۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

معرفی کتابی که نباید خرید!!!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۹۴
  • ۳ نظر

این کتابها را نخرید

 

۱- فاجعه ی بزرگ ، اثر:ژان پل سارتر ، مترجم: بهروز بهزاد ، ۲۵۰ صفحه، نشر فرخی ۱۳۴۶

۲- خانواده ی خوشبخت ، اثر:ژان پل سارتر ، مترجم: بیژن فروغانی ، ۲۴۲ صفحه ، انتشارات جامی ،چاپ اول ۱۳۸۴ ، چاپ دوم ۱۳۸۷

۳- خانواده ی خوشبخت ، اثر:ژان پل سارتر ، مترجم: سارا برمخشاد ، ۲۳۷ صفحه ، انتشارات ابر سفید ۱۳۹۳

-------

یغمائیسم: از ابله خانواده تا فاجعه ی بزرگ در خانواده ی خوشبخت

ناتائیل عظمت در نگاه توست....

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۹۴
  • ۴ نظر

ناتانائیل،آرزو مکن که خدا را جز در همه جا  بیابی.

هر آفریده ای نشانه ی اوست اما او را نشان نمی دهد.

همین که آفریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه آفریدگار باز می دارد.

ناتانائیل همچنان که می گذری ،به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ نکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست...

ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی دوست تر می دارم.

ناتانائیل من شوق را به تو خواهم آموخت.

اعمال ما وابسته به ماست همچنان که روشنایی به فسفر. راست است که ما را می سوزاند اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد برای این است که سخت تر از دیگران سوخته است.

برای من خواندن این که شنهای ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کند، معرفتی که قبل آن احساسی نباشد برایم بیهوده است!

در شگفتم ناتانائیل!تو خدا را در خود داری و از آن بی خبری!

او را ندیده ای چون او را پیش خود به گونه ای دیگر مجسم می کردی.

ناتانائیل!تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن،ناتانائیل یعنی باور نداشتن اینکه او هم اکنون حضور دارد.

ناتانائیل! زیبا ترین سرورهای شاعرانه آنهاست که از درک هزارو یک دلیل وجود خداوند به آدمی دست میدهد.

ناتانائیل بدبختی هر کسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد از آن خود می داند، اهمیت هرچیز نه به خاطر ما که به خاطر خود اوست، ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...

ناتانائیل!در کنار آن چه شبیه توست نمان! هرگز نمان،ناتانائیل.

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.

از هیچ چیز جز درسی که برایت به ارمغان می آورد بر مگیر! 

ناتانائیل! می توان به زیبایی به خواب رفت و به زیبایی از خواب برخواست، اما خواب های شگفت در کار نیست، و من رویا را تنها زمانی دوست دارم که حقیقت آن را بپذیرم،

 زیرا زیبا ترین خوابها هم

                                          با

                                                           لحظه ی بیداری

                                                                                                برابری نمی کند...

 

 

                                                                          (مائده های زمینی_ آندره ژید)

حلاج الاسرار - فی مقامات شیخنا حسین بن منصور حلاج

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۴
  • ۰ نظر



و چه بسیار نیکو باشد کتاب هدیه دادن و گرفتن. و چه بسیار نیکوتر که در ایام عید چنین کتابی را از دستان دوستی نیک سیرت هدیه گرفته باشید.



با غزال ما بگو، ای باد صبح

جرعه نوشی جز عطش نفزایدم

آتشم، از پای ننشینم مگر

آید و برگونه ره بگشایدم.

جان او جانم، نه جانم جان اوست؟

خواهش افزاید که خواهش آیدم.


تذکرة الأولیاء-یک

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۵ ارديبهشت ۹۴
  • ۲ نظر

" نقل است که یکی پیش صادق آمد و گفت: خدای را به من بنمای.

