- آقاگل
- پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
- ۱۶ نظر
نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه میرفتم مجرد پیرزنی دیدم که میآمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب میگیری من از غیب میگیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن میرفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف میکرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد.
*****
و گفت: خلق بر سه قسماند و گروهی با خود به جنگ برای خدای تعالی و گروهیاند با خلق به جنگ برای خدای و گروهی با حق به جنگ برای خود! که چرا قضای تو به رضای ما نیست؟ چرا مشیت تو به مشاورت ما نیست؟
*****
و گفت: پنج چیز از گوهر نفس است. درویشی که توانگری نماید و گرسنه که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که وی را با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و به روز، روزه دارد و قوت نماید از خود.
*****
و گفت: حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها به عزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی.
تذکرةالأولیاء
و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا مییافتند، اکنون همه دردی شدهاند که آن را دوا نیست.
ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه
*****
نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت، بهرام نام. مگر شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه آن مال را دزدان ببردند. خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید که همسایه ما را چنین چیزی افتاده است، تا غمخوارگی کنیم، اگر چه گبر است، همسایه است.
چون به در سرای او رسیدند بهرام آتش گبری میسوخت. پیشباز، دوید، آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است، تا سفره بنهم. شیخ گفت: خاطر نگاه دار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است.
گبر گفت: آری! چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آنکه از من بردند، نه من از دیگری، دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه، سوم آنکه دین من با من است، دنیا خود آید و رود.
احمد را این سخن خوش آمد. گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی میآید.
پس شیخ روی به بهرام کرد. گفت: این آتش را چرا میپرستی؟
گفت: تا مرا نسوزد، دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم، فردا بی وفایی نکند تا مرا به خدای رساند.
شیخ گفت: عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بی وفا. هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد. کسی که چنین ضعیف بود تو را به چنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند تو را به حق چگونه تواند رسانید. دیگر آنکه جاهل است. اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد و نداند که یکی بهتر است، و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را میپرستی و هرگز من نپرستیده ام. بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تونگاه ندارد.
گبر را این سخن در دل افتاد. چهار مسئله بپرسم. اگر جواب دهی ایمان آورم. بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید؟ چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید؟ و چون میرانید چرا برانگیزد؟
گفت: بیافرید تا او را بنده باشد، و رزق داد تا او را به رزاقی بشناسند، و بمیرانید تا او را به قهاری بشناسند، و زنده گردانید تا او را به قادری و عالمی بشناسند.
بهرام چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد ا رسول الله.
چون وی مسلمان گشت شیخ نعره بزد و بیهوش شود. ساعتی بود بهوش بازآمد. گفتند: یا شیخ! سبب این چه بود؟
گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود. ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد؟
مناجات رمضانیه:
الهی!
امشب چه توانم گفت؟
جز آنکه قرآن به سر گیرم و به حال نزار خود گریه کنم ...
مهربانا!
چاه ز کجا بیاورم در قرن بیست و یک؟
و چه بگویم وقتی خود بهتر ز حال من آگاه باشی؟
#بیت
#الهی مرا هزار امید هست و هر هزار تویی...
أسئلُک حُبَّک
و حُبَّ من یُحِبُّک
و أن تَجعَلَک أحَبَّ إلَىَّ مِمّا سِواک
کارى کن که تو را
دوست داشته باشم
و کسانى که تو را دوست دارند را
دوست داشته باشم
و تو را بیش از هر چه غیر توست
دوست داشته باشم.
#مناجات_خمس_عشر
مناجات المحبّین
مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل
اینک شما و وحشت دنیای بی علی...
و گفت: راضی بودن و رضا آن است که از خدا بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی.
و گفت: من نمیشناسم زهد را حدی، و ورع را حدی، و رضا را حدی و غایتی، ولکن راهی از او میدانم.
و گفت: از هر مقامی حالی به من رسید، مگر از رضا که به جز بویی از او به من نرسید با این همه اگر خلق همه عالم را به دوزخ برند و همه به کره(اجبار_کراهت) روند من به رضا روم زیرا که اگر رضای من نیست در آمدن به دوزخ رضای او هست.
*****
و گفت: اگر بنده به هیچ نگرید مگر بر آنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ!
