"این پست در بین راه و در مسیر تهران-کاشان در دفترچه یادداشت این جانب نوشته و سپس در خانه تایپ شده است. پیشاپیش اگر مشکل نگارشی داشت و اگر حوصله‌تان را سر برد عذرخواهم."

روز اول- ساعت 8 صبح- نیت برای رفتن

با اینکه تصمیم گرفته بودم تا ساعت پنج یا شش به سمت تهران حرکت کنم وقتی عقربه‌ها ساعت هفت را نشان می‌دادند خابالود و همچنان مردد  بین رفتن و نرفتن مانده بودم و همه راهکارهای ممکن را بررسی کردم تا بلکه خودم و همراهم را قانع کنم و از زیر بار این سفر یک روزه شانه خالی کنم. ولیکن زهی خیال باطل. نتیجه آنکه در نهایت ساعت هشت به سمت پایتخت حرکت کردم.


ساعت 10:30 جوانکی سرگردان وسط اتوبان

خواب بودم که متوجه توقف اتوبوس شدم. چشم که باز کردم دیدم چند تفری که صبح فهمیده بودم قصد آمدن به نمایشگاه را داشتند از ماشین پیاده شده‌اند. به سرعت پیاده شدم. آنقدر سریع که من اصفهانی فراموش کردم چهار تومن از راننده ناجوانمرد اتوبوس طلب دارم. 

باری، وقتی پیاده شدم هیچ یک از آن سه نفر را ندیدم.من بودم و اوتوبان بود و ماشین‌هایی که با این سرعتشان انگار از زندگی طلبکارند!

با آنکه نم نم باران می‌بارید پیاده اتوبان را گرفته و رفتم. کمی که رفتم چشمم به تابلوی شهر آفتاب افتاد و چون تابلو را دیدم دلم آرام گرفت و حدسم این بود که مسیر را درست می‌روم. دقیقاً سی دقیقه‌ای پیاده رفتم و بعد رسیدم به تابلویی که می‌گفت تا نمایشگاه شهر آفتاب تنها 700متر دیگری باقی است. و بعد تابلویی که پایینش زده بود نمایشگاه کتاب 300متر. و بعد 200متر و بعد رسیدم به یک دور برگدون، و تازه متوجه شدم مسیری که می‌روم مخصوص ماشین‌های سواری است و نه من که پیاده طی طریق می کنم!


ساعت 11:30 و اینک نمایشگاه

بالاخره به نمایشگاه رسیدم. چیزی که همان ابتدا نظرم را جلب کرد صدای بلندگوهای نمایشگاه بود که بر خلاف سال‌های‌ قبل آهنگ همایون شجریان و چاووشی پخش می‌کردند. با او تماس می‌گیرم. داخل مترو است. خواب مانده و هنوز به نمایشگاه نرسیده است. ای کاش لااقل تا 9 می‌خوابیدم.


ساعت 12:30-وزیر فرهنگ و چند روایت دیگر

همچنان او نیامده است. بین غرفه‌ها گشت می‌زنم و به دنبال کتاب‌های مد نظرم می‌گردم. نرسیده به انتشارات سوره مهر انبوه جمعیت مملو می‌زند! دوربین‌ها جناب وزیر فرهنگ را مصادره کرده‌اند! راه بند آمده است. آقای دوربینی هم هست. به این فکر می‌کنم که از این جمعیت صد نفره واقعاً چند نفرشان خبرنگار است؟ و اصلاً چرا یک نفر باید سعی کند با وزیر سلفی بگیرد؟

باری، ضمن ارادتی که به جناب وزیر داشتم به وی باج نداده و از ترس ترور شدن در بین جمعیت راه خود را گرفته و می‌روم. 

داخل انتشارات سوره در حال ورق زدن کتاب‌های چاپ شده جدیدشان بودم که حس کردم یک چیز آبی و گردالی به دماغم (اعتراف می‌کنم دماغ را با قاف نوشته بودم!) برخورد کرد. و بعد حس کردم کسی صدایم می‌زند. ببخشید سلام آقا (منتظر بودم گلش را هم بگوید. ولی ظاهراً آنقدر در پایتخت معروف شده‌ام که گل را به قرینه معنوی حذف کرد و فقط به گفتن آقا اکتفا کرد.) سرم را بالا  می‌آورم و سلامش را پاسخ می‌گویم. تازه فهمیدم آن جسم گردالی میکروفون‌اش بود. و صدایش به این خاطر آشنا بود که بارها شنیده بودمش. همان خانمی که بارها توی نمایشگاه دیده بودمش. مجری واحد مرکزی خبر که خب اسمشان در ذهنم نیست. پرسید: "چه کتابی می‌خونید؟" گفتم"کتاب خاصی نیست." پرسید: " چرا این کتاب را انتخاب کردید؟" گفتم : "ولله که من انتخابش نکرده‌ام.(حرف توی دهان آدم می‌گذارند.) مسئول غرفه معرفیش کرد ولی واقعیت کتاب خوبی نیست." گفت: "خب نمایشگاه چطور بوده؟ شما دنبال چه کتابی هستید؟" گفتم : "راستش به دنبال کتاب‌های طنز و بیشتر نقد و پژوهش طنز می‌گردم. و متاسفانه نیست یا خیلی کم است. ولی در کل نمایشگاه را بهتر از سال‌های قبل دیده‌ام." و بعد تشکر و خداحافظی کرد و رفت. مطمئنم اگر مصاحبه‌ام پخش هم نشود قسمت‌های ابتدایی‌اش که میکروفون کم مانده بود در حلقم فرو رود را بعدها در روز خبرنگار و در بخش مصائب خبرنگاری پخش خواهند کرد. :d


