۴۷۹ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری» ثبت شده است

گاوداری الف.جیم‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ آذر ۹۷
  • ۲۳ نظر

الف.جیم مدیرعامل گروه آموزشی جوکار در دیدار با مراجع: «با حذف تکلیف منزل دانش آموزان، آنان از فراگیری و آموزش دور شده و به سمت فضای مجازی کشیده می‌شوند که آثار جبران‌ناپذیری را به دنبال دارد» هفده آذر-خبرگزاری مهر

شمارگان کل کتاب‌های کمک‌درسی در سال ۹۵ شامل ۴۳میلیون و ۲۹۷هزار بوده و در سال ۹۶ با ده درصد کاهش به ۳۸میلیون و ۹۱۷هزار جلد رسیده است. -طبق آمار ارائه شدۀ خبرگزاری ایبنا

 مجموع قیمت کتابهای کمک‌درسی چاپ‌شده در سال ۹۵ عدد ۷۵۸میلیارد و ۴۷۳میلیون و ۶۸۸هزار تومان بوده که در سال ۹۶ به رقم ۸۰۹میلیارد و ۴۶۱میلیون و ۷۱۵هزار تومان رسیده است.-آمار ارائه شده در همان خبرگزاری

ما هیچ ما نگاه:

نسل قدیمی‌ها نسل باهوشی بود، وقتی می‌خواست حرفی بزنند همۀ سی‌صد کلمه حرفشان را می‌ریختند در یک مثل ساده، از آن خنجری می‌ساختند نیشش ز فولاد، و آن را فرو می‌کردند در جگرگاه دشمن. فالمثل اگر یکی از همین قدیمی‌ها در این دوره حاضر بود، احتمالاً وقتی با خبر دیدار جمعی از مافیای کمک آموزشی، نه ببخشید منظورم ناشران کمک‌آموزشی است، روبرو می‌شد می‌گفت:«از قدیم گفته‌اند هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد» یا شاید هم می‌گفت: «دیگی که برای من نجوشد می‌خواهم سر سگ توش جوشید!» 


بخوانی: این مدرسه دوست (ن)داشتنی! وبلاگ سپیدپوش

به احترام همۀ آشپزخانه‌های قدیمی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷
  • ۲۳ نظر

در این دنیا چیزی جز یک‌دست شدن و یک‌پارچگی خرده فرهنگ‌ها مرا نمی‌ترساند. غرق شدن در فرهنگ شهرنشینی، یا یک فرهنگ یک‌پارچۀ جهانی، نقشی است که این روزها دارد کامل و کامل‌تر می‌شود و این برای من ترس‌آور است. 

اینکه می‌گویم یک‌دستی، منظورم یک‌دست و یک شکل شدن آدم‌هاست در فرهنگ‌هایشان، در مراسم‌هایشان، در شکل حرف‌زدن و زبان‌شان، در غذاهایی که می‌پزند و می‌‌خورند، در فعالیت‌های روزانه‌ای که دارند و خلاصه‌اش در شکل و شیوۀ زندگی کردن‌هایشان. برای همین است که این روزها از هرچیزی که قدری متفاوت باشد خوشحال می‌شوم. برای همین است که به موسیقی فولک بیشتر از قبل عشق می‌ورزم. و برای لهجه‌ها و گویش‌های متفاوت هر شهر ارزش قائلم. و برای مراسم‌ها و فرهنگ‌هایی که دارند هم. 

همۀ این چند خط بالا را گفتم تا با استفاده از این مقدمه برسم به بحث دوست‌داشتنی غذاهای سنتی. امشب که مامان یک غذای سنتی قدیمی درست کرده بود(یا بهتر است بگویم خلق کرده بود، درست مثل یک اثر هنری.) پی بردم که اتفاقاً غذاها نیز می‌توانند سهم ویژه‌ای در ایجاد این تفاوت‌ها داشته باشند. قدیم‌ترها هر شهر یا روستایی برای خودش یک عالمه طعم و مزۀ ویژه داشت. طعم‌هایی که جز در آن شهر نمی‌توانستی تجربه‌اش کنی. طعم‌هایی که حالا کم‌کم دارند به فراموشی سپرده می‌شوند. یا نهایتاً کمی شانس آورده‌اند و تبدیل شده‌اند به چند غذای سنتیِ رستورانی، که فقط سهم از ما بهتران هستند.

