۱۵۹ مطلب با موضوع «کتاب نگاری» ثبت شده است

بی عنوانی که ثابت می ماند!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۸ فروردين ۹۵
  • ۸ نظر

پدربزرگ میگفت: ببینید چه روزگاری شده!

پیش از اینها انسان کار می کرد به خاطر آنکه بتواند زندگی کند، حال انسان خود را زنده نگه می دارد فقط برای آنکه بتواند کار کند.

پیش از اینها هدف ما از نه ماه کار کردن ملایم و عاقلانه، سه ماه زندگی در ییلاق بود.

حال هدف شما از اینکه گاهی به پزشک سر می زنید و معاینه کامل می کنید این است که بتوانید باز هم صبح تا شب سخت و جنون آمیز کار کنید، حتی جمعه ها!

"تکثیر تأسف برانگیز پدربزرگ"

"نادرابراهیمی"

الهامات صبحگاهی

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵
  • ۱ نظر

نمازت را هم، هر روز، باشعوری نو بخوان؛ با ارتباطی نو، با برداشتی نو، به آنچه می‌کنی بیندیش: عبادت چرا؟ سخن گفتن با آن نیروی لایزال، چرا؟ عادت، فرسودگی‌ست. ماندگی آب راکد. مرداب تغییر بده! بیندیش و جابه‌جا کن! 

"یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمی"



نمازت را با صدای بلند بخوان پدر. آنقدر بلند که مجاز است و مقبول - با خلوص اما بلند و خوش آهنگ و دلنشین تا همسایگان صدایت را بشنوند. اعتقاد جهان را آباد خواهد کرد و صدای رسای مرد معتقد، صدای اعتقاد است نه عربده ریا و اگر حق بود که جملگی عبادات در خلوت و خاموشی انجام گیرد و به زمزمه یا در دل، اذان را بر بلندای مناره ها نمی گفتند-با صوت دلنشین پر طنین- و اعتبار نماز جمعه جماعت را مولای متقیان صد بار بیش از نماز در خلوت نمی دانست ...  


"مردی در تبعید ابدی- نادر ابراهیمی"


س.ن: از مجموعه  الهامات صبحگاهی!!!


بشنوید موسیقی بیکلام باران عشق را ازناصر چشم آذر عزیز :

کتاب ها و خاطرات

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ بهمن ۹۴
  • ۱۲ نظر

پیرو پست کتاب ها و خاطرات وبلاگ زندگی در پیش رو:


داستان اول"دانشگاه- تابستان سال آخر"

دروغ چرا؟! اصلا در دوران کارشناسی دانشجوی موفقی نبودم (اگر مبنای موفقیت رو پاس کردن درس حساب کنیم!-توضیح از بنده نگارنده)

و همین عامل باعث شد یک ماه پایانی تابستان سال آخر را در خوابگاه بگذرانم. و درگیر کارهای پروژه و معرفی با استاد باشم! موقعیت خیلی بدی بود. روزهایی که فوق العاده آزار دهنده بود و هر روزش هزار روز می گذشت. هنوز یادم نرفته است نزدیک به بیست بار پروژه ام را برای استاد فرستادم و ایشان ایرادهایی گرفتند که در قوطی هیچ عطاری نبود. بودند کسانی که با یک پیامک ساده نمره پایان نامه شان را بی هیچ سعی و تلاش می گرفتند و می رفتند! و من به قولی مثل خر در گل گیر افتاده بودم (یا مودب ترش "مثل آهو در گل تپیده بودم!").

باری، تصور کنید در همچین شرایط روحی و ذهنی تصمیم بر این گرفتم که کتاب 1984 جورج اورول (+، +) را بخوانم! نتیجه کاملا مشخص بود. شبی که کتاب را تمام کردم خوب در خاطرم است.تقریبا ساعت یک و نیم شب بود که کتاب تمام شد. بعد از آن بیش از یک ساعت طول کشید تا  خواب به چشمانم آمد! شبی که فردایش قرار بود مجدد سری به استاد گرامی بزنم!

تقریبا ساعت از هشت گذشته بود که زنگ گوشی به صدا در آمد، با یک نا امیدی خاص خاموشش کردم و باز خواب!

انگار یک فضای یأس بر کل اتاق حاکم بود، و منی که کم کم به تمام نظام دانشگاه شک کرده بودم و اصلا آن روز دلم نمیخواست از تخت جدا شوم! روزی که انگار فضا و زمان دچار فروپاشی شده بود و دانشگاه همچون مرکز سیاه چاله ای بود که هر لحظه مرا به درون خود می کشید! (کسانی که این کتاب را خوانده اند خوب می دانند چه میگویم! به حق کتابی است سیاه.)

.

