- آقاگل
- سه شنبه ۲۴ دی ۹۸
- ۲۳ نظر
در یک دنیای وارونه میشد امروز از محمدرضا لطفی گفت. از موسیقی ایرانی، از گروه چاووش، از شیدا. از صد کاروان شهید. از برادری که بیقرار است. از آن اجرای محشر تصنیف سپیده، از ایران، ای سرای امید. از چاووش 6.
در یک دنیای وارونه میشد از غلامرضا تختی هم نوشت. از غلامرضایی که وقتی جلوی الکساندر مدوید قرار گرفت، وقتی دید پای راست مدوید آسیب دیده، در تمام وقت کشتی از پای آسیب دیده حریف زیر نگرفت و بازی را به خاطر صد گرم وزن بیشتر باخت! از غلامرضایی که عاشق شعر و موسیقی بود. که سایه را دوست داشت. که حتی پا به پای ابتهاج سیگار کشید.
یا میشد رفت سراغ قصههای شاهنامه. مثلاً میشد از فرود حرف زد. از فرود پسر جریره. فرودی که سر نابخردیهای طوس جان خودش را از دست داد. از مادری که داغ فرزند دیده، شکم تمام اسبهای قصر را دریده، انبارهای قصر را به آتش کشیده و دست آخر در کنار فرزند به زندگی خودش هم پایان داده است. تنها خودکشی شاهنامه.
یا نه، میشد رفت به سراغ هزار و یک شب. هزار افسان و قصههای شهرزاد. در یک دنیای وارونه، شاید میشد از شهرزاد گفت. شهرزادی که شب هزار و یکم، وقتی آخرین قصهاش به پایان رسید، رو به شاه کرد و گفت ای ملک جوانبخت. این من و این سه فرزند تو. به حرمت خون این سه فرزند، به حرمت این هزار و یک شب قصهگویی، از خون من و زنان شهر بگذر. و شهریار که دیگر آن مرد درندهخوی زنستیز نبود، بچههایش را به آغوش کشید و گفت من روزهاست که تو را بخشیدهام. روزهاست که دیگر آن شهریار پیشین نیستم. که قصههای تو درمان دردهایم بوده.
حتی در یک دنیای وارونه میشد از فوتبال نوشت. مثلاً از بازی امشب. از دربی منچستر. از کریهای دلنشین رفیقان فوتبالی. از منچستری که دوست داریم همان قرمز باشد تا آبی. که دوست داریم سر به تن سیتی و مربیاش نباشد. البته با انگیزههای درونی متفاوت.
همین. توی یک دنیای وارونه میشد امروز از خیلی چیزها نوشت. میشد از خیلی چیزها حرف زد. ولی توی این دنیا؟ نه. راستش نه. دل و دماغ نوشتن را این روزها هیچ ندارم.
«اهل هوا به طور اعم به کسی اطلاق میشود که گرفتار یکی از بادها شده است. و بادها تمام قوای مرموز و اثیری و جادویی را گویند که همه جا هستند و مسلط بر نوع بشر. هیچکس و هیچ نیرویی را قدرت مقابله با آنها نیست و آدمیزاد در مقابلشان چنان عاجز و بیچاره است که راهی جز مماشات و قربانی دادن و تسلیم شدن ندارد.» (اهل هوا، غلامحسین ساعدی، صفحه ۲۲)
اگر مایل بودید، متن کامل یادداشت را در سایت پیرنگ بخوانید:
انسانشناسی فرهنگی مردم جنوب در «اهل هوا»
امیدوارم ادای دین کوچکی باشد به پیشگاه غلامحسین ساعدی بزرگ.
دلم برفوشیره میخواد.
یک قابلمۀ پر از برف که با شیره به رنگ قهوهای در آمده باشه.
که با هر قاشق برفی که به دهان میگذارم، سرما بدوه تا مغز سرم.
که سرم منجمد بشه از سرما.
تیر بکشه از سرما.
