به قصد عشق رفتی از غم نان سردرآوردی
زدی دل را به دریا از بیابان سردر آوردی
تو مثل هیچ کس بودی که مثل تو فراوان است
سری بودی که روزی از گریبان سردرآوردی
تو می شد جنگلی انبوه باشی از خودت اما
قناعت کردی و از خاک گلدان سردر آوردی
دراین پس کوچه های پرسه ماندی تا مگر شاید
دری بر تخته خورد و از خیابان سردر آوردی
توکل شرط کامل نیست این را مولوی گفته است
بخوان آن را دوباره شاید از آن سردر آوری
"مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چرکین"
چه پیش آمد که از شعر زمستان سر در آوردی


تصمیم داشتم بگذارم توی کانال، اما...
امایش را نمیدانم.!
خلاصه کلام دوست داشتم بگذارمش اینجا :)