داستان تا اینجا پیش رفت که اسفندیار به فرمان گشتاسپ و برای در بندکردن رستم عزم سیستان کرد.  حالا ادامه ماجرا و حرکت اسفندیار به سمت سیستان:

اسفندیار به محض اینکه آفتاب صبح طلوع کرد به همراه جمعی از موبدان و پسران و برادرش پشوتن به سمت سیستان حرکت کرد. و آمد تا به لب رود هیرمند رسید. (گویا رود هیرمند در نزدیکی قصر رستم قرار داشته.) سپاهیان در کنار رود هیرمند خیمه‌ها رو علم کردند و هرکسی به فراخور جایگاه خودش به خیمه‌ای رفت. پس از اون اسفندیار رو کرد به پشوتن و به او گفت که ما برای بزم و می‌گساری به سیستان نیامده‌ایم و باید هرچه سریع‌تر کار رو به سرانجام برسونیم و از این جهت که رستم شخصیت بزرگی به حساب میاد و پیش از این خدمات زیادی به ایران کرده بهتره تا در ابتدا پیکی به نزد رستم بفرستیم. این صحبت اسفندیار مورد پسند پشوتن قرار گرفت و به این فکر او آفرین گفت. و از پشوتن بگیم، پشوتن پسر دیگه‌ی گشتاسب و برادر اسفندیار بود. او در هفت خوان و در سفر سیستان همراه اسفدیار بود و در این داستان هم به نوعی صدای عقل به حساب میآد. و بارها و بارها به نصیحت اسفندیار می‌پردازه تا از جنگ با رستم منصرفش کنه و حتی پس از مذاکره رستم و اسفندیار اینقدر جرئت داره تا حق رو به رستم بده و خطاب به اسفندیار میگه رستم کسی هست که هرگز دست به بند نخواهد داد.(بزرگیش با مردمی بود جفت) باری، اسفندیار پسرش بهمن رو مأمور رفتن به پیش رستم کرد و به او گفت که باید به پیش رستم بره و این پیغام رو به رستم برسونه: "تو در زمان پادشاهان زیادی زندگی کردی و بعد از اینکه لهراسب به پادشاهی رسید به دربار نیومدی و وقتی گشتاسپ پادشاه شد حتی یک نامه ننوشتی و اظهار بندگی به نزد پادشاه نکردی. و این در حالی بود که گشتاسپ نسبت به دیگر پادشاهان برتری داشت.(اسفندیار به خاطر اینکه گشتاسپ گسترش‌دهنده‌ی دین بهی بوده اون رو نسبت به دیگر پادشاهان برتر می‌دونه.) با همه این احوالات من می‌دونم که تو همیشه خدمت‌گذار پادشاهان بودی ولی گشتاسپ به من گفته که رستم از ثروت زیاد در زابلستان مغرور شده و قدر و ارزش خدمت به پادشاهی رو نمی‌دونه. و یک شب گشتاسپ شورید و گفت من دیگر رستم رو هرگز به دربار قبول نمی‌کنم مگر با دستان بسته. و مرا فرمان داد تا به سیستان بیام و دستان تو رو در بند کنم و به نزد او ببرم. و حال من از آنچه تو کرده‌ای آگاهم و از خدمت‌های پیشین تو آگاهی دارم. و الان زمان اینه که این پند من رو بشنوی و با من به دربار گشتاسپ بیایی و من به تو قول خواهم داد که حتی یک شب هم در بند نمی‌مونی و بعد از اینکه من فرمان پادشاهی یافتم تو دوباره به جایگاه اصلی خودت باز می‌گردی"

رفتن بهمن نزد رستم:

بهمن سوار بر اسب به سیستان رفت. زال او را دید و دانست که از خانواده‌ی پادشاهی است. پس به او گفت که رستم در نخجیرگاه است و از او خواست تا به قصر بیاید و دمی استراحت کند تا رستم به زودی باز گردد. ولی بهمن که زال رو نشناخته بود دعوت زال رو قبول نکرد و شتابان به سمت نخجیرگاه رفت. بهمن به بالای کوهی رفت و از دور رستم رو دید. و پیش خود گفت این رستمه یا آفتابیه که از شرق طلوع کرده؟ و بزرگی و هیبت رستم در بهمن اثر کرد و او برای آزمایش قدرت رستم سنگی بزرگ رو از بالای کوه به سمت پایین هل داد. زواره بردار رستم سنگ رو از دور دید و شروع به داد و فریاد کرد. با این‌حال رستم از جای خود تکونی نخورد و وقتی سنگ به او رسید با پا اون رو متوقف کرد. بهمن وقتی این صحنه رو دید بر روی اسب خود سوار شد و به نزد رستم رفت. رستم وقتی دید غریبه‌ای با هیبت پادشاهان به نزدیک او میاد به استقبال بهمن رفت و از اصل و نسب او پرسید. و بهمن گفت من فرزند اسفندیار و نوه‌ی گشتاسپ پادشاه ایران زمین هستم. و برای تو پیغامی از نزد اسفندیار دارم. رستم پس از شنیدن پیغام اسفندیار رو به بهمن کرد و گفت: "اینک پیام تو رو شنیدم. برو و از طرف من به اسفندیار بگو کسی که در این سطح از خرد و بزرگی است سزاوار نیست تا چنین سخنانی بگه و درختی بکاره که هیچ میوه و بویی نداره. من از خدا می‌خواستم که روزی تو رو ببینم و با هم بنشینیم و بزمی برپا کنیم و به یاد گشتاسپ می بنوشیم. و امروز از بخت خوب من همه این‌ها برای من محیّا شده. پس به نزد من بیا و چندگاهی مهمان من باش. ولی نخواه که من پا در بند دهم و کسی مرد آزاده رو هرگز در بند ندیده." پس بهمن به نزد اسفندیار بازگشت و رستم به پیش زال رفت. و به زواره برادرش گفت: "مقدمات مهمانی و بزم رو آماده کنید. و من هم اینک به نزد اسفندیار خواهم رفت. اگر اسفندیار رو با خودم هم رأی دیدم از او دعوت می‌کنم تا به قصر بیاد. و بعد از اون در گنجینه‌ها رو برای پادشاه ایران باز خواهم کرد و از هرچه هست به او خواهم داد. و همراه با اسفندیار به نزد گشتاسپ خواهیم رفت. پس سوار بر رخش شد و به سمت رود هیرمند حرکت کرد.

