم؟؟؟

اما حالا این ها به کنار، به نظر شما بنویسم؟

یا ننویسم؟


زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۳
  • ۱ نظر
حمیدرضا حاج بابایی وزیر آموزش و پرورش دولت احمدی نژاد در برنامه "شناسنامه" شبکه 3 سیما، یکی از دلایل پذیرش سمت وزارت را تفال به دیوان حافظ ذکر کرد.

وی که در اسفند 1389 نیز این موضوع را بیان داشته بود، گفت در تفال به دیوان حافظ ، به این دو بیت برخورده است:

یا کار به کام دل مجروح شود
یا مُلک تنم مَلِک روح شود
امید من آن است به درگاه خدا
که ابواب سعادت همه مفتوح شود

شهرام شکیبا طنزنویس، در اسفند 1389 پس از اینکه حاج بابایی ، تفال خود به دیوان حافظ و رباعی بالا را نقل کرد، در وبلاگ خود نوشت:

1- ظاهراً نسخه‌ای که آقای وزیر از روی آن فال گرفته‌اند، مال نوجوانی‌های حافظ بوده که سواد چندانی نداشته و وزن شعر بلد نبوده، چرا که اصل مصرع دوم این است «یا مُلک دلم بی‌مَلِک روح شود» که دست‌کم وزنش درست است.

2- لابد می‌دانید که شعر مذکور رباعی است. تا جایی که ما دیده و شنیده‌ایم، با غزلیات حافظ فال می‌گیرند، نه رباعیات.

3- یا آقای وزیر حافظ را به شاخه نبات قسم نداده‌اند یا انگشتشان را درست تنظیم نکرده‌اند که دو، سه صفحه آخر دیوان آمده است.

4- حالا خوب است که صفحه فهرست آخر دیوان نیامده، در آن صورت آقای وزیر چه می‌کرد؟

5- فال گرفتن با حافظ آدابی دارد، معمولاً غزل سمت راست را می‌خوانند. با رباعیات نمی‌دانم چگونه می‌شود فال گرفت. معمولاً در هر صفحه 3 رباعی چاپ می‌کنند. آقای وزیر از کجا فهمیده که رباعی وسطی منظور اصلی حافظ بوده است؟

 

کف زدگی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۳
  • ۱ نظر

باز صدای کف و سوت مان بلند شد...

منتظریم تا کسی بادکنکی هوا کند تا بشینیم و دور هم برایش کف بزنیم!!!

حال این بادکنک می تواند هر چیزی باشد. یک روز اسید است. یک روز مرگ خواننده ای است. یک روز یک نفر اسکار می گیرد. یک روز یک نفر نشان شوالیه را پس میزند. یک نفر می گرید. یک نفر می خندد....

اما چیزی که برای ما جذابیت پیدا کرده دلیل بادکنک هوا کردن نیست بلکه خود بادکنک است! که گویا دیگران آنرا زیبا میدانند. و می ترسیم که اگر ما آن را زشت بدانیم و یا آن را ندید بگیریم، عقب بمانیم از این جمعیت عاقل و با شعور!!!

این است که کاری نداریم، چه شده و دلیلش چیست که دیگران کف می زنند و سوت می کشند. ما هم کف می کنیم کف میزنیم!!!

مثلا همین مورد اخیر، آقای استاد علیزاده عزیز بنا به دلایلی که قطعا خودش می داند و تا حدودی نیز در موردش توضیح دادند جایزه ای را که دولت دوست و برادر! فرانسه گرام برایش فرستاده بوده را رد کرده است.(هدیه رو وا نکرده پس فرستاد...). در شخصیت ایشان و بزرگ منشی و بزرگواری ایشان قطعا شکی نیست. اما اینکه جماعتی برای گرفتن لایک(همون کف و سوت) شخصی و برای عقب نماندن از بقیه اقدام به کپی کردن و نشر دادن و در کوس دمیدن می کنند ابدا برایم قابل درک نبوده و نیست.


س.ن: چندی پیش تلویزیون کلیپی را پخش می کرد از مردی به نام "آقای دوربینی". این آقا هرجایی که صدا و سیما مصاحبه می گرفت حضور داشت! اساسا عاشق دیده شدن بود. بی هیچ انگیزه ای!!! این دوستان هم بی شباهت به این آقای دوربینی نیستند حقیقتا.

عقده دست و جیغ و هورا دارند. حال به هر بهانه ای. یک روز با اسید، فردایش با مرگ یک عزیز، پس فردا اسکار و ...


