۳۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

نقد

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۳
  • ۴ نظر

  یاد بگیریم که نقد کنیم و نظر بدهیم!!!

  اساسا نقد چیز خوبیست اگر منصفانه باشد صدالبته!

  "هدف نوشتن نیست 

   هدف خوب نوشتن است

   برای خوب خوانده شدن"

  و این امر محقق نخواهد شد مگر با نقد دوستان و آشنایان!!!

  پس نقد کنید لطفا...


امضاء: آقاگل


و خدایی که در این نزدیکیست

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۳
  • ۲ نظر

یکی از دلهره آورترین کارها برای من  اینست که لحظه ای از خود جدا شوم و از بیرون خودم را به نظاره بنشینم!!!

شاید بگویید دیوانه است!

و یا قاه قاه بخندید!
اما من یخ میکنم از ترس و دلهره!!!

جرج اورول - 1984

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۳
  • ۴ نظر

صفحه‌ ۲۰ از کتاب" 1984" نوشته‌ جورج اورول  ترجمه حمیدرضا بلوچ


وزارت حقیقت یا همان مینی ترو در زبان نوین. به طرز شگفت‌آوری در میان چشم‌انداز، خودنمایی می‌کرد. ساختمان عظیم هرمی شکل به رنگ سفید، که به صورت پله‌پله تا ارتفاع سیصد متر بالا رفته بود. از جایی که "وینستون: ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند، به راحتی می‌شد خواند:
جنگ، صلح است
آزادی، بردگی است
نادانی، توانایی است
آن طور که می‌گفتند وزارت حقیقت شامل سه هزار اتاق در بالای طبقه‌ی همکف و همین تعداد اتاق در زیرزمین بود. در تمام شهر لندن تنها سه ساختمان دیگر با این اندازه و شکل وجود داشت. این چهار ساختمان، کلیۀ عمارت های اطراف را تحت‌الشعاع قرار داده بوند، و از بالای عمارت پیروزی هر چهارتای آن‌ها دیده می‌شد. محل استقرار چهار وزارتخانه‌ای بودند که کل تشکیلات دولت بین آن‌ها تقسیم شده بود: وزارت حقیقت که با اخبار، تفریحات، آموزش و هنرهای زیبا سروکار داشت؛ وزارت صلح که به امور جنگ می‌پرداخت؛ وزارت عشق که برقراری قانون و نظم را بر عهده داشت؛ و وزارت فراوانی که مسئول امور اقتصادی بود. نام وزارتخانه‌ها در زبان نوین چنین بود: مینی ترو، مینی پکس، مینی لاو، مینی پلینتی.
ترسناک‌ترین وزارتخانه، وزارت عشق بود. هیچ پنجره‌ای در آن نبود. وینستون تا به حال به آنجا نرفته بود و حتی از پانصدمتری اش هم رد نشده بود. ورود به آنجا فقط برای انجام کارهای اداری و آن هم پس از عبور از موانع پیچ در پیچ، سیم‌های خاردار، درهای فولادی و مسلسل‌های مخفی ممکن بود.



جرج اورول - 1984

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۳
  • ۰ نظر

پایان کتاب :

این قسمت رو بخونید، پایان سیاه و غم زده اخر کتاب، رو نشون میده.

«پاهای وینستون در زیر میز بی اختیار حرکت می کردند، از جایش تکان نخورده بود، ولی در فکر داشت می دوید، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی فریادهای کرکننده سر می داد. دوباره به تصویر برادربزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت! صخره ای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن می کوبیدند! او می اندیشید که چگونه ده دقیقه پیش، فقط ده دقیقه پیش هنگامی که هنوز نمی دانست اخبار رسیده از جبهه ها حاکی از پیروزی یا شکست است، قلبش همچنان سرشار از ابهام و احساسات متناقض بود. اه، چیزی بیش از ارتش اوراسیا معدوم شده بود! از اولین روز دستگیریش در وزارت عشق، خیلی چیزها در وجودش تغییر کرده بود، اما هنوز، آخرین، حیاتی ترین و شفاپخش ترین تغییر صورت نگرفته بود.
صفحه سخنگو همچنان درباره اسیران، غنایم جنگی و کشت و کشتار صحبت می کرد، اما همهمه بیرون کمی آرام شده بود. مستخدم ها به کارهایشان مشغول شده بودند. یکی از آنها با بطری جین نزدیک شد. وینستون که در رؤیای خود غرق بود به پر شدن گیلاسش توجهی نشان نداد. دیگر نمی دوید و یا از خوشحالی فریاد نمی زد. به وزرات عشق فکر می کرد، همه چیز را فراموش کرده و روحش به پاکی برف شده بود. در دادگاه عمومی و در جایگاه متهم، مشغول اعتراف کردن و نام بردن از افراد مختلف بود. در حالی که یک نگهبان مسلح پشت سرش بود، از راهروهای پوشیده از کاشی های سفید چنان می گذشت که گویی زیر آفتاب قدم می زند. گلوله ای که مدتها انتظارش را می کشید، داشت به مغزش نزدیک می شد.
به آن چهره غول آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سو تفاهم و کج فهمی احمقانه ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین می داد از چشم هایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده شده بود. به برادربزرگ عشق می ورزید.»