دیدار اول رستم با اسفندیار:

رستم سوار بر رخش به سمت رود هیرمند حرکت کرد و به کنار رود رسید. و اسفندیار سوار بر اسب سیاه خود به استقبال او رفت. رستم از اسب پیاده شد و به پیش شاهزاده جوان تعظیم برد. و شروع به تعریف از اسفندیار کرد و به او گفت: "وقتی تو را از دور دیدم بزرگی و جلال سیاوش به یادم آمد. و تو برای من همچون سیاوش هستی. و خوشا به حال گشتاسپ که پسری همچون تو داره. و من می‌دونم که امروز در جهان هیچکس نیست که توانایی جنگ با تو رو داشته باشه. و دشمنان همه از تو فراری هستند." وقتی رستم این سخنان رو گفت اسفندیار نیز از اسب پایین آمد و خطاب به رستم گفت: "امروز خداوند رو ستایش می‌کنم که تو رو از نزدیک دیدم. و تو به درستی که جهان پهلوانی و خوشا زال که فرزندی چون تو پس از خودش بر روی جهان باقی خواهد گذاشت. و من وقتی تو رو دیدم به یاد زریر(پسر دیگر لهراسب که در جنگ با تورانیان کشته شد.) افتادم." پس رستم دوباره اسفندیار رو خطاب قرار داد و گفت: "ای پهلوان جهاندار، امروز تنها یک آرزو دارم. اینکه تو و سپاهیانت به پیش من بیائید و تو بر تخت شاهی بنشینی و مهمان من باشی." اسفندیار در پاسخ گفت: "من از جانب پادشاه چنین فرمانی ندارم. و امروز تنها به یک دلیل به سیستان آمده‌ام و اون فرمان در بند کردن توست. من از اینکه باید تو رو در بند ببینم شرمنده‌ام و قول میدم که حتی یک شب رو هم در بند نباشی. و پس از اینکه به نزد گشتاسپ رفتیم من شاه رو از بزرگی و منش تو آگاه خواهم کرد و تو جایگاهی که لایق اون هستی رو پس خواهی گرفت. و امروز از تو خواهش دارم تا خود بند به پای ببندی. زیرا که از بند شاهنشاه نباید ننگ داشت. (خود اسفندیار مدتی در گنبدان دژ در بند پادشاه بوده و به نظر می‌رسه اینجا در بند بودن خودش رو هم به گونه‌ای توجیه می‌کنه.). "

رستم چنین پاسخ اسفندیار رو داد: "که ای نام‌آور پهلوان، من با آرزوی دیدار تو به اینجا شتافتم. و حال تو در پی آزار من برآمدی. و من فکر می‌کنم تو فکر خودت رو در اختیار دیوها قرار دادی که اینچنین بی‌خردانه سخن می‌گی. این سخنی که گفتی برای من جز نام و ننگ نیست. و من هرگز تا در این جهان هستم تن به این ننگ بزرگ نخواهم داد. و تو اینک هر فرمانی که به من بدی من بنده‌ی تو هستم و اطاعت می‌کنم جز این یک خواهش." پس اسفندیار گفت: "من هم به آنچه تو گفتی آگاهم. ولیکن پشوتن هم بود و دید که پادشاه به من چه دستوری داد. و اگر امروز من همراه تو به سر سفره‌ی تو بیام و به بزم و شادی بپردازم در واقع از امر پادشاه سرباز زدم. و این گناه بزرگی است. و جزای من آتش دوزخ خواهد بود. و اگر تو دوست داری تا یک روز با هم به شادی بپردازیم پس همین‌جا به نزد من بیا تا در خیمه‌گاه من به بزم و می‌گساری مشغول بشیم." رستم گفت: "همین کار رو خواهم کرد. ولیکن یک هفته‌ای است در نخجیرگاه بودم پس به دربار میرم و لباس مناسب خواهم پوشید و تو به هنگام خوردن، پیکی برای من بفرست." پس رستم سوار بر رخش شد و به جانب قصر خود حرکت کرد.

برای اینکه خیلی هم طولانی نباشه و حوصله سر بر نشه داستان رو تا همینجا داشته باشید تا ادامه‌اش رو در پست‌های بعدی بنویسم.