- آقاگل
- يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶
اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باوَرد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی. همه دزدان و راهزن بودند، و شب و روز راه زدندی، و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان تقسیم کردی، و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست نداشتی، و هر چاکری که به جماعت نیامدی او را دور کردی.
یک روز کاروانی شگرف میآمد و یاران او کاروان گوش میداشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدرهای زر داشت. تدبیری میکرد که این را پنهان کند. با خویش گفت: بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم.
چون از راه یکسو شد خیمه فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و در آن کنج خیمه بنه.
مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروان گاه رسید. کاروان زده بودند. همه کالاها برده، و مردمان بسته و افگنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند، و آن مرد نزد فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت میکردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم!
فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد، گفت چه حاجت است؟
گفت: هم آنجا که نهادهای برگیر و برو.
مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم. تو ده هزار درم باز میدهی؟
فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو بردهام که مرا توبه دهد. گمان او را سبب گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.
****
نقل است که پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود. چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی، و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی، و با هر کسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی، و همه میل به صلاح داشتی، و ابتدا بر زنی عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها میشدی در هوس عشق آن زن و میگریستی. یک شب کاروانی میگذشت. درمیان کاروان یکی قرآن میخواند. این آیت به گوش فضیل رسید:
"الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله" (آیه 16-حدید) آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد.
تیری بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزتِ فضیل بیرون آمد و گفت: ای فضیل! تاکی تو راهزنی؟ گاه آن آمد که ما نیز راه تو بزنیم.
فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت!
سراسیمه و کالیو(حیران) و خجل و بی قرار روی به ویرانهای نهاد. جماعتی کاروانیان بودند. می گفتند: برویم.
یکی گفت: نتوان رفت که فضیل بر راهست.
فضیل گفت: بشارت شما را که او دیگر توبه کرد!
تذکرةالأولیاء
مناجات رمضانیه:
خدایا
زندگی من مثل یک چوب کبریته برا روشن کردن چراغ روح
کمکم کن که باد هوس یکباره خاموشش نکنه.
#بیت:
عشق ما را پیِ کاری به جهان آورده است
ادب این است که مشغولِ تماشا نشویم
صائب تبریزی
س.ن:
این پست را نیز با نهایت ادب و احترام تقدیم میکنم به وبلاگ دستان خالی، از این جهت که این مناجات را از پست آخر ایشان وام گرفتهام.
+بابت تأخیر در ارسال هم عذرخواهم.