۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

آرش کمانگیر-جشن تیرگان

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۳ تیر ۹۸
  • ۱۶ نظر

«افراسیاب چون به کشور ایران غلبه کرد و منوچهر را در طبرستان در محاصره گرفت، منوچهر از افراسیاب خواهش کرد که از کشور ایران به اندازۀ پرتاب یک تیر در خود به او بدهد. و یکی از فرشتگان که نام او اسفندارمذ بود حاضر شد و منوچهر را امر کرد که تیروکمانی برگیرد، به اندازه‌ای که به سازندۀ آن نشان داده و چنان‌که در کتاب اوستا ذکر شده. و آرش را که مردی با دیانت بود حاضر کردند. گفت که تو باید ان تیروکمان را بگیری و پرتاب کنی. آرش برپاخواست و برهنه شد و گفت: ای پادشاه و ای مردم، بدن مرا ببینید که از هر زخمی و جراحتی و علتی سالم است. و من یقین دارم که چون با این کمان این تیر را بیندازم، پاره پاره خواهم شد و خود را تلف خواهم نمود؛ ولی من خود را فدای شما کردم.

سپس برهنه شد و به قوت و نیرویی که خداوند به او داده بود کمان را تا بناگوش خود کشید و خود پاره پاره شد. و خداوند باد را امر کرد که تیر او را از کوه رویان بردارد و به اقصای خراسان که میان فرغانه و طبرستان است پرتاب کند. و این تیر در موقع فرود آمدن به درخت گردوی بزرگی گرفت که در جهان از بزرگی مانند نداشت. و برخی گفته‌اند از محل پرتاب تیر تا آنجا که افتاد هزار فرسخ بود.»

«آثار الباقیه-ابوریحان بیرونی»



تندیس آرش‌ کمانگیر-سنگسر

تنگسیر صادق چوبک

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۳ تیر ۹۸
  • ۶ نظر

وقتی جامعه‌ای دچار یک یأس عمومی باشد، زندگی روزمره، هیجانات همیشگی و لذت‌های سادۀ آدم‌های آن تهدید می‌شود و جامعه به دنبال جستجوی هویت و امنیت خویش برمی‌آید. در این زمان است که قهرمان‌ها متولد می‌شوند. قهرما‌ن‌ ادامۀ مسیر زندگی را قابل‌تحمل‌تر و دل‌نشین‌تر می‌کند. مهم‌ترین مشخصه‌های یک قهرمان تسلیم‌ناپذیری، کم نیاوردن زیر فشارهای داخلی و خارجی و تن ندادن به خواسته‌های ناحق است. وقتی قهرمانی در دل جامعه متولد می‌شود، چشم همۀ مردم جامعه به اوست تا این هویت و امنیت اجتماعی ازدست‌رفته را باز پس گیرد.

محمد، قهرمان تنگسیر

«محمد تنگسیر» از همین جنس است. مردی که از دل دوواس و بوشهر سربلند می‌کند تا حق مردم جامعه‌اش را بگیرد. جامعه‌ای که برای سرخوردگی دلایل زیادی دارد. از اوضاع سیاسی حاکم گرفته تا اشغال سرزمینش به دست استعمار. از شهادت رئیس‌علی دلواری در جنگ تنگک که با خیانت نیروهای خودی و از پشت سر رقم خورد وگرنه که استعمار انگلیس سال‌ها از روبرو حریف سردار دلوار نبود. تا فساد حاکمان بندر.
محمد تنگسیر اسیر همین فساد بود. مهم‌ترین مشخصۀ یک قهرمان تنهایی است و از همین جهت محمد تنهاست. او به همه پناه می‌برد. شکایتش را پیش همه بازگو می‌کند و از همه طرف جامعۀ سرخورده‌اش پس زده می‌شود. او از همه طلب کمک می‌کند و تنها جوابی که می‌گیرد این است که: «واگذارشون کن به حضرت عباس.»

محمد اما تصمیم دارد حقش را خودش پس بگیرد. این ویژگی تنگسیرها است. تنگسیرهایی که نسل به نسل جنگیدن و مقاومت کردن را از پدران خود به ارث برده‌اند. «زار محمد تنگسیر» قبل از اینکه بشود «شیرمحمد» داستان، سربازی بوده که در سپاه رئیس‌علی دلواری تفنگ به دست گرفته، در جنگ تنگک دوش‌به‌دوش رئیس دلوار جنگیده و مرگ او را به چشم دیده است. محمد ذاتاً قهرمان است. این را از همان شروع داستان هم می‌شود فهمید.

صحنۀ درگیری محمد با ورزای سکینه و زمین زدن غول بی شاخ و دم بحرینی که همۀ دوواس را به هم ریخته و یکی از جوان‌ها را زخمی کرده، همان داستان قهرمانی محمد است که به صورت نمادین در صفحه‌های اول کتاب تصویر می‌شود.

