راستش فکرش را هم نمی‌کردم روزی نوشتن از وبلاگ برایم این‌قدر سخت باشد. حامد (وبلاگ فانوس) به مناسبت روز وبلاگ‌نویسی دعوت کرده بود تا از وبلاگ و تجربیات وبلاگ‌نویسی‌ام بنویسم. در این دو روز گذشته بیشتر به وبلاگ و جایگاهی که برایم دارد فکر کردم. من وبلاگ نویسی را به صورت جدی از همین وبلاگ شروع کردم و در تمام این سالیان از اینجا تکان نخورده‌ام. چهاردهم مهرماه ششمین سالی است که وبلاگ‌نویس شده‌ام. به هیچ عنوان دوست ندارم از کنار این تاریخ ساده عبور کنم. وبلاگ برایم آن‌قدر مهم بوده که تاریخ تولدش را هرگز یادم نرود. حالا اینکه هرسال نزدیک مهر حال و روز ناخوشی دارم هم از شانس بد روزگار است. برای دانش‌آموز و دانشجو جماعت مهر همیشه نخستین ماه سال است. من هم با اینکه دیگر دانشجو نیستم، مهر هنوز  برایم حکم رسیدن به پایان راه و شروع‌ مسیرهای تازه را دارد. همین است که درست هرسال روزهای شهریور و مهر اوضاعم کمی شلوغ پلوغ است. شاید اگر اردیبهشت وبلاگ‌نویس شده بودم یا مرداد ماه آمده بودم سراغ بیان، آن‌وقت تولد وبلاگم را هرساله جشن می‌گرفتم و به افتخارش کیک و نوشابه می‌خوردم. 

 حالا که می‌خواهم از نخستین تجربه‌های وبلاگ‌نویسی‌ بگویم، ترجیح می‌دهم از کمی عقب‌تر شروع کنم. شاید از نخستین برخوردهایم با شبکه‌های مجازی. مثلاً از گودر. گودر یک بخش مجازی کوچک وابسته به جیمیل بود. یک شبکه مجازی جمع‌وجور که ته تهش می‌توانستیم با آن لینک و متن به اشتراک بگذاریم. نخستین بار خاله بود که مرا با گودر آشنا کرد. گمانم پنج شش ماهی از گودری شدنم گذشته بود که گوگل از پروژۀ گوگل پلاسش رونمایی کرد. شبکه‌ای که قرار بود جایگزین گودر شود و ما نیز به اجبار به آنجا کوچانده شدیم. در همان روزها دیگرانی هم بودند که دل گروی فیسبوک داشتند؛ اما به شخصه فیسبوک را دوست نداشتم. برایم پلاس شبکۀ سرگرم‌ کننده‌تری بود. دوستان خوبی هم داشتم. در پلاس کارم به اشتراک گذاشتن متن‌های ادبی، شعر و گاه دست‌نوشته‌های بی‌ارزش خودم بود. 

ترم سوم دانشگاه به هر پوست‌کندنی که بود همراه امید مجوز انتشار مجلۀ خوابگاه را گرفتیم. ایده‌اش از امید بود. بدو بدو‌هایش هم با امید بود. حتی کارهای طراحی و پرینت و توزیع نشریه را هم امید انجام می‌داد و من تنها سردبیر ساده‌ای بودم که فکر می‌کرد خوب می‌نویسد. بعدها توی چند نشریۀ دیگر هم نوشتن را ادامه دادم. نقد می‌نوشتم. به فلانی و بهمانی می‌تازیدم و گاهی سعی می‌کردم طنزنویسی را هم امتحان کنم. آغاز آشنایی‌ام با کیومرث صابری عزیز در همین تلاش‌های نافرجام برای طنزنویسی شکل گرفت.