امشب به عنوان کسی که برای این خرده فرهنگ‌ها ارزش قائل است، و به بهانۀ همین «نون‌جوشونَکی» که مامان پخته بود، می‌خواهم شما را با یکی از همین طعم‌ها آشنا کنم. ویژگی بیشتر غذاهای سنتی این است که مواد تشکیل دهنده‌اش چیز به‌خصوصی نیست و همین مواد غذایی داخل آشپزخانه است؛ ولی به طرز شگفت‌انگیزی خوش‌طعم‌اند و بوی گذشته را می‌دهند. شاید مهم‌ترین عنصر برای پختن یک غذای ستنی همان مهر مادرانه‌ای باشد که نسل به نسل از مادربزرگ‌ها به دختران‌شان منتقل شده و مثلاً نتیجه‌اش شده است نون‌جوشونک.
راستش، الآن اگر بخواهم از نون‌جوشونک برایتان بگویم، چیزی بیش از این نمی‌دانم. دستور پختش را نمی‌دانم و چیزی هم ازش نمانده که بخواهم عکسش را بگذارم. اصلاً بیایید یک کاری بکنیم، من قول می‌دهم از نون‌جوشونک برایتان بگویم و شما هم قول دهید برایم از طعم‌های ویژۀ آشپزخانۀ مادران و مادربزرگ‌هایتان بگویید. اینجا یا وبلاگ‌ خودتان هم فرقی نمی‌کند، تصمیمش با خود شما.

#من_هم_می‌_آیم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷
  • ۲۵ نظر

به بهانۀ پنجمین پویش کتابگردی، کتابخانۀ میرزابنویس برگزار می‌کند.

وعده دیدار: پنجشنبه یکم آذرماه 97

مکان: کاشان، سمت چپ، نرسیده به مرکز زمین، کتابخانۀ غیررسمی نگارندۀ دوکلمه حرف حساب، یعنی این بندۀ نگارنده.

با همکاری کتابخانۀ میرزابنویس.


با حضور اساتید ارجمند:

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

خواجه شمس‌الدین محمدبن بهاءالدین محمد

ابومحمد مشرف‌الدین مصلح بن عبدالله مشرف

ابوالقاسم فردوسی طوسی

ملا عبداللطیف تسوجی

فئودور میخایلاویچ داستایوفسکی

نادر ابراهیمی

ابوالفضل زرویی نصرآباد

سید مجتبی آقابزرگ علوی

رخشندۀ اعتصامی

و جمعی دیگر از نویسندگان


خود زندگی، یک قصه است

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷
  • ۱۳ نظر

سال پیش، در همچین روزهایی در بیست و هشتیم روز آبان، مطلبی نوشته بودم دربارۀ روز کتاب و کتاب‌خوانی. پایین آن مطلب سلوچ یا همان علی خودمان، نظر گذاشته بود:«یک بار هم شده به جای کتاب های روانشناسی و موفقیت و علمی و تاریخی و سیاسی و ... داستان بخوانید. قصه ها بی نظیرن». 

همین، راستش خواستم با یک پست بلند بالا دعوت‌تان کنم به داستان‌خوانی. ولی تهش رسیدم به همین جملۀ علی: «داستان بخوانید چون قصه‌ها بی‌نظیرند.» چون خود همین زندگی هم یک قصه است. یک قصه.