تذکرةالأولیاء
ذکر ابوسلیمان دارائی قدس الله روحه
مناجات رمضانیه:
الهی!
امشب دل ملتی را شاد کردی
دل مرا نیز نا شاد مپسند.
امضا:
ارادتمندت بندهی خطاکار.
#بیت
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم...
#سعدی_جان
س.ن:
راستش هیچگاه نفهمیدم چرا باید بیست و اندی خواننده خاموش داشته باشم! و تا امروز جز معدودی از این دوستان را نمیشناسم. ولیکن دوست دارم امشب این پست را تقدیم بیست و اندی خواننده خاموش کنم! با این پیش شرط که این بنده نگارنده را در دعاهایشان فراموش نکنند.
یاعلی
و عنایت حق تعالی در حفظ او چندان بود که چون دست به طعامی بردی که شبهت در او بودی رگی در پشت انگشت او کشیده شدی چنانکه انگشت فرمان او نبردی، او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست. جنید گفت: روزی حارث پیش من آمد. در وی اثر گرسنگی دیدم. گفتم یا عم! طعام آرم؟ گفت: نیک آید. در خانه شدم. چیزی طلب کردم. شبانه چیزی از عروسی آورده بودند. پیش او بردم. انگشت او مطاوعت نکرد. لقمه در دهان نهاد و هرچند که جهد کرد فرو نشد. در دهان میگردانید تا دیرگاه برخاست و در پایان سرای افگند و بیرون شد. بعد از آن گفت: از آن حال پرسیدم. حارث گفت: گرسنه بودم، خواستم که دل تو نگاه دارم لکن مرا با خداوند نشانی است که هر طعامی که در وی شبهتی بود به حلق من فرو نرود و انگشت من مطاوعت نکند. هرچند کوشیدم فرو نرفت. آن طعام از کجا بود؟ گفتم: از خانه ای که خویشاوند من بود. پس گفتم: امروز در خانه من آیی؟
گفت: آیم. درآمدیم و پاره نان خشک آوردم. پس بخوردیم. گفت: چیزی که پیش درویشان آری، چنین باید.
تذکرةالأولیاء
*****
ابوربیع واسطی گوید که:
داود را گفتم مرا وصیتی کن. گفت: صم عن الدنیا وافطر فی الاخرة. از دنیا روزه گیر و مرگ را عید ساز و از مردمان بگریز، چنانکه از شیر درنده گریزند.
یکی دیگر وصیت خواست.
گفت: زبان نگه دار.
گفت: زیادت کن.
گفت: تنها باش از خلق و اگر توانی دل از ایشان ببر.
گفت: زیادت کن.
گفت: از این جهان باید که بسنده کنی بسلامت دین، چنانکه اهل جهان بسنده کردند بسلامت دنیا.
دیگری وصیت خواست.
گفت: جهدی که کنی در دنیا به قدر آن کن که تو را در دنیا مقام خواهد بود و در دنیا به کار خواهد، آمد و جهدی که کنی برای آخرت چندان کن که تو را در آخرت مقام خواهد بود، به قدر آنکه تو را در آخرت به کار خواهد آمد.
مناجات رمضانیه:
مهربانا...
ممنونم که دعاهایم را تا seen میکنی جواب میدهی
برعکس ما بندگان که پیام هایت را میبینیم و به روی خود نمیآوریم.
وای بر ما!
#بیت
عشق درآمد از دَرَم، دست نهاد بر سَرَم
دید مرا که بی تو اَم، گفت مرا که وایِ تو!
#مولوی_جان
نقل است که او را بر کسی مالی بود و در محلت آن شخص شاگردی از آن امام وفات کرد. امام به نماز او رفت. آفتابی عظیم بود و در آن جا هیچ سایه نبود الا دیواری که از آن مرد بود که مال به امام میبایست داد. مردمان گفتند: در این سایه ساعتی بنشین.
گفت:
مرا برصاحب این دیوار مالی است. روا نباشد که از دیوار او تمتعی به من رسد. که پیغمبر فرموده است کل قرض جر منفعه فهو ربوا. اگر منفعتی گیرم ربا باشد.
*****
نقل است که روزی میگذشت. کودکی را دید که در گل مانده بود.
