یک نفر مرد!

ساختمانی فرو ریخت!

مردمانی شریف در زیر آوار ماندند...

قلبی در سینه‌ای تپید.

شهری به گِل نشست

خانه‌ای را سیل برد!

بارانی متولد شد.

ساعت از دو گذشته بود.

جوانکی پشت هم اینتر زد!

و گمان کرد یک شبه شاعر شده است!

و زندگی همچنان جریان داشت...