حالِ خوشِ خواندن

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۴ آبان ۹۷
  • ۳۳ نظر

صبح توی «شبکۀ شما» دو نفر دوست‌دار کتاب رو به‌عنوان مهمان برنامه دعوت کرده بودند و صحبتشون دربارۀ کتاب و کتاب‌خوانی بود. آقای مجری از خانم دوست‌دار کتاب پرسید چطور کتاب‌خوان شدید؟ و خانم دوست‌دار کتاب جواب داد توی دبیرستانمون یک کتابخانۀ چوبی بود که کتاب‌های زیبایی داشت. و همین باعث شد من کتاب‌خوان بشم. یاد حرف «بهروز» افتادم که می‌گفت قشنگ یعنی چه؟ کتاب قشنگی بود یعنی چه؟ یعنی مثلاً جلد گل‌گلی داشت و طرحش صورتی و یا آبی بود؟ آخه کی دربارۀ کتاب میگه کتاب قشنگی بود؟ یا کتاب‌های زیبایی داشت؟ یعنی چی که قشنگ بود یا زیبا بود؟

بگذریم. هفتۀ کتاب و کتاب‌خوانیه و برای این هفته چندتایی پیشنهاد دارم که می‌تونید انجامشون بدید:

 یک، می‌تونید مراجعه کنید به کتاب‌خانه‌های عمومی و به طور رایگان در کتاب‌خانه‌های عمومی عضو شوید. می‌دونم که کتاب گرفتن از کتاب‌خانه‌ها گاهی سخته و گاهی هم کتاب‌های مورد نیاز رو ندارند، ولی این‌ها بهونه‌های خوبی نیست. کتابخانه‌ها به‌روز نیستند؟ خب سالی یک کتاب از کتاب‌هاتون رو اهدا کنید به کتابخانه و اگر الآن دارید می‌گید آخه فقط یک کتاب؟ باید بگم به قول مولوی: «تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز.»

دو، این پنجشنبه، پنجشنبۀ کتابگردی است. پس می‌تونید به این بهونه سری به کتاب‌فروشی‌های سطح شهر بزنید و ضمن گشت‌وگذار اگر دوست داشتید کتابی هم بخرید. به‌خصوص که طرح پاییزه کتاب هست و تا سقف صد هزارتومن می‌تونید 25 تا 15 درصد هم تخفیف بگیرید. 

سه، می‌تونید به یکی از مراکز انتقال خون شهر رفته و خون اهداء کنید. می‌دونم ربطی به کتاب و کتاب‌خوانی نداره، اما کار خوبیه و مهمه.

چهار، اگر هیچ‌کدوم از سه تای بالا رو هم انجام ندادید، لااقل زیر همین پست یکی دوتا از بهترین رمان‌ها و مجموعه داستان‌هایی که خوندید(هم ترجمه هم تألیفی) رو معرفی کنید تا من و دیگران هم استفاده کنیم.