در بند کردن ورزای بحرینی

داستان با به بند کشیدن ورزای سکینه شروع می‌شود. ورزایی که اصالتی بحرینی دارد. غولی است بی شاخ و دم که دیوانه شده و هیچ‌کس در دوواس جرئت نزدیک شدن به او را ندارد. انگار که گاو نمادی است از استعمار خارجی و حکومت ظالم و فاسد شدۀ او. ورزایی که افتاده است به جان مردم و کسی را قدرت ایستادگی در برابر او نیست. خبر به زار محمد می‌رسد. محمد تنگسیر که از همان اول آمده تا قهرمان باشد، مغازه‌اش را و در حقیقت زندگی‌اش را تعطیل می‌کند. با اینکه روزه‌دار است پیاده به راه می‌افتد. با پای پیاده خودش را از بوشهر به دوواس می‌رساند و با دستان خالی و طنابی روبروی گاو بحرینی قرار می‌گیرد.

عجیب اینکه محمد برای این گاو دیوانه‌شده هم دل می‌سوزاند و دوست ندارد زخمی به گاو برساند. محمد بدون اینکه خودش حتی زخمی کوچک بردارد، رستم گونه گاو را به بند می‌کشد. وظیفۀ تیمارش را به عهده می‌گیرد و به او زندگی دوباره می‌بخشد .

خرده روایت‌ها و کلان روایت‌ داستان

فصل‌بندی تنگسیر قواعد مشخصی دارد. فصل با معرفی زارمحمد شروع می‌شود. با داستان به بند کشیدن ورزای سکینه با شخصیت زارمحمد آشنا می‌شویم. اگر قرار باشد خرده روایت‌های داستان و کلان روایت آن را جداگانه بررسی کنیم، به نظر می‌رسد که کلان روایت داستان در فصل‌های اول کتاب ماجرای در بند کردن گاو بحرینی باشد. در فصل‌های بعد اما کلان روایت اصلی زندگی خود محمد است. خرده روایت‌ها اگر آورده می‌شوند هم هدفی جز روایت زندگی محمد و آشنایی خواننده با شخصیت محمد ندارند. خرده روایت‌ها آورده می‌شوند تا در خدمت کلان روایت اصلی قرار بگیرند.

روایت داستان و استفاده صحیح از تعلیق

رفت‌وبرگشت‌های داستان بین بوشهر و دوواس به‌موقع اتفاق می‌افتد و داستان را با تعلیق و درست مثل یک اثر سینمایی پیش می‌برد. نقطۀ اوج و فرود داستان کاملاً به‌جاست. در شروع داستان ماه رمضان است و وقتی محمد برای آخرین بار به بوشهر می‌رود، متوجه می‌شویم که چند ماهی از ماجرای ابتدای داستان گذشته است.

نقطۀ اوج این موضوع وقتی است که محمد، که حالا شیرمحمد است، قصد فرار از بندر را دارد و در ساحل با چند سرباز درگیر می‌شود. صدای شلیک کلمات داستان را در هم می‌پاشد، محمد به دریا می‌افتد و خواننده وسط انبوهی از کلمات معلق می‌ماند. نمی‌فهمد چه بلایی بر سر قهرمانش آمده. نمی‌داند این شیرمحمد بوده که تیر خورده یا سربازهای ساحلی. فصل تمام می‌شود و دوربین نویسنده از دریای جنوب پرواز می‌کند و داستان از جلوی خانۀ شیرمحمد در دوواس پی گرفته می‌شود.

اسطوره‌ در تنگسیر

حسین پاینده در نقد تنگسیر می‌نویسد: در تنگسیر با یک واقعۀ تاریخی روبرو هستیم. زائرمحمد از نظر پاینده با شخصیت میر مُهنّای بندر ریگی مرتبط است. گره خوردن شخصیت میرمهنّا با شیرمحمد، که در ابتدای داستان زیر «درختِ کُنارِ میرمهنا» استراحت می‌کند، یک بینامَتنیّت ایجاد می‌کند؛ که به او شخصیتی اسطوره‌ای می‌بخشد.

میر مُهَنّا یک شخصیت تاریخی واقعی و عدالت‌خواه بوده است. او آزادی‌خواه و ضد استعمار بوده و به همین خاطر تمام بار معنایی این شخصیت در رمان، روی شخصیت زائر محمد قرار می‌گیرد.

داستان شیرمحمد، روایتی است از یک اتفاق تاریخی که در جنوب دهان به دهان ‌چرخیده و شکل اسطوره‌ای به خود گرفته است. خود نویسنده هم ظاهراً در کودکی، وقتی‌که در کوچه مشغول بازی بوده، شیرمحمد را یک نظر دیده. او شیرمحمد را دیده که تفنگ به دست از کوچۀ آن‌ها عبور ‌کرده و به کوچۀ دیگری رفته است.

ادبیات دور از مرکز

اگر جمالزاده، صادق هدایت و بزرگ علوی را آغازگر داستان کوتاه و شروع جریانی تازه در ادبیات ایران بدانیم، مهم‌ترین مشخصه‌ای که برای هر سه نفر می‌توان برشمرد این نزدیکی به مرکز و ادبیات مرکز است. چوبک اما فضای متفاوتی را در داستان‌ها و به‌خصوص در دو رمان خود به تصویر می‌کشد. فضایی که می‌توان آن را ادبیات دور از مرکز نامید.