بدوم.
بدوم.
بدوم.
و بعد دوباره از نو.
دلم برفوشیره میخواد.
روبروی کوچۀ میخک دو، یک فروشگاه زنجیرهای است به نام ارغوان. حالا دیگر شک ندارم که هربار ما برای خرید به ارغوان میرویم، خانم فروشنده، همکارش را صدا میزند که بنشینند و یک ربع تمام به کارهای ما بخندند. شدهایم دستگاه شادیساز فروشگاه ارغوان. همین چند روز پیش رفته بودیم شکر بخریم. خانم فروشندۀ ارغوان با آقای فروشنده پشت میز نشسته بود و نگاهش به ظرفی بود که روی ترازو گذاشته بودم. خانم فروشنده زد زیر خنده که: «خب لااقل قاشقش را برمیداشتی بعد میآوردیش.» یکی دو روز قبلتر، وقتی چند کلمپه روی ترازو گذاشتیم باز خندهاش گرفت که:«لااقل بگذار یک نایلون روی ترازو بگذارم.»
البته فقط باعث شادی فروشگاه ارغوان نشدهایم. بساط جمعهبازار و خریدهای هم به همین شکل است. همین دیروز، وقتی به فروشندۀ پرتقالها گفتیم پلاستیک نمیخواهیم، همزمان که داد میزد: «پنج کیلو پرتقال 10 تومان.»، با آن لهجۀ شمالیاش شروع کرد به داد زدن که: «کمپین نه به پلاستیک. بدو بدو. پرتقال داریم. پنج کیلو 10 تومان با هشتگ نه به پلاستیک. بدو بدو.» بعد هم گفت: «هرکی میاد تازه دوتا نایلون میگیره که پاره نشه. واقعاً شما هیچی نمیخوای؟»
هفتۀ قبلتر هم وقتی برای خرمالوها پلاستیک نگرفتیم، آقای فروشنده پنج شش تا خرمالوی اضافه انداخت توی پلاستیک و گفت: «این هم برای اینکه پلاستیک نخواستید.»
شیرفروش محل هم دیگر یاد گرفته ظرف شیرمان کشویی باز میشود و وقتی ظرف پنیر را دستش میدهیم، یک قالب پنیر میخواهیم.
خلاصه هربار که با خودمان پلاستیک یا ظرف میبریم، هم مغازهدارها را شاد میکنیم و هم روح خودمان شاد میشود. حالا باز بگویید چرا باید پلاستیک مصرف نکرد! این هم از معجزات مصرف کمتر پلاستیک است دیگر.
گفتم کمی از تجربههای بامزۀ این چندوقت بنویسم تا بعد برویم سراغ بحث مدیریت ضایعات شهری و آخرین مرحلۀ آن یعنی بازیافت. با همۀ حرفهایی که دربارۀ مزیتهای بازیافت گفته و شنیده میشود، ولی حقیقت این است که صنعت بازیافت طفلی نوپاست. درصد بازیافت مواد و استفادۀ مجدد از تولیدات قابل بازیافت، حتی در کشورهای صنعتی هم چیزی حدود ده تا بیست درصد است. پلیمرها به عنوان یک مادۀ ارزان صنعتی، در صنایع زیادی مورد استفاده قرار میگیرند. از طرفی بازیافت این پلیمرها از نظر اقتصادی معمولاً به صرفه نیست. به همین خاطر کمتر به بازیافت انواع پلاستیکها اهمیت داده میشود.
بازیافت دیگر تولیدات صنعتی مثل شیشه، کاغذ و انواع فلزها اوضاعشان کمی بهتر است؛ ولی باز خیلی سال طول میکشد که این طفل نوپا، قد بکشد و سری توی سرها در بیاورد. به همین خاطر است که «بازیافت» آخرین چیزی است که در چرخۀ «مدیریت ضایعات شهری» باید به آن فکر کنیم.(درحالی که اغلب کمپینها روی همین موضوع مانور میدهند.) تازه همۀ این چیزی که میگویم، برای یک کشور صنعتی است. کشوری که سازوکار مدیریتی سالمی داشته باشد. قوانین محیط زیستی سالمی داشته باشد. یا راحتتر بگویم، مدیران سالمی داشته باشد!