دونه دونه دونه دونه

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۵ آبان ۹۷
  • ۲۶ نظر
نمی‌گویم از هندزفری استفاده نکنید؛ بکنید. ولی انصافاً، خواهشاً، التماساً، حواستان باشد که دوروبری‌ها بیش از حد با آهنگ‌هایی که می‌شنوید کیفور نشوند. (البته بازهم میل خودتان.)
برای مثال همین دیروز که در مینی‌بوسی نشسته، به سمت کوه و در و دشت‌های کاشان می‌رفتیم (بلی کاشان کوه هم دارد خوبش را هم دارد!) هم‌سفری که روی صندلی کناری جا خوش کرده و هندزفری‌ را در گوش‌هایش چپانیده بود، آهنگی می‌شنید که ما هم به اجبار مستفیذ شدیم و به خاطر طولانی بودن مسیر، شروع کردیم به تصویرسازی با آهنگ:
ماجرای آهنگ از اینجا شروع می‌شد که آقای خواننده ظاهراً در کار تولید رب‌انار بود و نشسته بود به دون کردن انارهای باغ؛  برای همین پیاپی تکرار می‌کرد: «دونه، دونه، دونه، دونه» و دوباره «دونه، دونه، دونه...». بعد همین‌طور که انارها را دون می‌کرد، این وسط نفهمیدم چه فعل و انفعالاتی رخ داد که در خاطراتش غرق شد و یاد حسی افتاد که روزی‌روزگاری بین خودش و یک نفر دیگر جاری بوده. حسی که مال خودِ خودِ خودشان بود. و اگر فکر می‌کنید از در و همسایه‌ای قرض گرفته بوده‌اند، حاشا و کلا.
 بیچاره، آقای خواننده آن‌قدر انارها را «دونه دونه دونه دونه» دان کرد، تا شب شد. با رسیدن شب، خمیازه‌ای کشید و همین که سرش را بالا گرفت، ستاره‌ای را در آسمان دید. بعد پیش خودش فکر کرد این ستاره، همان ستارۀ مخصوص عشاق است. همان ستاره‌ای که «یک جوری میزون می‌کنه» تا عشاق را به هم برساند.
خلاصه که آن ستاره کار خودش را کرد و آقای خواننده را دوباره یاد شکل و شمایل یارش انداخت. از صحبت‌هایش فهمیدم آن یار موجود ویژه‌ای هم است و از نظر زیبایی چیزی از آدم‌ فضایی‌ها کم ندارد. مثلاً چشم‌هایش به شکلی است که خواننده را می‌ترساند و باعث تپش و لرزش دل او می‌شود. برق چشم‌ها همین‌طور باعث می‌شود آن زندگی (که نفهمیدم منظورش کدام زندگی است) دیگر زندگی نباشد. و خب به قول جواد خیابانی زندگی‌ای که زندگی نباشد، قطعاً زندگی نیست. از توصف چشم‌ها که بگذریم، باید اعتراف کنم شاعر در کلیشه‌زدایی خیلی خوب عمل کرده است. مثلاً به جای اینکه از لب و دهان و ابروان موجود فضایی بگوید، از این جزئیات تکراری چشم‌پوشی کرده و یک‌راست رفته سراغ نفس کشیدنش! از این می‌گوید که بینی‌ یار فضایی‌اش، درمان یک سری بیماری‌های به خصوص است. اینکه چه بیماری‌هایی؟ راستش نفهمیدم. ولی معلومم شد که احتمالاً همین موضوع دل خواننده را گرفتار خود کرده است. وگرنه آدم اگر عاقل باشد که عاشق نمی‌شود؛ بشود هم عاشق یک یار درست و حسابی می‌شود، نه یک یار فضایی که چشم‌هایش آدم را بترساند و دلش را بلرزاند.
خلاصه وقتی هندزفری می‌زنید، انصافاً خواهشاً، التماساً حواستان به دور و اطرافتان باشد. از من گفتن بود.

یک بیست‌وچهار ساعت با من

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
  • ۴۴ نظر

قصد دارم امروز از لحظۀ بیداری تا آخر شبی که به خواب می‌روم را همین‌جا روایت کنم. 

ساعت هشت:

تازه بیدار شده‌ام. با صدایی که مدت‌هاست نشنیده بودمش. صدای چرخ‌های خیاطی کارگاهی که حالا بیش از دو هفته از تعطیلی‌اش می‌گذشت. 

ساعت ده و چهارده دقیقه:

شروع به نوشتن این پست کرده‌ام. قیل از اینکه شروع به نوشتن کنم سری به تلگرام زدم. از تلگرام‌های وارده:«و گفت: خداوند را فرشته‌ایست که هر روز بانگ می‌زند: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابودی، و بسازید برای ویرانی. نهج البلاغه-حکمت ۱۲۷، کانال هاروت و ماروت»

 به این فکر می‌کنم که ادامۀ روز را در کتابخانه سپری کنم. سکوت کتابخانه و فضای آن را دوست دارم. چه برای کار و چه برای مطالعه. در حقیقت امروزم از حالا شروع می‌شود!

یک روز تراکتوری خواهم خرید و همۀ ماشین‌هایی که در خیابان دوبل پارک کرده‌اند را زیر چرخ‌های تراکتورم له خواهم کرد. 