داستان دوم: "دانشگاه کرمان - از خوابگاه تا دانشگاه "

یک سالی که کرمان بودم یکی از مشکلاتم مسیر طولانی خوابگاه تا دانشکده فنی بود که با اتوبوس واحد حداقل بیش از سی دقیقه زمان می برد. سی دقیقه ای که برای من طعم کتاب داشت. کتاب هایی از جنس صدا. اگرچه شب نبود ولی آرشیو کتاب شب رادیو تهران و صدای گرم بهروز رضوی برای من مصداق بارز یک نعمت الهی بود. آرشیوی کامل با گوینده ای فوق العاده. اینقدر صدای جناب رضوی گرم و ماندگار هست که این بنده نگارنده از آن زمان هر کتابی را ورق میزنم گویی در پستوی مغزم یک استاد رضوی پنهان شده و دارد این کتاب را میخواند! صدایی که همیشه در ذهنم مانده و خواهد ماند.

یک سالی که قطعا از شیرین ترین سال های کتاب خوانی ام بود.

.

س.ن1: دوست دارم در کنار بیان این دو خاطره یک لیست برگزیده ده تایی از کتاب های خارجی و ایرانی که خواندم به اشتراک بگذارم.

مجموعه کتاب های ایرانی: مردی در تبعید ابدی- آتش بدون دود (هفت جلدی) - بر جاده های دریای سرخ(پنج جلدی) از نادر ابراهیمی؛ یکی بود یکی نبود- تلخ و شیرین استاد جمالزاده؛ خسی در میقات- مدیر مدرسه جلال آل احمد؛ سو وشون سیمین دانشور؛ داش آکل- بوف کور صادق هدایت؛چشم هایش بزرگ علوی؛ جای خالی سلوچ - نون نوشتن(مجموعه یادداشت) محمود دولت آبادی عزیز؛ قیدار رضا امیرخانی؛ تنگسیر- سنگ صبور صادق چوبک؛ ماهی سیاه کوچولو- یک هلو هزار هلو صمد بهرنگی(آثار بهرنگی همگی عالی اند)؛ همنوایی شبانه ارکستر چوب ها رضا قاسمی؛ (فکر کنم بیش از ده مورد شد! و البته که جای خیلی ها خالی ماند.)

مجموعه کتاب های خارجی: مزرعه حیوانات- 1984 جورج اورول؛ شازده کوچولو اگزوپری (با بیش از بیست بار خوانش!) ورونیکا-کیمیاگر-زهیر پائولو کوئیلو؛ جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ؛ بارهستی میلان کوندرا؛ دوست بازیافته فرد اولمن؛ کوری ژوزه ساراماگو؛ مرگ در میزند وودی آلن؛مهمون سرای دو دنیا- آدولف هیتلر دو دنیا(دو زندگی) امانوئل اشمیت (تا کنتور نزده بالا دست می کشم.)

(در حق خیلی از نویسندگان اجحاف شد. امیدوارم اعتراض نکنند :) )

و بخوانید معرفی کتاب را.

س.ن2: یک پیشنهاد خوبی که در امر کتاب خوانی میتونم داشته باشم اینه که سعی کنید از یک نویسنده چندین آثار را مطالعه کنید. اینطوری درک فضای فکری نویسنده خیلی راحت تر خواهد بود. و اگر بعد از خواندن چند اثر نقد آثار نویسنده مورد نظر را هم بخوانید که عالی خواهد بود.

دومین پیشنهاد استفاده از استیکر نوت(جایگزین فارسی داره آیا؟) هنگام مطالعه کتاب. اولین صفحه کتاب یا جلد کتاب را به این کار اختصاص دهید و یک استیکر نوت روی آن بچسبانید. به همین راحتی اگر قسمتی از کتاب را دوست داشتید بعدها مجدد بخوانید یا یادداشت کنید فراموشش نخواهید کرد :)


س.ن3: وقتی فکر می کنم به اندازه یک عمر کتاب خوب هست که نخوانده ام بیش از پیش به بی سوادی خودم پی میبرم :(


اگر دوست داشتید دعوتید به این چالش دلنشین.

 

و شب از شب پر شد...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۲ دی ۹۴
  • ۱۰ نظر



شب ها پنجره های روح بسوی خدا باز می شود

و خدا مثل نسیم، مثل عطر مثل یک آواز داودی،

از این پنجره ها به درون روح انسان به مهمانی می آید و روح را خنک می کند،

 آرام می کند، لطیف میکند، شنوا می کند،

 و اگر نیازی باشد البته که به این نیاز هم پاسخ میدهد.


برجاده های آبی سرخ

نادر ابراهیمی


هشتک کپی از یک پست قدیمی 

هشتک دلم برای صدای جیرجیرک ها تنگ شده...! 