ساعت 1-نشر مروارید و خانم زهرا دری اصفهانی

نشر مروارید را بسیار دوست دارم. هم به این خاطر که به طنز اهمیت زیادی می‌دهد. هم به شعر و رمان. یکی از مسئولین بخش طنز نشر مرواید خانمی بود به نام زهرا دری، اصالتاً اصفهانی‌اند و شاعر. (این کلیپ را ببینید.) نامبرده هرچه اصرار کرد که این کتاب من است. بخوانیدش. بخریدش. برای خانمتان(من؟ خانم؟ طبق معمول او را با خانمم اشتباه گرفته بودند:d) بخرید عاشقانه است و فلان و بهمان در کتمان نرفت و نخریدیم. و در عوض از همان نشر هفت هشت کتاب دیگر خریدیم و لطف همشهری گرامی باعث شد تا یک تخفیف 25درصدی نیز بگیریم. همین‌جا و در دل همین سطور از خانم زهرا دری از اصفهان عذرخواهی می‌کنم. ولی خب کتابشان به دلم ننشست. بماند که او را با خانمم اشتباه گرفت و بساط خنده‌مان را محیا کرد.


15:30 - دیدارهای نمایشگاهی

تقریباً بیش از نیمی خریدهایمان را انجام داده‌ایم. قرار بر دیدن چند تن از دوستانم بود. این دیدارهای بین نمایشگاه اگرچه زمانشان اغلب کوتاه و پر دردسر است. ولی در عوض حسابی می‌چسبد. 


18 کمپین هشتگ_برسد_به

با دوستان در حال قدم زدن در محوطه نمایشگاه بودیم که یکی از لباس قرمزهای نمایشگاه که روی پیرهنش هشتگ "برسد به دست" خورده بود صدایم کرد. و خواست تا بعنوان الگوی عکاسی از من و او استفاده کنند. در مورد این هشتگ و کمپین فوق: "از قدیم گفته‌اند ذکات کتاب خوب نشر آن است. اگر کتابی دارید که دیگر نیازی به آن نداشتید می‌توانید به این کمپین اهدایش کنید و در عوض اگر کتابی بود که به آن احتیاج داشتید را بردارید.(شبیه دیوار مهربانی) کتاب‌های باقیمانده نیز در نهایت به شهرها و مناطق محروم ارسال می‌شوند." خلاصه اگر دیدید جوانی با مشخصات گفته شده در پست‌های قبل بر روی یک صندلی نشسته و به جای صورتش یک کتاب است آن شخص منم.

با اینکه کمتر از هشتاد سال از سن قانونیم گذشته هنوز نمی‌دانم چرا قیافه ام شبیه آن‌هایی است که می‌توان ازشان درخواستی داشت یا آدرسی پرسید!



روز دوم


با اینکه قصد داشتیم زودتر بیائیم ولی توقف‌های پی در پی و رفتن به ترمینال آزادی و برگشتنش باعث شد نهایت ساعت 2 در نمایشگاه باشیم. مترو نسبت به سال‌های قبل خلوت‌تر شده است. اما نمایشگاه در کل بسیار شلوغ‌تر از روز گذشته است. به این فکر می‌کنم که با این انبوه جمعیت چطور سرانه مطالعه کشور اینقدر پایین است؟


ساعت3- وداع نابهنگام با نمایشگاه و عذرخواهی بابت بدقولی‌ها

نمایشگاه روز دوم خیلی زود برایم به پایان رسید وقتی مجبور شدم خیلی سریع‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم عزم بازگشت کنم. این وسط فقط شرمنده چند تن از دوستان غیر وبلاگی و وبلاگی شدم . بخصوص بسیار دوست داشتم چند تن از دوستان بلاگر را ببینم که قسمت نشد. قطعاً این از کم سعادتی بنده نگارنده بوده است. وگرنه ارادتمند دوستان بوده و هستیم و امیدوارم روزی در مکان و زمانی بهتر این فرصت دست دهد.


