- آقاگل
- شنبه ۱۸ خرداد ۹۸
حافظ پدربزرگ
فال این روزها
دویستوبیستودو
نشستم و فکر میکنم چطوری یک متن زرد بنویسم؟ مقادیر فراوانی فکر کردم تا ببینم چی بنویسم که زرد باشه؛ ولی به نتیجهای نرسیدم.
پس بیاید و مخاطبهای خوبی باشید و این پست رو به عنوان یک پست زرد قبول کنید. حقیقت دلم برای نوشتن یک پست زرد لک زده بود.
.
اگر فیهمافیه رو از شب بیست و هفتم ادامه ندادم، به خاطر بیحوصلگی بود. برای آدم بیحوصله هم نرفتن سمت کتاب بهتره.
و اینکه: چه خبر؟ (هیچی-سلامتی- خدا رو شکر و ... بگید میفرستم هرزنامه!)
و بعد اینکه: دیگه چه خبر؟
رودریگو دسوزای سریال موزارت در جنگل، اصطلاحی داشت که از قسمت اول تا آخرین قسمت فصل چهار، بارها و بارها تکرارش کرد. رودریگو هربار که میخواست به نوازندهای ایراد بگیرد، رو میکرد به نوازندۀ از همه جا بیخبر و میگفت: «Play with the blood». «Play with the blood». «Play with the blood»
اوایل نمیفهمیدم منظورش چیست. فقط از روی زیرنویس میشد حدس زد که منظورش یک چیزی است مثل با دل و جان کار کردن خودمان. اهمیتی هم نداشت برایم. سریال را فقط به این خاطر میدیدم که کمی از وقتم را پر کند و کمی هم ذهنم آرام شود. تا اینکه یک جایی از داستان (که نه فصلش یادم است و نه قسمتش)، وقتی که داشت کنار هیلی قدم میزد و هیلی سربه سرش میگذاشت و با شوخی و از سر مسخرگی چندین بار جملۀ «Play with the blood» را تکرار میکرد، بالاخره تصمیم گرفت ماجرا را از اول تعریف کند و بگوید منظورش از این خون چیست و چرا میگوید باید با خون نواخت. و درست همینجا بود که چراغکی انتهای یکی از کورهراههای ذهنم روشن شد. (ادامۀ متن ممکن است کمی داستان را لو بدهد. پس اگر نمیخواهید داستان فیلم لو برود از بخش سبزرنگ پرش کنید.)
داستان از این قرار بود که رودریگو قبل از اینکه بشود رهبر ارکستر و برسد به جایگاهی که حالا دارد، یک ویولون داشته و سر و کارش با ویولون بوده است. استادش روزی به رودریگوی نوجوان میگوید که تو هرگز با ویولون به جایی نمیرسی و بیخود هم مرا بیچاره کردهای و هم خودت را زجرکش میکنی. این حرف استاد به رودریگو برمیخورد و نتیجه میشود ساعتها تمرین و تمرین و تمرین. تا حدی که سر انگشتهایش زخم میشود و خون از سر سیمهای ویولون چکه میکند روی زمین. همان نواختن با خون. نواختن با تمام وجود. همان عصارهای که باعث میشود شما به پیروزی نزدیک و نزدیکتر شوید.
چند شبی است که قسمت آخر سریال را دیدهام. نسبت به روزی که قسمت اول سریال را دیدم، دیگر نه آنقدر خسته هستم و نه آنقدر ناامید. ذهنم البته همانقدر مشوش است که قبلاً بود. حجم کارهایم هم تفاوتی نکرده و چه بسا بیشتر هم شده باشد. ولی یک چیزی این وسط فرق کرده است. این روزها دارم فکر میکنم چطور میشود با خون نواخت. دارم به مفهوم «Play with the blood» فکر میکنم و اینکه چطور میشود بیتوجه به محیط برای رسیدن به هدفهای زندگی از جان مایه گذاشت. جنگید، جنگید و جنگید و هر لحظه به پیروزی نزدیکتر شد.
دوشنبه شبها شب نود بود و شب خواندن پستهای یک اماسی خوشبخت. حالا اما، نزدیک نه ماه است که اماسی خوشبخت نمینویسد و گویا باید به دوشنبههای بی نود هم عادت کرد.
س.ن: اماسی خوشبخت، ممنونم که گاهی سری به وبلاگ و اینجا میزنید. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید و خوشبخت. خوشبخت به معنای واقعی کلمهاش.
