و جوانک چو جفای استاد بدکردار بدید که به مکتب نیامدی و خط ننوشت، افکنده سر شتابان بسوی خوابگاه بیامدی بر جای افتادی و به خواب فرو برفت ساعتی چند.
باری،پاسی از شب نگذشته بود که این جماعت نااهل خوابگاه باز بنای ناسازگاری گذاشته و از پس اینکه باز ظاهرا چشمشان به سبزه فراوان بیافتاده بود نعره مستانه سر دادندی و خواب را از چشم جوان در ربودند.
ساعاتی نیز بدین منوال بگذشت تا بار دگر خواب به دیدگانش باز آمدی، و اینبار نیز اندک زمانی بیش نخفت، که صدای گوشی ای که به همراه داشت و آن را در دیار فرنگ موبایل گفتندی او را از خواب پرانیده و آشفته حال نمود. و از پس موج ها صدای آشنایی بود که طلب درس همی کرد در نیمه های شب!!
این نیز بگذشت!!!(چگونه اش بماند...)
و جوانک که سخت آشفته حال بود باز به خواب برفت و این بار خواب فراوان بکرد و در عوالم رویا مستغرق همی گشت و کابوس بسیار همی دید و باز با همان آشفته حالی و چه بسا بدتر از خواب بجست، و نفس نفس زنان اطراف را بنگریست و ساعت را، که اندک زمانی تا نماز صبح باقی بود و گوش نهاد و بشنید آواز چهچهه بلبلان مست را و جیک جیک گنجشککان را. ویادش بیامد این حکایت شیرین شیخ اجل را که گفتی:

دوش مرغی بـه صـبـح مینالید
عقل و صبرم برد و طاقت و هوش
یـکـی از دوسـتـان مـخـلـص را
مــگــر آواز مــن رســیـد بــگــوش
گـفـت بــاور نـداشـتـم کـه تـرا
بـانگ مرغـی چـنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تـسبـیح خوان و من خـاموش