مهم‌ترین ویژگی داستان‌های چوبک شخصیت‌های آن‌ است. شخصیت‌هایی که از دل مردم فرودست جامعه انتخاب می‌شوند و به همان شکلی تصویر می‌شوند که زندگی‌شان جریان دارد. زبان شخصیت‌ها همان ‌زبان خود آن‌هاست.

در تنگسیر لحن شخصیت‌ها، کلمه‌ها و نثر داستان خاص جنوب و بندر بوشهر است. نثر چوبک نثری توصیف‌گرا بوده و به زبان داستانی امروز نزدیک‌تر است. داستان به‌قدری برای خواننده زنده و جذاب است که انگار نشسته باشد جلوی تلویزیون و فیلمی را از ابتدا تا انتها ببیند. هرچقدر در داستان‌های هدایت و حتی علوی خود محتواست که اهمیت دارد، در داستان‌های چوبک ساختار و فرم داستانی است که اهمیت پیدا می‌کند. برای همین است که اعتراض به مسائل اجتماعی، مبارزه با خرافه گرایی دینی و مسائل سیاسی که موضوع اغلب داستان‌های هدایت و علوی است، در داستان‌های چوبک بیشتر در زیر لایه‌ دیده می‌شود.

پایان متفاوت تنگسیر

اغلب منتقدان چوبک را پیروی مکتب ناتورالیسم می‌نامند. ناتورالیسم مکتبی است ادبی که از بطن رئالیسم پدید آمده و تا حد زیادی به این مکتب شباهت دارد. با این تفاوت که به زبان ساده ناتورالیسم‌ها شرم و حیا را کنار گذاشته، زبان مؤدبانه دیگر مکتب‌های ادبی را دور ریخته و به تصویر کردن روایت واقعیت‌ها می‌پردازند.

یکی از ویژگی‌های اصلی این مکتب توصیف بی‌پردۀ صحنه‌های زشت، برهنه و چندش‌آور است. تنگسیر هم از این صحنه‌ها کم ندارد. اگرچه این صحنه‌ها نسبت به زانوی شکستۀ اسب داستان «عدل» یا صحنۀ کشتار مرغ و خروس‌ها در داستان «قفس» کم‌رنگ‌تر است.

پایان بیشتر داستان‌های چوبک هم به فراخور همین موضوع اغلب پر از صحنه‌های غم‌انگیز، مرگ و بیچارگی است. مرگ و مرگ طلبی بخش عمده‌ای از پایان‌های داستانی چوبک را تشکیل می‌دهد. ولی در تنگسیر وضع کاملاً متفاوت است. محمد تنگسیر از همان ابتدای داستان آمده تا یگانه قهرمان داستان باشد. چیزی شبیه به شخصیت قیصر در فیلم مسعود کیمیایی. برای همین است که قهرمان مبارز از همان صحنۀ اول، که درگیری‌اش با ورزای بحرینی را می‌بینیم، پیروز میدان است.

اگر صحنۀ اول کتاب را خرده روایتی برای نشان دادن کلان روایت داستان در نظر بگیریم، می‌شود این‌طور گفت که کشته شدن یا موفق نشدن شیرمحمد در انتهای کلان روایت داستان ضربه زننده به داستانی است که در فصل‌های اول گفته می‌شود. به همین خاطر است که از پایان متفاوت داستان تنگسیر نباید زیاد هم دچار بهت‌زدگی شد.


پی‌نوشت: امروز سالمرگ صادق چوبک است. 

قصه‌های شاهنامه برای کودکان و نوجوانان

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۱ خرداد ۹۸
  • ۱۳ نظر

اینکه چرا داستان‌های هزارویک شب یا شاهنامه فردوسی با اقبال عمومی روبرو نمی‌شوند، یک بخشیش هم ضعف انتشاراتی‌ها و اهالی فرهنگ است. نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم کودکان و نوجوانان با یک یا دو درس که در کتاب‌های فارسی گنجانده شده به شاهنامه فارسی علاقه‌مند شوند. آن هم وقتی با شعر و جهان شعر غریبه‌اند و ذهنشان را پر کرده‌ایم با ریاضی و فیزیک و زیست‌شناسی. (وضعیت برای بچه‌های دبیرستانی و رشتۀ ادبیات هم فکر نمی‌کنم بهتر از این باشد.) حالا که ضعف کتاب‌های آموزشی مشخص است و ضعف سیستم آموزشی مشخص است، سؤال اینجاست که باز چرا اهالی فرهنگ به سراغ شناساندن کتاب‌های کهن و قصه‌های کهن به کودکان و نوجوانان نمی‌روند و کاری نمی‌کنند؟

تقریباً یک ماهی می‌شود که دارم دنبال کتاب‌های شاهنامه برای گروه‌های سنی "جیم" و "ه" می‌گردم و بین آثار محدودی که در کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها دیدم، جز یکی دو مورد چیز به دردبخوری وجود نداشت. اغلب کتاب‌ها یک کپی ساده بود از روایت‌های موجود اینترنتی با نثری ناپخته و بدون پرداخت. تصویرگری‌ کتاب‌ها هم البته چنگی به دل نمی‌زد. 