به یاد محمود دولت آبادی

  • سعید ‌
  • شنبه ۱۰ مرداد ۹۴
  • ۱۱ نظر

دهم مرداد، زادروز محمود دولت آبادی بزرگوار:

یکی از زیباترین کتاب ها و رمان های ایرانی که خواندم جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی عزیز بوده است. از دیگر کتاب های خوب دولت آبادی نون نوشتن- سلوک  و گل سرسبدش کلیدر رو می تونم نام ببرم.( متاسفانه هنوز کلیدر رو کامل نخوندم! حیف...)


مرگان به کاری که مشغول می‌شد، چهره‌اش چنان حالی می‌گرفت که چیزی چون احترام و بیم به دل صاحبخانه، صاحبان کار می‌دمید. نه کسی به خود می‌دید که به مِرگان تحکم کند، و نه او در کار خود چنین جایی برای کسی باقی می‌گذاشت. شاید برخی زن‌ها، چون دختر حاج سالم، مسلمه، مایل بودند در مِرگان به چشم کنیز خود نگاه کنند؛ اما مِرگان -دست کم حالا- تنگ چنین باری را خرد ‌نمی‌کرد. خوش خلقی او را باید از چاپلوسی جدا می‌کردند. روی گشاده‌‌ی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می‌پیچید. طبیعت کار چنین است که می‌خواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمی‌خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند
(۲۱۷)” 


تذکرة الأولیاء-شش

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ تیر ۹۴

و گفت: بنده در توبه بر هیچ کار نیست زیرا که توبه آن است که بدو آید نه آنکه از او آید.

 "ذکر ابوحفص حداد"

"تذکره الاولیاء"

پروردگارا....

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴
  • ۱ نظر

پروردگارا
من اینان را به ستوه آوردم، و اینان نیز به ستوهم آوردند
خسته‏شان کردم، و مرا خسته کردند.
پس بهتر از ایشان را به من ارزانی دار، و بدترین را بر ایشان بگمار.
پروردگارا
دلهاشان را - چون نمک در آب - متلاشی کن
به خدا سوگند، دوست می‏داشتم به جای انبوه شمایان تنها هزار سوار از قبیله «بنی فراس بن غنم» داشتم، که: «اگر یکی از آنان را فراخوانی، سوارکارانی چون ابر تابستان به سویت هجوم آرند».
و سپس از منبر فرود آمد.

نهج البلاغه_ خطبه 25

سه دیدار با مردی از فراسوی باور

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۴ خرداد ۹۴
  • ۲ نظر

س.ن: کتابی برای دوستانی که می خواهند بشناسند بزرگ مردی از دیار نور را، به غایت زیبا و دوست داشتنی.

( این کتاب به شدت برای دوستان زیر هجده سال سفارش می شود.)


" ..نفت ما می رود، گندم ما می رود، مروارید ما می رود، طلای ما، فیروزه ی ما، فرش ما، ابریشم ما، خون ما...همه می رود... و من دیگر جز همین آه و ناله که می کنم، فریادهای کوتاه که می کشم، اعتراض ها که می کنم، نمایش ها که می دهم، و خرده سنگ ها که به سینه می زنم کاری از دستم بر نمی آید، سید جوان! گوش کنید و فراموش نکنید! حال دیگر برازنده ی مدرس است که شهید شود، نه آنکه خرده خرده حقیر شود و در کنج یک روستا، بی صدا بمیرد... شما که می گویید مدرس، بار مسئو لیت هایش را زمین گذاشته است، جواب مرا بشنوید! قبول! بنده زمین گذاشته ام، دیگر نمی کشم، این بار، حریف تازه نفس می طلبد؛ و شما آقا روح الله عزیز که با این نگاه خطرناکتان،  این بیان مؤثرتان، این قدرت تحلیلتان، این جوانی و توانمند ی تان و این بی پروایی بی نظیرتان، طلاب را در یک نشست مغلوب و مجذوب خود می کنید، بردارید این بار را از زمین! بردارید به دوش بکشید، رنج بکشید، عذاب بکشید، خون بخورید، شلاق بخورید، زخم بخورید، و کار را، یعنی بار را به منزل برسانید. خدا نگهدارتان باشد. امروز دیگر دل و دماغ حرف زدن ندارم، شما هم ندارید، دائم دعایتان می کنم، از خدا می خواهم که پشت و پناهتان باشد.

حدود یک ماه پس از این دیدار آقای مدرس را در همان کوچه ی تنگ که به کلبه ی محقرش می رسید، سه آدم کش تازه کار رضاخانی در میان گرفتند و به گلوله بستند... "


دنبال کنید