گفت: آخر نشنیده ای که موسی را گفتند لن ترانی. گفت: آری! اما این ملّّّت محمّد است که یکی فریاد می‌کند رای قلبی ربی، دیگری نعره می‌زند که لم اعبد رباً لم ارة.

صادق گفت: او را ببندید و در دجله اندازید. او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: یا ابن رسول الله!الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: ای آب! فرو برش.

فرو برد، باز آورد. گفت! یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.

گفت: فرو بر.

همچنین چند کرت آب را می‌گفت که فرو بر، فرو می‌برد. چون برمی آورد می‌گفت: یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث. چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد این نوبت که آب او را برآورد گفت: الهی الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: او را برآرید.

برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: حق را بدیدی.

گفت: تا دست در غیری می‌زدم در حجاب می‌بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم روزنه ای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه می‌جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه.

صادق گفت: تا صادق می‌گفتی کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.

و گفت: هر که گوید خدای بر چیزست یا در چیزست و یا از چیزست او کافر بود.

و گفت: هرآن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند که اول آن ترس بود و آخر آن عذر.

و گفت: هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب آن طاعت بنده را ا زخدای دور گرداند مطیع با عجب عاصی است وعاصی با عذر مطیع زیرا که در این معنی بنده را به حق نزدیک گرداند "


.

س.ن: متن فوق به مدد یکی از دوستان حاصل آمد.

خداوند حفظشان گرداند.

آمین.

برجاده های آبی سرخ

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۷ فروردين ۹۴
  • ۲ نظر


شب ها پنجره های روح بسوی خدا باز می شود

و خدا مثل نسیم، مثل عطر مثل یک آواز داودی، از این پنجره ها بدرون روح انسانبه مهمانی می آید و روح را خنک می کند، آرام می کند، لطیف میکند، شنوا می کند، و اگر نیازی باشد البته که به این نیازی هم پاسخ میدهد.


شما اهل درد به درد خو کرده اید و نمی شورید و فریاد نمی کشید و شوربختی تان را امری خدایی تلقی می کنید و مرض های بچه هایتان را خیال می کنید که خدا داده است تا بیازمایدتان.

و وای به حال رعیتی که خیال می کند آزمون خدای در حد فکر آن هاست که شیطان به ایشان فرمان می راند.


این خدای رعیت نیست که نمی شورد و برنمی انگیزد. این رعیت است که تن به شنیدن صدای قدرتمند خدایش نمی دهد. از خدا بتواره ای ساخته است که در برابرش خم و راست می شود و در عوض از او فردوس برین می خواهد.



گزیده هایی قدیمی از کتاب:

برجاده های آبی سرخ- نادر ابراهیمی



گذری به داستان رستم و سهراب

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۶ فروردين ۹۴
  • ۳ نظر
سوال اینجاست آیا رستم قبل از کشتن سهراب می دانست که او همان فرزند خودش است یا خیر؟
در این باب گویند که زمانی که کی کاووس رستم را به جنگ فرا میخواند و گیو خبر را برای رستم می برد چرا رستم سه شبانه روز را در آن برهه حساس به میگساری میپردازد؟ همان رستمی که در هفت خوان راه کوه را برمی گزیند تا وقت کمتری را صرف رسیدن کند؟
 و چرا در طول جنگ و قبل از آن دل آشوب است؟
رستمی که دلاوری هایش زبان زد است و ترسی به دل ندارد، این بار ترسش از چیست؟ شکست از پهلوان توران زمین یا کشتن پسر به دست خود؟ چرا برای دیدن پهلوان توران با شکل مبدل به اردوگاه دشمن می رود؟ آیا چیزی به غیر از یک حس جاذبه درونی؟
و گریه هایی که بر بالین پسر میکند آِیا تنها به خاطر این است که ندانسته این کار را با پسر خود کرده یا فراتر از آن، کشتن پسر بطور دانسته و گریه ای که نه برای پسر بلکه بیشتر از سر ذلت خود رستم است؟!؟
و ادامه ماجرا که خود بدان واقفید. 