تازه وضع شاهنامه خیلی خوب است و کم و بیش بعضی از انتشاراتی‌ها به سراغش رفته‌اند. از هزارویک شب و قابوس‌نامه و گلستان و بوستان سعدی و دیگر آثار کهن حرفی نمی‌زنم؛ که اگر هم تک و توک کتابی دربارۀ آن‌ها پیدا شود(با فرض اینکه بالاخره جوینده یابنده باشد!)، به نظر می‌رسد فقط هدف انتشاراتی‌ها فروش بیشتر بوده. وگرنه کیفیت کتاب چه از نظر محتوا و چه از نظر تصویرگری باز چنگی به دل نمی‌زند. 


همۀ این دردودل‌ها را گفتم و همۀ این غرغرها را کردم، تا در آخر قصه‌های شاهنامه آتوسا صالحی را معرفی کنم. اگر روزی روزگاری دنبال کتابی بودید که قصه‌های شاهنامه را به شیوه‌ای جذاب‌تر برای نوجوانان راویت کرده باشد، می‌توانید به سراغ این مجموعه بروید. 

اگر این مجموعه را نسبت به دیگر آثار موجود در بازار برتری می‌دهم، اولین دلیلم نثر پخته و جذاب آتوسا صالحی است. نثری که از همان صفحۀ اول کشش لازم برای دنبال کردن داستان را در خواننده به وجود می‌آورد و او را با خود همراه می‌کند. قصه‌ها نیز قرار نیست به همان شیوۀ همیشگی روایت شود. قرار نیست راوی بیرون از داستان قرار بگیرد و مثل یک دوربین فیلمبرداری صحنه‌ها را روایت کند و سعی کند با جلوه‌های ویژه خواننده را جذب کند. 

آتوسا صالحی قصه‌های شاهنامه را خوب می‌شناسد و به واسطۀ همین خوب دانستن قصه راوی را انتخاب می‌کند. راوی‌ای که یکی از شخصیت‌های اصلی یا فرعی خود داستان است. 

برای مثال وقتی می‌خواهد به روایت قصۀ زندگی اسفندیار رویین‌تن(سومین کتاب از این مجموعه) بپردازد، راوی قصه پسر او بهمن است. روایت هم از لحظه‌ای شروع می‌شود که اسفندیار در بند پدر گرفتار است و حالا که ایران گرفتار جنگ شده و دو خواهر اسفندیار در بند ارجاسپ هستند، جاماسپ به نمایندگی از گشتاسپ به سراغ اسفندیار آمده و از او می‌خواهد که زنجیرها را پاره کند و به یاری ایران برخیزد. 

قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی را نشر افق به چاپ رسانده است.

بازهم برایمان از قصه‌ها بگو

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۸
  • ۷ نظر
از روزی که پیشنهاد نوشتن این یادداشت به واسطۀ یک دوست به دستم رسید؛ تا امروز که باز همان دوست عزیز لینک مطلب را برایم فرستاد، نزدیک به دو ماه می‌گذرد. دارم فکر می‌کنم که اگر «هوشنگ مرادی کرمانی» نبود، چقدر تعطیلات آغاز سال پوچ می‌شد و چقدر روزهای تمام‌ نشدنی فروردین سخت‌تر می‌گذشت. به همین خاطر است که وقتی امروز لینک مطلب را دیدم، تمام خستگی این مدت از تنم خارج شد. برای اینکه خستگی‌ام بیشتر در بیاید و کیفم کوک‌تر شود، پس شما هم لطف کنید و این یادداشت را بخوانید:

بازهم برایمان از قصه‌ها بگو

آویختن قلم، شاید برای همیشه

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۳ نظر

بازیکن‌های فوتبالی وقتی بازنشست می‌شن برای همیشه کفش‌هاشون رو آویزون می‌کنن. بوکسورها همین کار رو با دستکش‌های قرمز و آبی مشت‌زنی‌شون انجام می‌دن. دربارۀ کشتی‌گیرها هم اصطلاح «در آوردن دوبنده» همیشه رایج بوده. این‌بار اما یک مرد با موهای سپید شده با عینکی بیضی‌شکل اعلام کرد که برای همیشه قراره نوشتن رو کنار بگذاره.

 هوشنگ مرادی کرمانی بعد از چاپ آخرین اثر خودش با نام «قاشق چای‌خوری» اعلام بازنشستگی کرد.



«معتقدم نویسنده مانند بوکسور و فوتبالیست و ... یک دوره‌ای دارد و تمام می‌شود؛ دوره من تمام شده و دیگر نمی‌خواهم بنویسم، البته اگر بتوانم!-خبرگزاری ایسنا»

+عکس از کانال احسان رضایی

خطاهای نویسندگی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸
  • ۱۰ نظر

خطاهای نویسندگی نوشتۀ مهدی رضایی است. کتاب را خیلی وقت قبل خوانده بودم و از بین هفتاد خطایی که نویسنده شرح داده بود، هشت مورد را یادداشت کرده بودم و در نظرم جالب آمد. با کمی دخل و تصرف و مثال‌هایی جهت واضح‌تر شدن متن:


1- خودشناسی؛ نویسنده باید خودش و دنیای درون و بیرونش را بشناسد تا بتواند اندیشه‌ها و درونیات خودش را داخل داستان پیاده کند. خواننده جویای اندیشه‌های نویسنده و کنکاش‌های درونی او در دل داستان است. خواننده می‌خواهد بفهمد که اندیشۀ نویسنده در اثر، چگونه به تحریر درآمده و چه نقشی در زندگی او دارد.


