شش ماه پیش هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، اول یک دل سیر دلم برای خانه و خانواده تنگ می‌شد. بعد وقتی نیم ساعتی را زیر پتو می‌ماندم و با چشمان باز در و دیوار را نگاه می‌کردم، پیش خودم می‌گفتم چه می‌شود کرد؟ شاید همین روزها این ویروس لعنتی رخت بربندد.

حالا در نخستین روزهای پاییز نیم ساعتی می‌شود که با چشمان باز در و دیوار را نگاه کرده‌ام. این بار اما صدای نفس‌های تک تکشان را به وضوح می‌شنوم. صدای خر و پف‌های بابا، صدای نفس‌های سنگین امید و صدای نفس‌‌های آرام مامان. دارم تمام این دقیقه‌های آخر بودنشان را ذخیره می‌کنم. دارم به این فکر می‌کنم که اگر تلخی آن روزهای فراق نبود، شیرینی روزهای وصال این‌چنین زیر زبانم مزه نمی‌کرد. اگر کمی شانس بیاورم، هنوز نیم ساعتی تا بیدار شدن بابا مانده.

.

پ.ن: دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای چالش جدید رادیوبلاگی‌هاست. چالشی که اجازه می‌دهد چند کلمه‌ای را به شیرینی‌ها و دل‌خوشی‌های زندگی فکر کنیم. 

 از پرندۀ سفید، ماه بالای سر تنهایی است و آرزوهای نجیب دعوت می‌کنم که ادامه دهندۀ چالش باشند.