به یاد استاد بزرگوار - نادر ابراهیمی عزیز....

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ اسفند ۹۳
  • ۲ نظر

این خدای رعیت نیست  که ضعیف است و بر نمی انگیزد.

این رعیت است که تن به شنیدن صدای قدرتمند خدایش نمی دهد.

از خدا بتواره ای ساخته است که در برابرش خم و راست می شود 

و در عوض از او بهشت برین می خواهد....


هیچ راهی دور نیست- ریچارد باخ

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۸ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

اوایل زمستان امسال دست بر قضا باز گذرمان به کاشان افتاد، سفر خوبی بود، اینکه بعد از مدت ها دوستان را دیدم و نکته مهم برای درس نرفته بودم و خب همین سفر را دلچسب تر کرد. روزی با دوستان قرار گذاشتیم که به شهر رویم و گشت و گذاری چند ساعته داشته باشیم، فضای خوبی بود، از هر دری سخن گفتیم و شنفتیم و قدم زدیم،( درست مثل فیلم ها که چند جوان مدام تو سر  وکله هم می زنند و میگویند و می خندند.) بعد از یکی دوساعت گشت زدن نمی دانم چه شد هرکسی کاری برایش پیش آمد و به طرفی پیچید، لحظات شیرینی بود و اما کوتاه، و چه بسا این کوتاهیست که شیرینست!

باری، آن شب طبق عادت همیشگی سری هم به خانه کتاب کاشان زدیم، در بهبوحه ورق زدن چند کتاب شعر و داستان و البته که بیشتر طنز کتابی از قفسه ای شتابان خودش را به دستانمان رساند! _ و حقیقتا رساند!!!! زیرا که من در بخش کتاب های شعر ایرانی بودم و این کتاب نه کتاب شعر بود و نه نویسنده ای ایرانی دارد.؟!؟_ هیچ راهی دور نیست- ریچارد باخ.

نمی دانم به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید یا نه اما من با یک نگاه عشق به این کتاب در درونم فوران کرد، یادم هست  که همان جا روی زمین نشستم و فارغ از سر و صدای فوتبال و جمعیت حاضر مشغول خواندن کتاب شدم، به گمانم بیش از نیم ساعت طول نکشید. برخاستم دیگر چیزی در ذهن نداشتم جملات کتاب می رفتند و می آمدند. نمی دانم چه شد اما کتاب را دست آخر نخریدم و در یکی از همان قفسه ها رهایش کردم!!! دلیل کارم را هنوز هم متوجه نشده ام؟ چرا نخریدمش؟

نمی دانم؟!؟ شاید به این دلیل که کتابک عاشق این بود که خود را در آغوش دیگری اندازد و او را میخکوب کند...!

شاید.


" قصد داریم لحظه تولد او را جشن بگیریم . لحظه ای که ری در آن زندگی آغاز کرده و پیش از آن نبوده است . چه چیز دشواری در درک این مطلب است؟ "
عقاب بال هایش را بر هم زد و به سمت زمین فرود آمد . هنگامی که بر شن زار صاف صحرا نشست پرسید:
" زمانی پیش از آغاز زندگی ری ؟ تو گمان نمیکنی که زندگی ری پیش از آغاز زمان  آغاز شده است؟ "


مرغ در یایی دریا ها را پشت سر گذاشت و از تپه ها و خیابان ها گذر کرد تا اینکه سرانجام آرام روی پشت بام خانه تو فرود آمد . و گفت: "زیرا برای تو مهم ترین چیز این است که حقیقت را بدانی وقتی حقیقت را دانستی هنگامی که حقیقتا آن را فهمیدی آن وقت می توانی آن را از راه های ساده تری به دیگران نشان دهی با کمک پرنده ها انسان ها یا ماشین ها. اما به خاطر داشته باش که اگر حقیقت دانسته نشود و شناخته نشود باز هم همواره حقیقت است "