ساعت 3:30- مترو و بازارهای آن

این فروشندگان مترو هم در نوع خودشان جالب توجه‌اند. دیروز یکی از فروشنده‌ها داد می‌زد "بیا اینور بازار" و هرچه فکر کردم کدام ور؟ مگر مترو ور دیگری هم دارد و من خبر ندارم؟ پس چرا این مردم اینقدر در هم فرو رفته‌اند اگر ور دیگری هم هست؟ نکند ور دیگرش خلوت تر از اینور باشد؟ یک مورد هم دقایقی پیش اتفاق افتاد. فروشنده‌ای رابط گوشی و فلش می فروخت(که نمی‌دانم اسمش چیست.) و داد می‌زد "رابط بین گوشی و فلش، به راحتی و بدون نیاز به لپتاپ فایل‌های خودتان را بینن گوشی و فلش منتقل کنید." و آقایی که فندک می‌فروخت و گویا ذوق سرشاری داشت و حیف که فندک فروش شده بود پشت سرش داد می‌زد "بیا رابط بین سیگار و دهان. به راحتی باجناق خود را سیگاری کنید." بسی خندیدیم. به نظرم کاندیداهای مذکور باید وعده بدهند که در هر شهر یک مترو می‌زنیم! این‌گونه به راحتی مشکل بیکاری جوانان هم حل می‌شود. پتانسیل بازارهای مترو به نظرم بسیار بالاتر از این‌هاست. حتی جا دارد جمعه بازارها را به جای پارک و میادین تره بار داخل مترو برگزار کنند.


ساعت 5-پایان پست و حرف‌های آخر

ظاهراً بعد از اینکه این بنده نگارنده شهر آفتاب را ترک کردم باران شدت گرفته است. از کنار نمایشگاه این‌بار با اتوبوس می‌گذرم. دلم می‌گیرد به خاطر اینکه نتوانستم دوستان را ببینم. 

بعد از قم باران شدت گرفته است. روی اولین ردیف صندلی‌ها نشسته‌ام. جاده از هر دو طرف بند آمده است. طبق اخبار واصله از کمک راننده پل جاده قدیم تهران کاشان را سیل برده و روستاهای اطراف را هم به کل نابود کرده است. از همین‌جا هم می‌شود گذر جریان آب را دید. در بعضی نقاط سنگ‌ها تا وسط جاده پرتاب شده است. سیل گیرهای کنار جاده همه از بین رفته‌اند. به شدت ترافیک است. بعید می‌دانم تا شب به کاشان برسم. چه بسا تمامی این سطور در آب غرق شد. راننده یک ساعت تمام است گوشی به دست از این و آن خبر می‌گیرد. اضطراب را در چهره مسافران می‌شود دید. بخصوص پیرزن و دخترکی که پشت سر من نشسته‌اند به وضوح استرس گرفته‌اند.می‌گویند پلیس راه را بسته است. مسیر اتوبان دو طرفه شده است. به سختی پیش می‌رویم. نزدیک هشت است و هوا رفته رفته تاریک می‌شود. مسیر دو ساعته را چهار ساعت است داریم می‌پیمائیم. و هنوز 40 کیلومتر دیگر مانده است. اینقدر که پیرزن و دخترش به این و آن زنگ زدند من هم استرس گرفته‌ام. راننده وزن سنگی که وسط اتوبان افتاده است را صد کیلوگرم تخمین می‌زند. چند دقیقه پیش می‌گفت تا فردا اتوبان را هم سیل خواهد برد. بی دلیل نیست که راننده‌های اتوبوس و تاکسی را همه چیزدان و مفسر خطاب می‌کنند.

حس می‌کنم من هم چانه‌ام گرم شده است.دیگر حرفی برای گفتن نمانده است ولی میل به نوشتن رهایم نمی‌کند. شاید دلیلش همین استرسی باشد که پیرزن صندلی عقب به ما هم منتقل کرده است. 

انبوه جمعیت ماشین‌ها دیگر مملو نمی‌زند گویا کم کم داریم از شر این ترافیک عجیب خلاص می‌شویم. امیدوارم اینگونه باشد و تا یک ساعت دیگر هر طوری هست به مقصد برسیم. دیگر حرفی برای گفتن نمانده است. تا همین‌جایش هم زیادی حرف زده‌ام و نصف بیشترش حرف اضافه بوده. پس سخن را کوتاه می‌کنم. اگر این پست را می‌خوانید یعنی این بنده نگارنده به سلامت به منزل رسیده‌ام. پس باقی بقایتان تا بعد. 


الفقیر الحقیر

آقاگل کبیر

جمعه 15اردیبهشت ماه نود و شش- ساعت 20:24دقیقه.