این دایی مرحومم بود که پای مجله‌های گل آقا را نخستین بار به خانه باز کرد. مجله‌هایی که پر بود از کاریکاتور و نقاشی‌های رنگی رنگی. ما هم هنوز سنی نداشتیم. بچه بودیم و کیف می‌کردیم از تماشا و خواندن لطیفه‌های مجله‌های دایی. بماند که چیزی نمی‌فهمیدیم. بعدها با مجله‌های بچه‌ها گل آقا آشنا شدم. کتابخانۀ پرورشی فکری کودک هر ماه چند شماره بچه‌ها گل آقا می‌آورد. سر مجله‌ها دعوا بود. همین شد که مدیر کتابخانه مجبورمان می‌کرد مجله‌ها را در همان کتابخانه بخوانیم و باهاشان سرکیف بیاییم. 

بعدها ترم چهارم دانشگاه بود که شده بودم مشتری دائمی کتابخانۀ انسانی. آن‌قدری که کتابخانۀ انسانی می‌رفتم، رنگ میز و صندلی‌های کتابخانۀ مهندسی را نمی‌دیدم. یک‌بار در همین گشت و گذارها چشمم خورد به گزیده‌ دو کلمه حرف حساب گل آقای مرحوم. کتابخانۀ علوم انسانی دو جلد از چهار جلدش را داشت. روزهای امتحانات بود. اما با خواندن همان چند صفحه اول آن‌قدر از شوخی‌ها و کتاب خوشم آمد که بیخیال ترمودینامیک و محاسبات عددی شدم و دل دادم به گل آقای مرحوم. نتیجۀ خواندن این دو جلد کتاب هم دست‌آخر شد افتادن ترمودینامیک دو. درسی که بعدها به اجبار معرفی با استادش کردم بلکه درس و دانشگاه تمام شود.

تابستان نود‌وسه هنوز با فاصله مزخرف‌ترین تابستان زندگی‌ام است. روزهای آخر دانشجویی بود و قرار بود برویم اردوی مشهد. نتیجۀ کنکور کارشناسی ارشد آمده بود. امید چندانی نداشتم ارشد جایی قبول شوم. دایی کاشان بود. دو هفته مانده به امتحان‌های پایان‌ترم ما می‌خواستند بروند مشهد. دو هفته بعدش جشن عید شعبان بود. علی از خانه ماشین آورده بود و رفته بودیم دور دور و حسابی خوش گذشته بود. چند هفته‌ای می‌شد از خانه بی‌خبر بودم. کسی کاری به کارم نداشت و من هم سرگرم امتحان‌ها و روزهای آخر دانشگاه بودم. امتحان‌های ترم که تمام شد، بعدش رفته بودیم مشهد. خوش گذشته بود. وسط صحن انقلاب بود که گوشی تلفن همراهم را دست گرفتم. پیامکی نوشتم و برای تمام اعضای خانواده فرستادم‌. برای همه ازجمله دایی. برایشان آرزوی سلامتی کرده بودم و گفته بودم که نایب‌الزیاره‌شان خواهم بود. روز اول ماه رمضان بود که برگشتم سمیرم. بابا پیراهنی مشکی به تن داشت و ریش‌هایش بیش از حد معمول بلند بود. پرسیدم کسی فوت کرده؟ و جوابش این بود که یکی از پیرمردهای فامیل به رحمت خدا رفته است. سخت است نوشتن این چند خط. از خیرش می‌گذرم. نمی‌خواهم احساساتی شوم‌. یک ساعت بعدش فهمیدم یکی از پیرمردهای فامیل، همان دایی بود. دایی‌ای که یک ماه پیش دیده بودمش. کنارش راه رفته بودم و برای نخستین بار پای گل آقا را به خانه‌یمان باز کرده بود. تابستان نودوسه وحشتناک بود.

مهرماه نودوسه دیگر کاشان نبودم. سمیرم هم نماندم. همان روزهای اول بساطم را جمع کردم و آمدم کرمان. دو هفته از کلاس‌ها رفته بود که دانشگاه باهنر را پاگشا کردم. بابا که من و وسیله‌هایم را توی خوابگاه گذاشت و رفت، احساس کردم چقدر در این دنیا تنها شده‌ام. کاشان لااقل این حسن را داشت که تنها نبودم. اینجا اما همه چیزش بوی غربت می‌داد.