زمان در دیدگاه انسان اعصار قدیم به دو گونۀ مقدس و نامقدس تقسیم میشد. «زمان مقدس» زمانی بود که صرف امور مقدس و ایمانی میشد و «زمان نامقدس» آن بود که در گذران زندگی روزمره و امور عادی به کار میرفت. این زمانهای مقدس خود چند دسته بودند. دستۀ اول زمانی بود که صرف امور دینی، نمازها و خواندن سرودهای ایمانی میشد. دستۀ دوم زمانهای اسطورهای بودند که آدمیان با تکرار آنها و بازساختن آنها، سعی داشتند خود را به زمانهای کهن اسطورهای و وقایع دوری که توسط خدایان و قهرمانان انجام گرفته بود وصل کنند و به اصل و منشأ خویش بازگردند. دستۀ سوم هم زمانهایی بود که یادآور ریتمهای کیهانی شمرده میشد. مانند نو شدن هلال ماه و یا ورود خورشید به برجهای جدی و حمل. انسان اعصار کهن میکوشید تا هرچه بیشتر از زمانهای نامقدس بکاهد و زمانهای مقدس را گسترش دهد.
در این بین، معنا و مفهوم زمانهای مقدس کیهانی برای آدمیان بسیار وسیعتر بود و برای آنها ارزش بیشتری قائل میشدند. باور انسانهای کهن بر این بود که هر رویداد کیهانی و طبیعی که هر ساله تکرار میشد، دقیقاً همان چیزی است که در ازل رخ داده بوده. به همین جهت انجام آیینهای وابسته به این زمان مقدس با نمایشهایی همراه بود و مردمان اعتقاد داشتند که با انجام آنها میشود زمان حال را به زمانهای اسطورهای گره زد و آن را به زمانی ابدی و اسطورهای تبدیل کرد.
این جشنهای ریتمیک گاه ماهیانه بود مثل رؤیت هلال ماه و گاه به صورت سالیانه برگزار میشد؛ که میتوان جشن سده، جشن مهرگان و نوروز را برای آن مثال زد. جشنهای سالانه و به خصوص نوروز هدف دیگری را نیز دنبال میکرد که اهمیت بیشتری در نزد مردم داشت. در حقیقت اجرای دقیق آیینها و برگزاری مناسب این جشن، مردم را قادر میساخت تا زمان نامقدس گذشته را در کنار خطاها و اشتباهات فردی و اجتماعی خود پشت سربگذارند و روزی نو و روزگاری نو را شروع کنند. این اعتقاد در بین مردم وجود داشت که برگزاری جشنها و آیینهای نوروزی یک دورۀ زمانی را پایان میداد و دورهای تازه را برمیگشود.
نکتۀ دیگر اینکه انسان اعصار قدیم برای هرچیزی روح و جان قائل بود و پدیدههای طبیعی را به شکلی متافیزیکی مینگریست و نه فیزیکی. برای مثال روئیدن گیاهان را زنده شدن آنها میدانست و پژمرده و زرد شدن پاییزیشان را مرگ زمین به حساب میآورد. هر هلال ماهی که در آسمان ظاهر میشد تولدی نو بود و هر محاقی مساوی با مرگ. حتی اینگونه تصور میشد که خورشید هرروز متولد میشود و هرشب میمیرد. به این شکل طبیعت عمق، گسترش و معنایی بس وسیعتر از آنچه حالا ما برایش قائلیم مییافت.
این نو شدن زمین یا همان سال نو،به خاطر اهمیت عمیقی که در زندگی معنوی و اجتماعی انسانها داشت، سبب پدید آمدن یک سری آیینها و سنتهای پربار و غنی گشته که به نخو شگفتانگیزی بین بسیاری از جوامع بشری مشترک است. از جملۀ این آیینها و سنتها میشود این موارد را نام برد:
1- پاکسازی محیط، تطهیر خویش، اقرار به گناهان، بیرون کردن شیاطین و دیوان از خانه و شهر و روستا به کمک اشعار و دعاهای مختلف.
2- کشتن آتش و برافروختن دوبارۀ آن.
3- راه افتادن مردانی با صورتکهای سیاه و رفتن تا مرز شهر، روستا، دریا، خانه و ... همراه با خواندن شعرها و ادعیههای خاص.