2- جهان‌شناسی نویسنده؛ دربارۀ چیزی ینویسید که آن را کاملاً درک می‌کنید. نویسنده باید از تجربیات و مشاهده‌های خودش در داستان استفاده کند. نداشتن شناخت نسبت به جهان فردی و عمومی (ما یک جهان عمومی داریم و نزدیک هشت میلیارد جهان فردی) و نوشتن از چیزهایی که نویسنده آن‌ها را تجربه نکرده، از خطاهای مهم نویسندگی است.


3- داستان رونوشت برداری از وقایع نیست. داستان بازتاب حالات روانی و عاطفی نویسنده در خلل وقایع است. یک واقعه ممکن است در احساس و روان هر فرد تأثیر خاص و مجزایی داشته باشد.


4- نثر داستانی؛ گاه و بی‌گاه می‌شنویم که این نثر داستانی نیست؛ یا این کلمه داستانی نیست. اصلاً نثر داستانی چیست؟ 

در حقیقت نوشتن هر متنی، نثر مربوط به خودش را می‌طلبد. برای مثال:

نمونۀ نثر خبری: شب گذشته در میدان اصلی، فردی به نام علی بر اثر ضربات چاقو جان سپرد.

نمونۀ نثر داستانی: دیشب، در میدان اصلی، علی را با چند ضربه چاقو از پا درآوردند.

همچنین، هر فضازماان می‌تواند کلمات مورد استفادۀ نویسنده را محدود کند. نویسنده گاهی حق استفاده از برخی عبارات را ندارد و بهتر است از آن‌ها استفاده نکند. در واقع استفاده از برخی کلمات می‌تواند خواننده را از داستان خارج کند. در این حالت نیز می‌گوییم که نثر نویسنده داستانی نیست. برای مثال در توصیف یک فضای روستایی نویسنده حق استفاده از کلمۀ «سرویس بهداشتی» را ندارد. ولی وقتی داستانی در فضای فرودگاهی اتفاق بیفتد، سرویس بهداشتی اتفاقاً می‌تواند کلمۀ بهتری باشد. نمونۀ مکالمه نثر غیرداستانی در فضازمان روستا:

مادر از عبدالله پرسید: بوات کجاس عبدالله؟

-پدر رفته سرویس بهداشتی!


5- برای شخصیت‌های اصلی داستان‌تان باید شناسنامه صادر کنید. صادر کردن شناسنامه برای شخصیت‌های داستان، در حقیقت تثبیت‌کنندۀ شخصیت اوست. (آقای کیهان خانجانی می‌گفت وظیفۀ نویسنده خلق یک شخصیت و اضافه کردن یک شخص خاص و جدید به دنیایی است که برخی دوست دارند یک‌دست باشد. وظیفۀ تیغ سانسور یک‌دست کردن است و وظیفۀ نویسنده فرار از این سانسور و یک‌رنگی.)


6- علت‌مندی؛ بین یک داستان واقعی و یک واقعیت داستانی تفاوت وجود دارد. گاهی ممکن است شما داستانی بنویسید و وقتی کسی در نقدش گفت: «این داستان دور از واقع است،» شما در جواب دلیل بیاورید که خودتان در صحنه بوده‌اید و دقیقاً همین اتفاق افتاده! این چیزی که شما می‌گویید یک داستان واقعی است. ولی مشکل اینجاست که نمی‌تواند یک واقعیت داستانی باشد. ایده‌های داستانی باید به باورپذیری برسد. باید علت‌مندی و منطق روایی در جهان داستانی نویسنده مشخص باشد.


7-یک قصه بیش نیست قصۀ عشق وین عجب/ کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است.

این بیت را خواندید؟ ربطش به داستان چیست؟ ربطش اینجاست که گفته می‌شود موضوعاتی که برای خلق داستان‌ وجود دارد یک عدد محدودی است. مثلاً بیست و هفت موضوع، یا عددی در همین حدود. ولی نوع نگاه‌ها و ایده‌های داستانی نامحدودند.(به یک موضوع ثابت می‌شود لااقل هشت میلیارد نگاه متفاوت داشت!) نویسنده‌ای موفق است که ایده‌ای نو و نگاهی نو برای روایت ارائه کند. دوری از کلیشه‌ها نقش مهمی در موفقیت یک داستان و یک روایت دارد.


