- آقاگل
- پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
- ۶ نظر
نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه میرفتم مجرد پیرزنی دیدم که میآمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب میگیری من از غیب میگیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن میرفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف میکرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد.
*****
و گفت: خلق بر سه قسماند و گروهی با خود به جنگ برای خدای تعالی و گروهیاند با خلق به جنگ برای خدای و گروهی با حق به جنگ برای خود! که چرا قضای تو به رضای ما نیست؟ چرا مشیت تو به مشاورت ما نیست؟
*****
و گفت: پنج چیز از گوهر نفس است. درویشی که توانگری نماید و گرسنه که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که وی را با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و به روز، روزه دارد و قوت نماید از خود.
*****
و گفت: حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها به عزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی.
تذکرةالأولیاء