4- برگزاری مسابقات پهلوانی و قهرمانی بین مردان شهر که نمادی بود از نبرد خدایان با شیاطین.
5- به پا کردن مراسمهای عیاشی و آشفتهسازی نظم معمول به همراه اجرای مراسمهایی که آن را ارجی میگفتند.
این جشنها و آیینها بیشتر جنبۀ ایمانی و اسطورهای داشت. اگرچه این اسطورهها در هر مکان و قومی دارای تفاوتهایی است، ولی در کلیّت مسئله شباهت بسیاری داشت. از جمله اینکه اعتقاد انسانهای کهن بر این است که در آغاز آشفتگی بود و بینظمی بر جهان حاکم بود. تا اینکه خدا (یا خدایان) از درون این آشفتگی سر برآورد و نظم را در تمام هستی حاکم ساخت. به همین خاطر است که در اغلب مراسمهای آیینی سال نو، آغاز سال با آشفتهسازی و سپس نظمبخشی به زندگی همراه است. برای مثال، در قدیم رسم بر این بود که آتشها را قبل از پایان سال و شروع سال جدید میکشتند و سپس آتشی نو را برافروخته میساختند. یا اینکه مراسمی برای حضور مردگان برگزار میشد که در آن مردانی با صورتهای سیاه شده شعرهایی میخواندن و به آوازخوانی میپرداختند؛ که این خود نمادی بود برای از میان رفتن مرزهای هستی و نیستی و مرگ و زندگی.
نکتۀ جالب توجهی که همۀ این مقدمات را برایش گفتم این است که اگر کمی سر بچرخانیم و دور و برمان را بهتر ببینیم، میتوانیم برخی از این آیینها و مراسمها را همین اطرافمان مشاهده کنیم. هنوز پاکیزه ساختن خانه و کاشانه که به آن خانهتکانی میگوییم مرسوم است. روشن کردن شمع در سفرۀ هفتسین میتواند نشانهای از برافروختن آتش نو باشد. خواندن قرآن یا دیگر کتابهای دینی و زمزمه کردن دعاهای مخصوص برای این است که در آغاز سال نو شیاطین و دیوان را از خانه و کاشانۀ خود برانیم. اینکه در آغاز سال نو از خدا طلب بخشش میکنیم نیز به معنای فراموشی دورۀ پیشین و آغاز حیاتی نو است. حاجی فیروزهایی که هنوز در خیابانها حضور دارند نشانهای هستند از مردانی که صورت خود را سیاه میکردند. ارتباط نوروز و دنیای مردگان را هم میتوان از مردمی که پیش از عید به دیدار قبر بستگانشان میروند و بالای سر آنها چراغ و شمع روشن میکنند متوجه شد. مسابقات و زورآزماییها هم که در بسیاری از روستاها و شهرها مرسوم است و نمادی است از نبرد خدایان با شیاطین و دیوان. آیین سیاووشخوانی نیز که نمادی است از بیداری دوربارۀ زمین و نو شدن حیات زمینی، هرساله در بعضی از روستاها انجام میشود.
سخن آخر هم اینکه گفتم به مناسبت عید نوروز کمی بیشتر دربارۀ آن توضیح دهم. اگر هم خواستید بیشتر دربارۀ نوروز و مراسمهای آن بدانید، کتاب «جستاری چند در فرهنگ ایران-مهرداد بهار» پیشنهاد خوبی است.
سلبریتیگریز؟ نه، من همیشه آدم سلبریتیستیزی بودم. به هر اندازهای که آدمها برچسب سلبریتی میخورند از چشم من میافتند. میخواهد آن آدم یک فوتبالیست مطرح باشد مثل آقای مجیدی، میخواهد یک خوانندۀ محبوب باشد مثل همایون شجریان، یا نویسندهای محبوب مثل رضا امیرخانی. از چشمم میافتند که هیچ! میتوانم بگویم با همۀ فعالیتهایشان زاویه پیدا میکنم. اگر قبلاً از بازی فرهاد مجیدی لذت میبردم (با اینکه توی تیم رقیب بود.)، اگر با شنیدن صدای همایون شجریان میتوانستم یک روز کامل زندگی کنم، اگر قبلاً خواندن کتابهای آقای نویسنده یکی از لذتهای زندگیام بود، حالا دیگر نیست. حالا تا اسم فرهاد مجیدی میآید یاد برخورد نفرتانگیزش میافتم با آن پلیس راهنمایی و رانندگی. وقتی اسم همایون شجریان میآید یاد چند آلبوم آخرش و ادابازیهایش با آن جناب پورناظری میافتم. وقتی با کسی از امیرخانی صحبت میکنم یاد تزهای روشنفکریاش میافتم و جایزۀ رمان سال که آخرش هم نفهمیدم چرا امیرخانی! آن هم برای رمانی نه چندان قوی، که مطمئنم خودش هم قبول دارد که کم و کاستی زیاد داشت.