پس حالا که جریان بالادستی درست به وظیفهاش عمل نمیکند، منِ شهروند چه کارهام؟ آیا منِ شهروند وظیفهای بر دوشم نخواهد بود؟ آیا منِ شهروند وقتی با مسئلۀ آلودگی هوا و آلودگی محیط زیست روبرو میشوم، باید تمام بار مسئولیت را روی دوش مدیریت ناسالم باالادستی بیاندازم و شانه خالی کنم؟
(نفس عمیق میکشد.) خب برگردیم به کوچه و محلۀ خودمان. واقعیت، این من هستم که هر روز از توی کوچه و خیابان محله عبور میکنم. این من هستم که از کنار جویِ گرفتۀ آب، میگذرم. این من هستم که بوی گند فاضلاب را روزهای بارانی تحمل میکنم. این شهر، اول از همه شهر من است و این محله هم محلۀ من است. کوچۀ میخک دو و بلوار گلستان، محل زندگی من است و نه محل زندگی آن مسئول بالادستی. اینجاست که دیگر نمیتوانم از زیر بار مسئولیتهایم شانه خالی کنم. که نباید از زیر بار مسئولیتهایم شانه خالی کنم.
فکر میکنم برای تمام کردن صحبت، دوباره برگردیم به نقطۀ آغاز بحث. دایرهوار برویم و برسیم به این سؤال تکراری. اینکه «چه باید کرد؟» بعد این چه باید کرد را بگیریم و قدمقدم بیاییم جلو. نگاهی به دور و برمان بیاندازیم. «چه باید کرد؟»های زندگی شخصیمان را کشف کنیم. بعد آهسته و پیوسته، در راههای کشف کردۀ شخصیمان پیش برویم و آنچه باید انجام دهیم را انجام دهیم.
تمام.
لینک مطالب قبلی:
ساعت از هشت شب هم گذشته. لپتاپ را روشن میکنم. روی صفحهای که باز است، دکمۀ اف 5 را دوباره فشار میدهم. در این چند روز دکمۀ اف 5 لپتاپم به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده. دوباره اف 5 و اینبار صفحهای آشنا. گوگل دوباره رخ نشان میدهد. «دائماً یکسان نباشد حال دوران.»
ساعت از هشت گذشته و خوب که فکر میکنم، میبینم من هم همچون دکمۀ اف 5 لپتاپ، به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شدهام. نه، فرسوده شدهام. فرسوده کلمۀ بهتری است. نه تنها من، که همه به اندازۀ هزار کلیک اف 5 فرسوده شدهایم.
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
وَز داسِ سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم
«ترانههای خیام»
پینوشت: یک احساس کرختی خاصی در تمام بدنم بود که نمیشد هیچ نگفت. که نمیشد غرغر نکرد. که نمیشد.
در دوران کودکی عاشق بستنی توپی بودم. بستنیهایی که طرح توپ فوتبال را داشت و درش شبیه به گوشهای شخصیت برنامهکودکی زیزیگولو بود. بااینکه خرید بستنی توپی بیست تومان (دقیقاً بیستتا تک تومانی!) بیشتر از بستنی کیم برایمان آب میخورد، ولی همیشه ارزشش را داشت. مشخص است که بستنی همان بستنی بود. تازه روکش شکلاتی هم نداشت. پس صحبتم دربارۀ ظرف بستنی است. دلیل علاقهمان به بستنی توپبی این بود که اگر چاقویی پیدا میکردی و با دقت گوشهای زیزیگولو را میبریدی، یک توپ سفید کوچک داشتی که میشد ساعتها با آن بازی کرد. فکر کن، هم بستنی را میخوردیم و هم یک توپ کوچک برای بازی داشتیم. خب معرکه بود دیگر.