8-آشنایی با تکنیک‌های نویسندگی و استفاده از تکنیک‌های نویسندگی خیلی خوب است. ولی باید حواسمان را جمع کنیم که درست و به جا از آن‌ها استفاده کنیم. برای مثال، امروزه در بسیاری از داستان‌ها برای فرار از روایت‌های خطی، از تکنیک فلاش‌بک استفاده می‌شود. تکنیک خوبی است و اغلب هم جواب می‌دهد. ولی مهم‌ترین خطایی که در این تکنیک ممکن است اتفاق بیفتد این است که در فلاش‌بک هیچ تغییری در رفتار و تصویرسازی داستان اتفاق نیفتد. مثل سریال‌های تلوزیونی که وسط فضازمان پیش از انقلاب، یکباره یک پژو 206 رد می‌شود! با تغییر زمان، قطعاً مکان و رفتار آدم‌ها نیز باید تغییر کند. مثلاً نوع نگاه یک مرد 30 ساله با یک مرد 50 ساله متفاوت است. یا زبان یک نوجوان 13 ساله با زبان یک مرد 37 ساله طبیعتاً تفاوت‌های زیادی دارد. خطای دیگری که در فلاش‌بک ممکن است اتفاق بیفتد زمان استفاده از این تکنیک است. نویسنده باید حواسش باشد که به موقع از این تکنیک استفاده کند. برای مثال، فلاش‌بک زدن در نقطۀ اوج داستان مثل این می‌ماند که وسط یک مسابقۀ فوتبال حساس، درست زمانی که مهاجم پشت ضربۀ پنالتی قرار گرفته است، پدر شما شبکه را عوض کند و بخواهد شبکۀ خبر ببیند!

#خطاهای_نویسندگی_و_تجربیات_نویسندگی


سندروم زندگی نامعتبر

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷
  • ۱۲ نظر

«هیچ چیز نشئه‌آورتر از افیون قصه نیست؛ نسخۀ دیرین نیاکان انسان و مقاوم‌ترین میراث فرهنگی‌اش.»

سندروم زندگی نامعتبر-میثم خیرخواه


قصۀ آن فقیر و نشان جای گنج

می‌گویند روزی مردی صوفی‌مسلک در خواب هاتفی را دید که به او گفت:«به فلان کوه برو، پشت به قبله بایست، تیری در چلۀ کمان بگذار و هرکجا تیر به زمین فرود آمد آنجا در پی گنجی بزرگ باش.» پس چنین شد که صوفی رفت، کوه را با سختی فراوان پیدا کرد. تیر را در کمان گذاشت و با همۀ قدرت آن را پراند. تیر جایی در پایین کوه فرود آمد و مرد شروع کرد به کندن مکان فرودآمدن تیر، ولی خبری از گنج نبود که نبود. یک بار، ده بار، صد بار دیگر همان کار را تکرار کرد و به نتیجه‌ای دست پیدا نکرد.
خبر در کل شهر پیچید که مردی در بیابان گنجی بزرگ پیدا کرده و دنبال آن است. پادشاه مرد را پیش خود خواند و از او نقشۀ گنج را طلب کرد. مرد صوفی ماجرای خواب را تعریف کرد و این‌چنین شد که مأموران پادشاه کل زمین‌های بیابان را در پی گنج بزرگ گشتند و به چیزی دست پیدا نکردند. پادشاه که از این اتفاق خشمگین بود نقشۀ گنج را به مرد فقیر برگرداند و او را از دربار بیرون راند. مرد فقیر مأیوسانه به زاری و شکوه از خدا پرداخت و به خواب فرو رفت.
هاتف دوباره در عالم رؤیا بر مرد ظاهر شد و مرد صوفی‌را خطاب قرار داد که:«ما گفتیم تیر را در کمان بگذار! ولیکن نگفتیم پرتاب کن. گنج درست زیر پای تو بود و تو هربار تیر را دورتر پرتاب ‌کردی و از گنج دورتر ‌شدی.»  داستان در نهایت به سبک دیگر داستان‌های قدیمی با نتیجه گیری تمام می‌شود و جلال‌الدین محمد بلخی، مشهور به مولوی بیان می‌کند که‌ در حقیقت این گنج خود مرد صوفی است. گنج حقیقی در درون خود ماست و این ما هستیم که یک عمر به اشتباه جای دیگری را جستجو می‌کنیم.

«ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنجست او مهجورتر»
دفتر ششم-مثنوی مولوی

نقش کوچکی در یک تمثیل یا تولد یک یاغی

سندروم زندگی نامعتبر میثم خیرخواه، با یک تمثیل شروع می‌شود. با تمثیل «گل همیشه بهار»:
روزی پنج نفر در پی یافتن گل همیشه بهار به راه می‌افتند. دو نفر، همان اول راه از آمدن منصرف می‌شوند، نفر سوم با دیدن نخستین گل به چیزی که یافته قناعت می‌کند، نفر چهارم در میانۀ راه جان خودش را از دست می‌دهد و تنها نفر پنجم است که پس از طی کردن مسیری سخت و دست‌وپنجه نرم کردن با مشکلات راه، به گل همیشه بهار می‌رسد.
تمثیلی که خواننده را به یاد همان حکایت مرد صوفی‌مسلک دفتر ششم مثنوی می‌اندازد. مردی که ماجراها داشت برای رسیدن به گنج، سختی‌های زیادی کشید، بالا و پایین‌های زیادی را طی کرد، مأیوس شد، ولی آن‌قدر از پا ننشست تا در نهایت برسد به گنجی که درست زیر پای خودش بود.