یک‌بار سمیرم سوار تاکسی بودم. رانندۀ تاکسی از آشنایان و پیرمرد سرزنده و شوخ‌طبع بود. ترافیک خیابان اصلی شهر سنگین بود و خیلی سخت جلو می‌رفتیم. یکی از ماشین‌هایی که کنار خیابان پارک کرده بود سعی داشت از پارک بیرون بیاد و به همین خاطر راننده‌ای که من سوار ماشینش بودم توقف کرد. رانندۀ پشتی دستش را گذاشت روی بوق و یکی دوتا بوق زد که یعنی:«زرد قناری چرا حرکت نمی‌کنی پس؟» پیرمرد شوخ‌طبع سرش را از پنجره برد بیرون و از آنجا که شهر ما زیادی کوچک است و همه همدیگر را می‌شناسند داد زد: «به آقای فلانی. مبارک ماشین صفرت. با بوقش خریدی؟» و طوری داد زد که همۀ ماشین‌های دوروبر و حتی مغازه‌دارها هم صدایش را شنیدند و زدند زیر خنده. امروز می‌خواستم برگردم به خانمی که پشت سرهم بوق می‌زد همین جمله را بگویم. دیدم ممکن است ناراحت شود اگر بهش بگویم «بَه آقای فلانی!»

12:55 کتابخانۀ فیض کاشانی

 ملامحمدمحسن فیض کاشانی داماد و شاگرد ملاصدرای شیرازی بود و از حکیمان و عرفای زمان صفویه. این را برای زیاد شدن اطلاعات عمومی‌تان گفتم و برای اینکه این پست هم زیادی بی‌محتوا نباشد! به هرحال، داخل سریال بیگ‌بنگ آف تئوری شلدون کوپر تنها یک جای خاص از خانه می‌نشست و به آن محل می‌گفت «مای اسپات». جای این بندۀ نگارنده هم در سالن مطالعه اولین صندلی گوشۀ سمت چپ است. به چند دلیل، یک اینکه گوشه است! و بندۀ گوشه‌گیر از گوشه‌ها خوشم می‌آید و دو اینکه پریز برق دارد و می‌شود از لپتاپ استفاده کرد. به جز این بندۀ نگارنده سه تن دیگر نیز داخل سالن مطالعه حضور دارند، نه چهار نفر. نفر چهارم پشت صندلی‌اش به خواب رفته بود و نمی‌دیدمش. یکی سر در گریبان گوشی موبایلش فرو برده و دو نفر دیگر هم ظاهراً کنکوری هستند. خب یکی از نفراتی که نشسته بود بلند شد و رفت تا رسماً سه نفر باشیم.

14:10 کتابخانۀ فیض کاشانی

درحال نوشتن خلاصۀ کتاب بودم که ناغافل خوابم برد. همه‌اش تقصیر همان نفر چهارمی است که روی صندلی خواب بود و به خاطرم آورد که می‌شود در این حالت هم خوابید. سر که بلند کردم هیچکس را ندیدم. همه رفته بودند. تنها صدای دو خانمی می‌آید که مسئول کتابخانه هستند. گویا بحث سر جلسۀ قرآن یا زیارت عاشورای همسایه و دختر خدیجه خانم است که، که اصلاً به من چه مربوط. مگر من فضولم؟  

3:40 کتابخانۀ فیض کاشانی

کتاب کوچک برای داستان‌نویسی، نوشتۀ فریدون عموزاده خلیلی را اگر روزی‌روزگاری دیدید بخوانید. و اگر جایی بود که می‌شد آن‌را خرید لطفاً خریداری کنید و برای من پست کنید! متأسفانه از سال 93 کتاب تجدید چاپ نشده و تنها نسخه‌های قدیمی آن موجود(نیست!) است.  کتاب را کانون پرورشی فکری برای نوجوانان و ردۀ سنتی«ه» چاپ کرده است. کتاب در صدوچهل صفحه به اختصار دربارۀ آنچه باید برای داستان‌نویسی دانست صحبت کرده و برخی نکات ضروری را بدون آب و تاب و با زبانی شیرین و گاهی طنز بیان کرده است. از سوژه‌یابی تا طرح و شخصیت و گره‌افکنی در داستان گرفته تا فضاسازی در داستان با استفاده از جزئیاتی مثل رنگ،بو، صدا و .... 