حالا چرا هر بار بستنی توپی میخریدم؟ و چرا یکی از این زیزیگولوهای گوش بریده را مدتها نگه نمیداشتیم؟ برای اینکه مادربزرگ هم علاقۀ خاصی به این ظرفهای کروی داشت. اینطور بگویم که مادربزرگ در جمعآوری این توپهای پلاستیکی، رقیب قدر ما بهحساب میآمد؛ راستش اغلب هم از او شکست میخوردیم. تقصیر ما نبود. خانۀ مادربزرگ تمام فرش بود و طولش زیاد بود و فضای خوبی داشت برای بازی. همین بود که علاقۀ خاصی به آن خانه داشتیم و خب، اگر موقع توپ بازی با زیزیگولو، شیشه یا شاخۀ گلی را میشکستیم، مجبور بودیم فلنگ را ببندیم و نتیجه؟ نتیجه اینکه دیگر چند روزی جرئت نداشتیم سمت خانۀ مادربزرگ آفتابی شویم. مادربزرگ هم بهتلافی شکستن شاخۀ گلش، توپ را برمیداشت و داخلش نمک و زردچوبه و نعنا خشک و آویشن و هزار چیز دیگر میریخت. شک ندارم بعد از ای همه سال، اگر فردا هم سراغ کشوها و زنبیلهایش بروم، یکی دو تا از این توپهای پلاستیکی را پیدا میکنم.
بگذریم. میخواستم بگویم، مادربزرگها خیلی خوب بلدند از چیزهای دورریختنی، دوباره استفاده کنند. مثلاً خوب بلدند از ظرفهای بستنی بهعنوان ظرف ادویه و دارو استفاده کنند. یا خوب بلدند از پارچهها و لباسهای کارکرده، دستگیره بدوزند. یا خوب بلدند بافتهای قدیمی را بشکافند و بعد از کاموایشان برای گلیمبافی و ... استفاده کنند. و خیلی مثالهای دیگر.
لااقل میتوانم ادعا کنم مادربزرگها این استفادۀ دوباره از منابع را صدبرابر بهتر از ما جوانها بلدند. شاید چون در قدیم همه چیز را خودشان تولید میکردند و درنتیجه چیز زیادی دور ریخته نمیشد. درواقع مشکل مصرفگرایی به شکل امروز وجود نداشت. برای به دست آوردن هر چیز انرژی و منابع فراوانی صرف میشد و صاحب ارزش مادی و معنوی بود.
این ارزشمند بودن منابع طبیعی مطلب مهمی است. در حقیقت همان چیزی است که در چرخۀ «مدیریت ضایعات شهری» اسمش را میگذاریم «استفادۀ مجدد-Reuse»
فکر نمیکنم نیاز به توضیح اضافهای باشد. مشخص است که منظورم استفادۀ دوباره از وسایل، بیتغییر با با کمی تغییر کاربری است. مثالهای زیادی میشود برای این Reuse یا استفادۀ مجدد، آورد.
مثلاً همین توپهای بستنی و کار مادربزرگ من. یا خرید باتریهای قابل شارژ مجدد، یا جایگزین کردن کیسههای نایلونی با کیسههای پارچهای و استفادۀ چندین و چندباره از آنها در خرید و ...، یا استفاده از شیشههای تولیدات صنعتی برای نگهداری مواد غذایی و ...، یا ساخت کاردستیهای مدرسه با وسایل دورریختنی، یا خیلی مثالهای دیگر که الآن از ذهنمان عبور میکند.
راستش کاش میشد مادربزرگها چند کارگاه Reuse برایمان ترتیب بدهند و حالیمان کنند که چطور برای جزءبهجزء این طبیعت ارزش قائل باشیم، بیهوده دورشان نریزیم و از آنها در جای درست استفاده کنیم.