براهنی در کتاب «خطاب به پروانه‌ها» شعری داره که پایین همین پست می‌تونید بشنویدش. نکتۀ شعر اینجاست. شاعر یعنی رضا براهنی در این شعر به دنبال آفتاب و باریکه‌ای نور(امید) بوده و گویا هرچه کرده به اون باریکۀ نور نرسیده. از دویدن در پی دیوانه‌ای بگیر تا نوشتن به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک، تا دریدن شکم روزگار خویش و زدن کشیده‌ها به رُخان خویش. در کتاب نویسنده برای اینکه این انتظار و حس انتظار رو به خواننده بهتر منتقل کنه این شعر رو این شکلی نوشته: 

«شتاب کردم که آفتاب بیاید.................. نیامد.» (متن شعر)

«شتاب کردم که آفتاب بیاید....» (شیفت به آخر سطر) و بعد «نیامد» یعنی چی؟ یعنی حتی نویسنده از موقعی که جمله اول رو نوشته باز منتظر بوده که آفتاب بیاد. باز شتاب کرده که آفتاب بیاد. ولی خب آخرش چی شده؟ نه، نیامده. باز نیامده و نرسیده. شعر با مفهوم و قشنگیه. می‌تونید اون رو با صدای مسعود زاروی خوش‌صدا بشنوید. 

 


دریافت

خوانش شعر: مسعود زاروی(یک زندگی بهتر)