تعداد بالای تمرین‌های کتاب هم باعث درگیری ذهن خواننده شده و او را همراه می‌کند. همچنین نویسنده برای کسانی که(به‌خصوص نوجوان‌ها) به تازگی شروع به آموختن دربارۀ داستان‌نویسی کرده‌اند سرخط‌های خوبی ارائه کرده و در دل متن، نویسنده‌ها و کتاب‌های خوبی را معرفی کرده است. در کل با حجم کمی که داشت اطلاعات خیلی خوبی در اختیار من خواننده قرار داد.  فقط حیف که باید کتاب‌های امانتی را پس داد.

16:15 کتابخانۀ فیض کاشانی

پسرکی عطرزده وارد سالن مطالعه می‌شود. لازم به ذکر است بنده از بوی عطر متنفرم! و آدم‌هایی که شیشه‌های عطر را روی خودشان خالی می‌کنند بیشتر. خلاصۀ کلام به سراغ من اگر می‌آیید نرم و آهسته‌اش ایرادی ندارد. ولی به همین طعم چایی دارچینی قسم عطر به خودتان نزنید. نفسم تنگ شده، قفسۀ سینه‌ام درد می‌کند. با این حساب باید برگردم خانه. البته نخوردن نهار و گرسنگی هم دلیل دومم برای این تصمیم است.

ساعت 18:05 در اتاق

صدای گریۀ امیرحسین را می‌شنوم. لحظۀ اول به این فکر کردم که ممکن است چون مادرش نبوده که برود دنبالش خودش برگشته باشد و حالا پشت در خانه گیر افتاده و دارد گریه می‌کند. رفتم بالا و در خانه را باز کردم دیدم نه، صدا از توی کوچه نیست. از توی خانۀ خودشان است. نام‌برده به این خاطر که باباش به جای مامانش رفته و او را از مدرسه برگردانده دارد گریه می‌کند. دیدن بچه مدرسه‌ای‌ها در کوچه و خیابان و دیدن مشق نوشتن‌‌های امیرحسین یکی از لذت‌بخش‌ترین صحنه‌های این روزهاست.

ساعت 20:15 اتاق

نامبردۀ نگارندۀ این سطور خیلی بی‌نظم می‌خوابد و این از نقطه ضعف‌هایی است که داشتم و دارم. خوابم برد. بی‌خود و بی‌جهت خوابم برد. این روزها سردردها و سرگیجه‌های عجیبی دارم. چشم‌ها را که می‌بندم احساس می‌کنم همه چیز به چرخ می‌افتد. به لپتاپ نمی‌توانم خیره شوم و کتاب هم خیلی سخت می‌شود خواند. خواب؟ مگر اینکه از روی خستگی و به همین شکل باشد.

ساعت 21:10 اتاق

اینکه وقت‌هایی که در خانه هستم بیشتر وقتم در اتاق می‌گذرد یک حقیقتی است که نه زیاد آن را دوست دارم و نه از آن بدم می‌آید. واقعیت این است نوع کاری که این روزها انجام می‌دهم باعث شده بیشتر وقتم را پشت لپتاپ و پشت میز بگذرانم. رفتن به کتابخانه هم تنها بهانه‌ای است برای خارج شدن گاه‌به‌گاه از این فضا. بوی سوختگی تمام خانه را پر کرده. بیرون می‌روم و متوجه می‌شوم پدرجان دارد شام می‌پزد. در حقیقت گوشت‌کوبیده‌هایی که از ظهر مانده و کسی نخورده را پیچیده لای نون و آن‌ها را توی روغن سرخ کرده و شده چیزی شبیه سمبوسه که خب من سمبوسه را عاشقم! به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته چه فرقی دارد؟ ولی اگر قرار به خوردن غذای فست‌فودی باشد ساندویچ کثیف و یا سمبوسه را ترجیح می‌دهم!

