گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.


چو کارى بى فضول من بر آید 

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است 

اگر خاموش بنشینم گناه است!


و چون برای نماز از خواب برخواسته و به سفارش دوست گرمابه و گلستانمان سعی بر نخفتن داشتیم کتاب گلستان شیخ را در دست گرفته اندر کشفیات وی بر آمدیم، و چون تفعلی به جناب شیخ بزدیم این حکایت آمد.

اگر بینی که نا بینا و چاه است 

اگر خاموش بنشینی گناه است.

و چون در بحر تفکر مستغرق شده و در مقام کشفیات حکایت فوق در آمدیم. مردی را دیدیم سپید موی که لب چاهی ایستاده و با خود همی خواند "هفت هفت هفت هفت هفت!"

در این بین ما را سخت عجب افتاد که یارب این دگر چه حکایتی است؟ 

"هفت هفت هفت هفت هفت...."

با شک و تردید و ترسی که گویی بر ما غالب گشته بود قدم قدم به وی نزدیک شدم و چون دستم به مقام مراودت سویش دراز همی گشت به ناگه بخت خویش را برگشته و خود را واژگون و درون ظلماتی سخت بدیدم! و چون گوش فرا دادم ندای "هشت هشت هشت هشت ..." پیر باز به گوش می رسید.

و چون داستان بدین جا رسید از خواب جسته و نفس نفس زنان دورتادور خود را نگریسته و بدیدم که جز کتاب گلستان شیخ و پدرجان که به بالینمان آمده و فریاد همی زند "هشته هشته هشته پاشید دیگه چقدر می خوابید؟" چیز دیگری نیست و خوشبختانه همگی در عوالم خواب و رویا بوده است و اصولا این بنده نگارنده را چه به کشف الشهود!