سندروم زندگی نامعتبر

سندروم زندگی نامعتبر ماجرای زندگی رضا پارسی سی‌وپنج ساله است. مردی که از همان شروع کتاب می‌فهمیم در انزوای زندگی فرورفته و با تنهایی خو گرفته است:
«دیروز پیامک بانک روز تولدم را تبریک گفت. فقط پیامک بانک. این حقیرترین شکل تنهایی است.»
رضا پارسی، مردی است که در زندگی می‌خواسته همان نفر پنجم تمثیل گل همیشه بهار باشد و حالا که به میان‌سالی رسیده با این واقعیت کنار آمده است که هیچ چیز نیست:
«من همیشه می‌خواستم پنجمی باشم. سربلند و خسته و پر از افتخار. کسی باشم که کار را تمام کرده و در راه بازگشت سختی‌هایش را به یاد می‌آورد و به لحظۀ خوش رسیدن فکر می‌کند. بارها در موقعیت تردید و ترس به گرداب‌های رود خروشان نگاه کرده‌ام، اما تسلیم نشده‌ام و راه را ادامه داد‌ه‌ام. من تا پیش از پیامک بانک، پنجمی بودم.
امروز سی و پنج ساله شدم و هیچ چیزی نیستم، جز آدمی که خیال می‌کرده اتفاقی در راه است.»

احوالات یک یاغی

در ادامۀ رمان سندروم زندگی نامعتبر، رضا پارسی را می‌بینیم که چطور از آدمی آرام و تنها تبدیل می‌شود به یک طغیانگر، یا به قول میثم خیرخواه تبدیل می‌شود به یک یاغی.

راوی داستان در هر فصل عوض می‌شود. گاه خود رضا پارسی روایتگر زندگی خودش است و گاه با راوی دانای کل طرف هستیم. رمان به شیوه‌ای غیرخطی روایت می‌شود.
فصل اول که تولد یک یاغی نام دارد، با سی‌وپنج سالگی رضا پارسی شروع می‌شود و با بیان تمثیل گل همیشه بهار ادامه می‌یابد. در فصل دوم راوی قصه تغییر می‌کند. دانای کل راوی فصل دوم است. اوست که زندگی رضا پارسی را واکاوی می‌کند و داستان را پیش می‌برد.
راوی فصل‌های فرد خود رضا پارسی است و راوی فصل‌های زوج دانای کل است. (به جز فصل شش و هفت که این ترتیب تغییر می‌کند.) بهره‌بردن از دو راوی برای روایت، کاری است که خیرخواه به خوبی از عهدۀ آن برآمده. اگرچه در بعضی وقت‌ها زبان رضا پارسی به زبان راوی دانای کل نزدیک می‌شود و این می‌تواند یک نقطۀ ضعف برای داستان باشد.

سبکی تحمل ناپذیر یاغی

می‌گویند داستان‌نویس واقعی کسی است که داستان را برایت تعریف نکند، بلکه آن را به تصویر بکشد. اگر قرار باشد نقطۀ قوت شاخصی برای سندروم زندگی نامعتبر نام ببرم، همین موضوع است. رضا پارسیِ سندروم زندگی نامعتبر، زنده است. آن‌قدر زنده که می‌توانی تک تک صحنه‌های زندگی‌اش را از نزدیک ببینی و لمس کنی. آن‌قدر زنده که ممکن است فکر کنی، نکند رضا پارسی را همین دیروز، وسط کوچۀ بهار یا یکی از خیابان‌های شهر دیده‌ای و نشناختی؟ و همین زنده بودنش است که خواننده را با خود کشان کشان جلو می‌برد. رضا پارسی دور از ما نیست، یکی از خود ماست. یکی از خود ما در همین خیابان‌های شهر. مردی است که وقتی از پله‌های مترو می‌آید بالا، زیپ بالاپوشش را تا زیر گلو بالا می‌کشد و دست‌هایش را در جیب فرو می‌کند تا از باد و سرمای زندگی جاری در امان باشد.

تاریخچۀ نامعتبر یک یاغی (خطر لو رفتن داستان)