  
   

جرج اورول -1984

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۳
  • ۱ نظر

.
یکی از بهترین کتابایی که خوندم توی این چند وقت قطعا همین کتاب بود.
ویژگی یک کتاب خوب اینه که بتونی روی صفحه سفید مغزت به نمایش درش بیاری. و این کتاب آنقدر با جزییات وصف شده که به راحتی میشه اون رودر ذهن تجسم کرد و باهاش پیش رفت.
یکی دیگه از ویژگی های خوب کتاب قابل پیش بینی نبودن اونه.
درحالی که تصور میکنی که در آینده انقلابی در راه خواهد بود، اما به یک باره همه چیز تغییر پیدا میکنه و در نهایت یک پایان تلخ جای یک انقلاب زیبارو میگیره.
.
قسمت هایی از کتاب:
 
زمانی باور داشتن به اینکه زمین به دور خورشید میچرخد. نشان دیوانگی بود و امروز باور داشتن به اینکه گذشته تغییر ناپذیر است!!
.
آزادی آن آزادی است که بگوییم دو بعلاوه بدو میشود چهار.
این قضیه که تصدیق شود سایر چیزها بدنبال می آید!!!
.
جنگ صلح است.
آزادی بردگیست.
نادانی توانایست.

.
و بسیاری جملات زیبای دیگر...



جهان نگری

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۳
  • ۷ نظر

  ریاضی دانان معتقدند جهان بر پایه اعداد بنا شده است.

  فیزیکدانان معتقدند "فیزیک یعنی علم زیبای زندگی".

  زیست شناسان جهان را به چشم یک موجود در حال رشد می نگرند.

  مهندسین آی تی و کامپیوتر جهان بی تکنولوژی را غیر قابل تصور و پایان یافته می دانند.

  علمای دین جهان را پلی می دانند بسوی جهان دگر.

  هنرمندان جهان را اثری جاویدان می نامند که نقاش آن خدای یکتاست.


 و ما معتقدیم جهان بر پایه طنز است!!!

 یک شوخی بزرگ.

 که باید به سخره اش گرفت تا بازیچه اش نشوی!

 

  س.ن: رنگ قرمز نشان دهنده شادترین ملت هاست و رنگ زرد غمگین ترین!!!

برخیز و می بیار ببینم چه می شود

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۳
  • ۱ نظر


احوال روزگار ببینم چه می‌شود
هستم در انتظار ببینم چه می‌شود

باز آمده است بر سر دیوانگی دلم
تا آخر بهار ببینم چه می‌شود

ساقی نترس زین که نشسته است محتسب
برخیز ومی بیار ببینم چه می‌شود

یا سر نهم به خاک درش یا دهم به باد
رفتم به کوی یار ببینم چه می‌شود

کاری نشد ز عقل زدم بر در جنون
تا چند و چون کار ببینم چه می‌شود

چون در کنار خود نکشیدم نگار
خود را کشم کنار ببینم چه می‌شود

من رنگ گل مزاج و تویی آفتاب طبع
صحبت نشد برآر ببینم چه می‌شود

طایر! ز روی کار کسی پرده برندار
دستی نگه دار! ببینم چه می‌شود


لبیک یا حسین

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۳
  • ۱ نظر
از همین لحظه که هنگام خداحافظی است
قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند

از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر
صحبت از رأس بریده ست خدا رحم کند...

"کاظم بهمنی"

س.ن:" ای کاش یادمان نرود که حسین تاریخ نیست...
که عاشورا تنها یک روز نیست...
که کربلا فقط یک مکان نیست..."
خداوندا حب حسینت را همواره در دلم قرار ده و یاریم کن تا حسین وار زندگی کنم و حسین وار بسویت بشتابم...
خداوندا یاریم کن...