حالا تازه رسیده‌ام به چهاردهم مهرماه نودوسه. یادم است توی خوابگاه نشسته بودم‌. لپ‌تاپ حسین دستم بود و صفحه گوگل پلاس را بالا و پایین می‌کردم. هربار که لپ‌تاپ حسین را قرض می‌گرفتم، دلم خوش بود به چراغ‌های سبزرنگ صفحه چت جیمیل. چت کردن شده بود بخشی از زندگی‌ام. بخشی از زندگی که تا حدودی غم غربت را می‌شست و می‌برد. چهاردهمین روز مهرماه را با امید بودم. نشسته بودیم و از خاطرات روزهای دور می‌گفتیم. از نشریه، از سختی‌های دانشگاه، از غم و درد دوری و ... سر همان مکالمه بود که امید دعوتم کرد تا یک وبلاگ داشته باشم. صفحه بیان را جلوی رویم گذاشت و گفت اسم وبلاگت را بگذار سردبیر. به یاد تمام روزهای سردبیری. حالا که به آن روز و ساعت فکر می‌کنم، می‌بینم شانس یارم بود که بیان آن روز اجازه نداد از اسم و آدرس سردبیر استفاده کنم. پیغام خطایش این بود که این آدرس‌ها تنها برای کاربران ویژه در دسترس است. من هم که مسلما کاربر ویژه‌ای نبودم‌. چتد ثانیه‌ای چشمانم را بستم. دنبال اسم مناسبی برای وبلاگ بودم. بعد یاد گل آقا افتادم. یاد کتابخانه کودک افتادم. یاد دایی افتادم. یاد تمام روزهایی که دو کلمه حرف حساب می‌خواندم. و یاد وبلاگ دایی که در بلاگفا بود و اسمش آقاگل بود و دیگر هیچ‌وقت قرار نبود به‌روز شود. تصمیمم را گرفتم. آدرس را وارد بخش پیشنهادی بیان کردم و دکمه تایید را زدم. 

حالا با کمی ارفاق شش سالی می‌شود که وبلاگ‌نویسم. روزهای اول بیشتر شعر و بریده کتاب می‌گذاشتم. روزهایی که اینجا پرنده‌ای پر نمی‌زد و امید و یکی دو نفر دیگر تنها خواننده‌هایش بودند‌. بعدها تصمیم گرفتم از دردسرهای خوابگاه و دانشگاه بنویسم. تجربه جالبی بود‌ و این حسن را هم داشت که خانواده می‌فهمیدند کجا سرم گرم است و چه چیزهایی را از سر گذرانده‌ام.( هیچ‌وقت آدرس وبلاگم را از کسی مخفی نکرده‌ام.) البته بخشی از این پست‌های خاطره‌گون حالا دیگر در دسترس نیستند. گمانم بعضی از پست‌های شعر و متن‌های ادبی را هم حذف کرده باشم. این روزها دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم‌. اما دیگر به اندازه روزهای دانشجویی دغدغه‌مند نیستم. شاید در گرفتاری‌های زندگی غرق شده‌ام. شاید هم برعکس، کمی پخته‌تر شده باشم و هدفم از زندکی رنگ و بوی مشخص‌تری به خود گرفته باشد. هرچه هست به خودم قول داده‌ام این روزها که تمام شود، بیشتر سراغ وبلاگ را بگیرم و بیشتر بنویسم.

راستش یک وقت‌هایی دلم می‌خواهد برگردم به قبل از تابستان نودوسه. اما در همین رفت و برگشت کوتاه زمانی باز هم مطمئنم راه و رسم وبلاگ‌نویسی را دوباره از سر می‌گرفتم. 


پ.ن: آغازگر این چالش مجید اسطیری (وبلاگ آلپرولازم) است. به پیشنهاد مجید باید در پایان متن از سه نفر دیگر دعوت کنم تا به این چالش بپیوندند. به همین جهت دعوت میکنم از:

آبلوموف(رحیم فلاحتی)، تویی پایان ویرانی( عارفه) و بندباز تا ادامه دهنده‌ی این مسیر باشند.