 
استاد حسین علیزاده

اطلاعیه خصوصی - یک بام و دو هوا

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۶ آذر ۹۳
  • ۰ نظر

تصمیم داشتم جهت درج در وبلاگ و یکی از نشریات دانشگاه مطلبی بنویسم در مورد  ضرب المثل معروف "یک بوم و دوهوا" و از پی آن نقدی بکنم دولتیان و سردمدارن و مسئولین و منسوبین را!!!!

باری، گویا این روزها بام خودم نیز سخت دچار هوازدگی شده است.

دیگر نه رمقی برای نوشتن مانده و نه گویا کسی هست که بخواهیم برایش بنویسیم!

به همین دلیل فعلا تا زمانی که هوای باممان کمی صاف شود و از این چند هوایی در بیاید تصمیم داریم که ننویسیم. و شماهم تصمیم بگیرید که نخوانید آنچه را که ما تصمیم دارییم که ننویسیم!؟!؟

...

"آقاگل"

6-8-93

درس هایی از فوتبال

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۳ آذر ۹۳
  • ۱ نظر

  بچه که بودم به فوتبال علاقه زیادی داشتم، مخصوصا به تیم پرطرفدار پرسپولیس.

  دیشب بعد از مدت ها مجددا تصمیم گرفتم دقایقی از بازی این دو تیم پرطرفدار را ببینم.

  دقیقه 60-70 بود که رسیدم خوابگاه و نشستم به تماشا، استقلالی ها بسیار خوشحال بودند از پیروزی تیمشان و پرسپولیسی ها مغموم و ساکت نشسته بودند. چند دقیقه بعد توپ به تیر دروازه استقلال خورد، همه از جا کنده شده و به آسمان پریدند اما توپ گل نشده بود. پرسپولیسی های حاضر خودشان را بدشانس ترین می دانستند و استقلالی ها خوشحال از اینکه شانس با تیمشان یار بود. اما دقیقه ای نگذشته بود که همان توپ وارد دروازه استقلال شد!

  اینبار پرسپولیسی ها شادترین مردمان جهان بودند و خوشحال از این گل و استقلالی ها سرجایشان میخکوب شده بودند و افسوس پشت افسوس...

  اما این پایان کار نبود، دوباره پرسپولیس به گل رسید، تا دوطرف کاملا احوالاتشان دگرگون شود. پرسپولیسی ها خوشحال و استقلالی ها مغموم و عصبی.

  بار دیگر توپ به تیر خورد، گویا به تیر دروازه پرسپولیس(همه بلند شده بودن و من چیزی نمی دیدم! از روی سر و صداها می فهمیدم چه شده و چه خبر است.)! باز انگار قرار بود همان تراژدی رقم بخورد. اما نه! نشد که بشود. شانس! این بار با پرسپولیسی ها یار بود و استقلالی ها گویا بدشانسی آورده بودند.

  در نهایت پرسپولیس بازی را برد. گروهی خوشحال بودند و گروهی ناراحت و خشمگین. گروهی هم گویا در دسته از منافقین حضور داشتند البته (گروهی که بعید می دانم حتی اسم بازیکنان حاضر در زمین را دانسته باشند)!!!

 به هر ترتیب ماهم به این دوستان عزیز و قرمز پوش تبریک و به آن دوستان بزرگوار آبی پوش تسلیت عرض می کنیم.


  س.ن: زندگی دقیقا مثل بازی فوتبال است. گاه شاد می شوی و گاه ناراحت! گاه حس بدشانسی به آدم دست می دهد و گاه گمان می کند که بسیار خوش شانس بوده است. اما در همین زندگی هم باخت هایی هست که ارزش برد را برای انسان دارد و حتی به خاطر آن خوشحال هم می شود. مثل بازی ایران-آرژانتین، که با اینکه ما باختیم اما باز خوشحال بودیم.

چیزی که مهم هست تلاش و مبارزه طلبی است. اینکه تسلیم نشوی و تا آخر بجنگی. در این صورت حتی اگر شکست بخوری باز سرت را بالا می گیری و خوشحال خواهی بود.

آبان رفت!!!!

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۰ آبان ۹۳
  • ۰ نظر

  آبان رفت.

  با تموم خوبی هایش

  و بدی هایش

  و نامهربانی هایش

  رفت تا سالی دیگر

  که آیا باز هم رنگ آبان را خواهیم دید؟

  لحظه ای بیاندیشیم.


  آبان رفت و مردمان خوبی را با خود برد

  آیت الله مهدوی کنی بزرگوار...