یک موضوع گنگ دیگری هم برایم این وسط باقی است. اینکه چرا باید یک فوتبالیست (در این مثال فوتبالیست است.) بشود الگوی جوانان ما! که بعد کمیتهای که اسم اخلاق را روی آن گذاشتهاند بیاید و آن فوتبالیست را از بازی کردن در زمین فوتبال محروم کند. مگر چه انتظاری از شخصیت اجتماعی یک فوتبالیست(یا خواننده یا هر سلبریتی دیگری) داریم؟
س.ن: درست یا نادرست خواستم کمی غرغر کرده باشم.
«بیبی معصومه» نود و پنج ساله است. خواهر استاد محمد بهمن بیگی است. مرد بزرگی که احتمالاً نامش را با کتاب«بخارای من، ایل من» به یاد دارید.(کتاب فارسی راهنمایی یا دبیرستان ذکر خیرش بود.) مردی که سالهای سال عمرش را صرف آموزش به عشایر و ساخت مدارس عشایری کرد. بیبی معصومۀ نود و پنج ساله، با شعر خواندن و مشاعره کردنش همۀ تصورم از یک پیرزن را خراب کرده. پیرزن از پس سالها تجربه و زندگی، حالا نشسته کنار یکی از نوههای دختری و در جواب شعرهایش، با لحنی روان و زیبا شعر میخواند و مشاعره میکند. کلیپش را میتوانید در ادامه ببینید. اینکه چرا بعد از پنجاه و سه روز دوری از وبلاگ و وبلاگنویسی، با این کلیپ شروع به نوشتن میکنم هم دلیل دارد. دلیلش روز زبان مادری بود، که البته دو روز از آن میگذرد. راستش به شکل کنایهآمیزی خواستم به واسطۀ این کلیپ و یادآوری یک اسم بزرگ، طعنهای زده باشم به خودمان، خانوادههایمان، مدرسهها و حتی صداوسیما، که گویا همهمان سخت دوستدار تهرانیزه کردن و یکسانسازی خردهفرهنگها هستیم و در این راه هیچ کوتاهیای هم نمیکنیم.
س.ن:
برای یک وبلاگنویس دردناکتر از اینکه یکباره برود و بعد از پنجاه و سه روز بخواهد دوباره بنویسد، نیست. (حساب روز و ساعت و دقیقهش را هم داشتم.)
کتاب حرکت در مه آقای شهسواری، بخشی دارد دربارۀ شخصیتشناسی در داستان که هدفش آشنا ساختن نویسندههای تازهکار است با نحوۀ شناخت شخصیت داستانشان. خب آزمونهای بسیاری برای شناخت تواناییهای فردی و شخصیتشناسی وجود دارد. شهسواری اما از دو آزمون طبعشناسی و تیپشناسی استفاده کرده است. بگذریم، هدفم معرفی کتاب نیست. فقط اینکه از همان خط اول فصل، متن کتاب قلقلکم میداد که قبل از هرچیز خودم را امتحان کنم، بخشی از خودم را بریزم درون یک لولۀ آزمایش و ببنیم چه خبر است و در اندرون من خستهدل کیست که چنین در فغان و در غوغاست. در نهایت نتیجه این شد که: پی بردم که یک آدم صفراییمزاجم و یک درونگرای حسی احساسی منعطف. آدمی مثل همۀ آدمهای دیگر، با نقطه ضعفها و نقطه قوتهای خاص خودم. خلاصه هدف از این پست این بود که بعد از قلقلک شدن خودم، شما را هم قلقلک بدهم برای پی بردن به درون و بیرون خودتان. همین.
س.ن:انصافاً آدمی چیز عجیبی است. چند کیلو پوست و گوشت و استخوان و این همه پیچیدهگی درونی و بیرونی؟ بزنم به تخته.