گفت: گوش دار تا نیفتی.
کودک گفت: افتادن من سهل است. اگر بیفتم تنها باشم. اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد همه مسلمانان که از پس تو درآیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود.
امام از حذاقت آن کودک عجب آمد و در حال بگریست و با اصحاب گفت: زینهار اگر شما را در مسئلهای چیزی ظاهر شود و دلیلی روشنتر نماید، در آن متابعت من مکنید.
تذکرةالأولیاء
ذکر امام ابوحنیفه رضی الله عنه
مناجات رمضانیه
خدایا!
کاش بیمارستانها
بخش کودکان سرطانی نداشت...
همین.
#بیت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد...
س.ن:
دایره روابط اجتماعی اشخاص چیزی است شبیه مدل اتمی کوانتومی. که فرد در مرکزیت نقش هسته را دارد و دوستان و آشنایان در نقش الکترونها هستند. الکترونها(دوستان و آشنایان) در لایههای الکترون-ظرفیتی متفاوت قرار میگیرند و هرچه روابط دوستانه صمیمیت بیشتری را شامل شود به هسته نزدیکتر خواهند بود. و هرچه این صمیمیت کمتر باشد در حلقههای الکترونی بعدی قرار خواهند گرفت. تعداد الکترونهایی که در حلقههای اول و دوم قرار میگیرند بسیار کمتر از الکترونهایی است که در حلقههای بعدی خواهند بود. باری، همه اینها را گفتم تا برسم به این نکته، در نهایت ادب و احترام و در اوج صمیمیت قصد دارم این پست را تقدیم کنم به سه تن از دوستانم که در این مدل اتمی در مجاورت هسته قرار میگیرند و طی این سالها صمیمیتی خاص با آنها داشته و دارم( و خواهم داشت به لطف خدا.) یک مترسک خوش قلب، علی آقای گوهری عزیز، و گندوم بانوی شیرازی الاصل مهربان.
نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود، چنانکه یکدیگر میخوردند، غلامی دید در بازار شادمان و خندان. گفت: ای غلام، چه جای خرمی است؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند؟
غلام گفت: مرا چه باک که من بنده کسیام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.
شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت: الهی این غلام به خواجهای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد. تو مالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم؟
*****
نقل است که روزی میرفت. بیگانه ای او را دید. گفت: ای شقیق! شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان ماند که، هرکه او را میپرستد و ایمان دارد از بهر روزی دادن، او نعمت پرست است!
شقیق یاران را گفت: این سخن بنویسید که او میگوید بیگانه گفت: چون تو مردی سخن چون منی نویسد؟
گفت: آری! ما چون جوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و باک نداریم.
بیگانه گفت: اسلام عرضه کن که دین تواضع است و حق پذیرفتن.
گفت: آری! رسول علیه السلام فرموده است: الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر.
تذکرةالأولیاء
میزباناا!
شب عید است، عیدی بندهات را نمیدهی؟
رنگ کاغذ کادویش مهم نیست
ولی لطفاً زیاد بزرگ نباشد
میترسم از اینکه ظرفیتش را نداشته باشم.
مرسی
#بیت
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد!
#حافظ
س.ن:
باری، دیروز بود که کامنت فیزیکدان برتر سید آلبرت کبیر شکرستانی الاصلِ نرسیده به بخارایی را دیدم و گل از گلم شکفت و بهانهای شد تا این پست را با نهایت ادب و احترام تقدیم کنم به صاحبان وبلاگهای: سر الکس آلبرت - خانم آبی تر(امیدوارم اسمتان را درست نوشته باشم) - آسمون آبی - آقا امیدمان (مدیر مسئول) - محسن فراهانی عزیز(پلاک 23) - رفقای قدیمی یادگار و خط خطی های یک شاعر تنها که هر دو به تازگی متآهل شدهاند و آخرین نفر آقای پلاک هفت. که همه مدتهاست نمینویسند و دلم برای نوشتههایشان تنگ شده است. میدانم احتمال اینکه این پست را ببینند کمتر از 1 درصد است. ولی امید دارم که ببینند و بدانند که چقدر دوستشان داشتم. و چقدر دوستشان داشتیم. ان شالله هرجایی هستید موفق و موید و مظفر و منصور باشند.