  غلامرضا مظلومی عزیز که مظلومانه رفت...

  و زنده یاد مرتضی پاشایی....

  شاید سال دیگر نوبت ما باشد که در آبان با دنیا و مردمش وداع کنیم.

  شاید...


  س.ن: روح تمام از دست رفتگان شاد باد. و خدایشان رحمت کناد.

  آمین.


"آقاگل"

"مگو دیگر که حافظ نکته دانست...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۳ آبان ۹۳
  • ۳ نظر
چند صباحی بود که بنا به عادت شب ها با "ابزاریات"! صهیونیستی محشور بودیم و شیشه آب عمر عزیزمان را پای سایت های  استکباری و گاه ضد استکباری ( همچون وبلاگ خودمان) می ریختیم.
 از قضا امروز از آنجایی که ساعاتی از اذان ظهر!!! نیز گذشته بود که به زور دوستان از خواب ناز! برخواستیم، با خود عهد کردیم که  امشب پای بر روی قلاده سگ نفس گذاشته و دور تمامی وسایل الکترونیکیه را قلم بگیریم!
  باری، تا عصر خود را با کارهای روزمره سرگرم نمودیم و گهگاه نیز گریزی به جزوات درسی زدیم البته!!!
 پس از شام بود که این سگ وادریده نفس مجددا بنای ناسازگاری و واق واق را گذاشته و دمی ساکت ننشست! اما باز ما محلش  نگذاشته و پایمان را محکمتر فشردیم!؟!
 و برای اینک خود را سرگرم سازیم کتابی را در دست گرفته، فلاسک چای را در پیش پا نهاده و مشغول مطالعه شدیم. کتاب گزیده ای بود از آثار محد علی جمالزاده عزیز که اگر چه برای چندمین بار میخواندیمش اما باز به همان اندازه گرم و دلچسب بود. که اگر  براستی به غیر از این می بود در همان دقایق اولیه کاسه صبرمان لبریز می شد و باز این سگ نا اهل زنجیر می ترکاند و باز...
 باری! چند ساعتی را همین طور گذراندیم و بسی خوشحال بودیم که دماغ این سگ را بالاخره به خاک کشانده و نشانده و پیروز گشته ایم!!!
 غرق در همین افکار شیرین بودیم که ناگاه صدایی از سمت گوشیمان به هوا رفت!(اساسا تمام مشکلات ما و هر آنچه میکشیم از  دست همین تکنولوژیست!). یکی از دوستان گرمابه و گلستان بود که گویا باز کارش جایی گیر بوده و یاد ما کرده بود!
 "سلام. چه خبرا مهندس؟ فایل .... رو داری الآن برام بفرستی"
 مانده بودیم که چه بکنیم؟ یا باید تسلیم نفس شده و امشب را هم مجال قدرت نمایی به این سگ وا دریده می دادیم! و یا باید چشم ها را بسته و پیامک رفیق شفیقمان را ندید می  گرفتیم و به قول دوستان یابو آب می دادیم!!!
 در همین هین که این سگ بی نوا پیاپی واق واق می فرمود و "عقلک" مان برسرش داد و بی داد می نمود! تصمیم گرفتیم محکمه به پیش حضرت حافظ ببریم تا بلکه نکته ای  گوید و در کار کند!!

 از قضا این بیت آمد:
" مگو دیگر که حافظ نکته دانست                 که ما دیدیم و محکم جاهلی بود!"
...
 هیچ دیگر
 احتمالا خود ادامه ماجرا را بتوانید حدث بزنید.
 حال هم سگ خیره سر همچو بزغاله ای بالا و پایین می پرد و عقلک بی نوایمان در کنجی خزیده و سر بر نمی آورد!!!

 امشب که گذشت اما من آخر این سگ وادریده را به جای خودش می نشانم!

 "یک روز سرد و گرم پاییزی در کرمان"
 آقاگل


                            حافظ

اشک و آه

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۳
  • ۱ نظر

aghagol




آه....


کی اشکاتو پاک میکنه

شبها که غصه داری

دست رو موهات کی میکشه

وقتی منو نداری؟

شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره

از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره

برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟

از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته؟

کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا

تا خنده رو لبات بیاد

شب برسه به فردا

کی از سرود بارون

قصه برات میسازه

از عاشقی میخونه

وقتی که راه درازه

کی از ستاره بارون

چشماشو هم میذاره

نکنه ستاره یی بیاد

یاد تو رو نیاره