22:20 اتاق

کمی با دوستان چت می‌کنم. کمی آهنگ گوش می‌دهم. اول عارف می‌خواند: «به پیری بگو پیری دست نگه دار گله دارم، حالا حالاها آرزو دارم؛ حالا حالاها آرزو دارم.» کمی وبلاگ می‌خوانم و این‌بار شماعی‌زاده دارد می‌خواند:«توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن» و بعد نوبت به اصغروفایی می‌رسد که بگوید:«عشق آمد و آتشی به دل برزد؛ تا دل به گزاف لاف دلبر زد. عشق آمد، عشق آمد» و بعد هم لابد خوانده:«آسوده بدم نشسته در کنجی، عشق آمد عشق آمد؛ آمد غم عشق و حلقه بر در زد...» و در نهایت هم «عقلش چو مگس دو دست بر سر» خواهد زد.

00:00 همچنان اتاق

می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم ها... فردا شده و دارند توی سرم دمام می‌زنند. هزارتا سوار توی سرم می‌دوند. توی سرم رخت می‌شورند. سرم مثل سیر و سرکه می‌جوشد و دست آخر من از دست این سینوزیت‌های بعد از سرماخوردگی سر به بیابان خواهم گذاشت. این خط این هم نشان. 

ساعت 01:00

بابا فلاسک چایی‌ای که داشت را آورد توی اتاق. چایی می‌ریزم و می‌خورم. یکی، دوتا نه سومی را هم باید خورد. یکی از کارهایی که سعی کرده‌ام خودم را به آن عادت بدهم گوش دادن یکی از داستان‌های کانال صداخونه است. بهاءالدین مرشدی عزیز و صدای گرمش را دوست دارم. در این کار با یکی از دوستان هم شریکم. که خب ممکن است دوست نداشته باشد اسمش را بیاورم. این را نگفتم که بگویم من چقدر آدم اهل داستان‌شنویی هستم! نه، خواستم کمی کانال صداخونه را تبلیغ کنم. بالاخره گردن این بندۀ داستان‌شنو حق دارد. 

آن جملۀ«میشمرم هو میشمرم هه میشمرم هار» هم از داستان صداخونه نوشتۀ غلامحسین ساعدی است که بهاءالدین مرشدی آن را خوانده. دلیل دلبستگی‌ام به این جمله و داستان این است که فکر می‌کنم همۀ ما سربازیم و فرماندۀ بزرگ همین روزگار قدار کج‌مدار لاکردار است. داد می‌زند «قدم آهسته بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها. بشمار هت» و این ماییم که باید اطاعت کنیم و تکرار کنیم «می‌شمارم هه، می‌شمارم ها، می‌شمارم هت، می‌شمارم هو، می‌شمارم ها» و بعد فرماندۀ بزرگ، یعنی همین روزگار قدار کج‌مدار لاکردار فریاد بزند:«اوهوی نفر سوم صف پنجم، باز که نشد، باز که نشد!» و بعد لابد بگوید:«گمشو برو ته صف!» 

ساعت 02:18 اتاق

خسته‌تر از آن بودم که بخواهم کاری انجام دهم. حتی دست‌ودلم به فیلم دیدن هم نمی‌رفت. این شد که تصمیم گرفتم کمی ورزش کنم. پس داخل درایو دی، پوشۀ pes را باز کردم و یک دور بلژیک را قهرمان جام ملت‌های اروپا کردم تا کمی مغزم استراحت کند. تا کمی دق‌ودلی‌ام را سر توپ و زمین سبز و دروازۀ تیم‌های مقابل خالی کنم! حالا با بالا بردن جام قهرمانی می‌روم که بخوابم. خواب که نه. می‌روم کمی کتاب بخوانم تا ببینم کی از خستگی چشم‌هایم بسته می‌شود.

احتمالاً تمام! 

+چالشی در کار نیست. فقط احساس کردم کار جالبی است. پس اگر دوست داشتید شماهم از یک بیست‌وچهار ساعت‌تان بنویسید. :)

قدم آهسته، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
  • ۲۴ نظر

قدم آهسته، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هو، بشمار هار، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هت. 

قدم آهسته، می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار می‌شمرم هه می‌شمرم ها می‌شمرم هت می‌شمرم هو می‌شمرم هار میشــــــ