فصل آخر سندروم زندگی نامعتبر، جایی است که بالاخره نویسنده تصمیم می‌گیرد ما را با زندگی رضا پارسی آشنا کند. تا تاریخچۀ زندگی یک یاغی را برای‌مان بازگو کند:
رضا پارسی جوانی که تمام کودکی‌اش را با قصه‌ها و افسانه‌های زندگانی جدش سپری کرده و به همین خاطر است که همیشه در زندگی‌ دنبال قهرمان شدن و نفر پنجم بودن است.
رضا پارسی که رفته رفته به یک یاغی و یا بهتر است بگوییم یک افسانۀ اجتماعی تبدیل می‌شود و از آن ظاهر آرام و گوشه‌گیر خودش را خلاص می‌کند.
رضا پارسی سندروم زندگی نامعتبر، در شب چهارشنبه سوری، پس از آنکه در مغناطیس جمعی بقیۀ آدم‌ها قرار می‌گیرد، هامون، دوست خیالی‌ و عقل کلش را می‌گذارد پشت درب. دوستی که به جای تمام دنیا فکر می‌کند و به اندازۀ تمام مردم دنیا حرف دارد برای گفتن. عقل کل است و همه چیز دان. هامون را پشت درب می‌گذارد و از آن شب هامون برای رضا پارسی ناپدید می‌شود.
فصل آخر سندروم زندگی نامعتبر، فصلی است که نویسنده ضربه‌های نهایی را به خواننده می‌زند. او را نقش بر زمین می‌کند و لحظه به لحظه بر بهت و تعجبش می‌افزاید. خواننده اگر از همان ابتدا پی‌گیر داستان بوده و آن را با دقت خوانده باشد، یک چیزهایی دستگیرش شده، اما در فصل آخر است که می‌فهمد همۀ آن حکایت‌های نامعقول خانم‌جان، مادربزرگ رضا پارسی، خیال‌پردازی‌های خود او بوده و از هیچ ساخته شده بوده، که حتی هامون نیز یک دوست خیالی است که از هیچ به وجود آمده تا خیال مادربزرگ از بابت رضا راحت باشد. و چه بسا همۀ آن یاغی‌گری‌ها و حادثه‌های عجیب هم چیزی جز تخیلات خود رضا پارسی یا نویسندۀ کتاب سندروم زندگی نامعتبر نباشد.


«هرجا هرچیزی دشوار است داستانی برایش بساز»

سندروم زندگی نامعتبر-میثم خیرخواه

لاکیدو

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
  • ۲۱ نظر

از دیروز سه بار آمده‌ام سراغ وبلاگ، صفحۀ ارسال مطلب را باز کرده‌ام، چند خط نوشتم و بعد به این خاطر که پست به جای مشخصی نرسیده و نتوانسته‌ام به کلمه‌ها نظم دهم فقط دکمۀ ذخیره را زده‌ام و آمده‌ام بیرون. 

بار اول از بیات ترک گفته بودم و شجریان که با تار مجید درخشانی و نی افشارنیا همراه می‌شود و می‌خواند: «برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را» و آدمی را در یک بی‌زمانی خاصی گرفتار می‌کند که انگار پایش روی زمین  وصل نیست و نه خبری از ننوشتن مطلب برای نشریه است و نه قیمت گوشت و مرغ سر به فلک گذاشته و نه عید با همۀ دردسرهایش در راه. فقط تویی، خانوادۀ کامکار است، مجید درخشانی است و نی افشارنیا همراه آوازی که انگار از آسمان می‌خواند: «می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند، تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را»

بار دوم از محمد تنگسیر نوشتم و جامعۀ یأس‌زده‌ای که بیشتر از هر موقع دیگری نیاز به قهرمان دارد. قهرمانی که از جنس مردمش باشد. که بلند شود، هستی‌اش را کف دست بگذارد، زیر فشارها کم نیاورد، تسلیم نشود و در جستجوی هویت و امنیت خویش دست به کاری قهرمانانه بزند. قهرمان تنهایی که چشم همۀ مردم جامعه به اوست تا این هویت اجتماعی و فرهنگی از دست رفته را پس بگیرد. 

سوم بار به سراغ ماجرای امروز رفتم و از پیرمرد دکان سلمانی که توی آیینه‌ها تکرار شده بود نوشتم و از هزار تصویری که برای خودش زمزمه می‌کرد: «خوش به حالت تکه سنگ، که نداری دل‌ تنگ» و من وسط همۀ ترس‌هایم از سلمانی‌ها نشسته بودم روی صندلی و فکر می‌کردم بعدش چه؟ بعدش خواننده چه می‌خواهد بخواند؟ خوانندۀ شعر کیست؟ چرا پیرمرد سراغ قطعۀ بعدی نمی‌رود؟ اصلاً چرا باید در یک عصر گرم اسفند ماه، ان هم وقتی بوی بهار همۀ محله را برداشته و صدای بچه‌های پارک محله را بهم ریخته و مغازه‌ات پر از مشتری است، از دل تنگ بخوانی و حسودی کنی به تکه سنگی بی دل. میان رقص قیچی و شانه به این فکر می‌کردم که پیرمرد دلش برای چه چیزی تنگ شده و چرا هربار که «به دل تنگ» می‌رسد، زیرچشمی از توی آیینه‌ها به گوشه‌ای خیره می‌شود که قاب عکسی قدیمی آویخته و گوشه‌ای از آن سیاه‌رنگ است.

نمی‌فهمم چرا نوشتن اینقدر سخت شده. نمی‌فهمم پس کی قرار است این ذهن آشوب‌طلبم آرام بگیرد و بنشیند یک گوشه. بگذریم از کلمه‌ها. به جایش دو آهنگ زیر را بشنوید که خالی از لطف نیست.

 


دریافت (آواز بیات ترک محمدرضا شجریان)

 

 


دریافت (تکه سنگ عباس قادری)