یادم است سال اول ارشد بود که به شبکه مجازی فیسبوق پیوسته بودم، نمی دانم چه شد یک شبی داغ کرده و حرف هایی نوشتم که نباید مینوشتم! از قضا پسر عموجان که دستی در بالاها دارد بنا به وظیفه شغلی عضو فیسبوق شده و میبینند آنچه نباید و مراتب دلواپسیشان به گوش عموی دلواپسمان رسیده یک کلاغ چل کلاغ ها شروع می شود! تا جریان چهل کلاغ شده اش به گوش پدر گراممان می رسد!

پدرمان هم خم به ابرو آورده به خانه آمده بر سر خاله جان های گرام فریاد بر میآورند که بیارید ببینم این پسرک.... چه .... زده! در فضای مجازی!

خلاصه کلام قمر در عقربی می شود که چشم نبیند و گوش نشنود و حتی امید دارم برای دشمنانم هم رخ ندهد! 

این بخت برگشتگان هم لبتابشان را گشوده صفحه وبلاگ مارا باز میکنند و از قضا با این پست مواجه می شوند! و به قول خودشان پدرجان که تا لحظه ای پیش صدایش از فرط خشم گرفته بود و نمی شد با 100من عسل خوردش یک دل سیر می خندد! و به این جوانک بخت برگشته درود ها  میفرستد!

این از فضای خانه، از فضای خوابگاه بگویم، دست اول عموجان یک پیامک بالا بلند برای بنده نگارنده فرستادند پر از نصایح بی سر و ته! و من هم از همه جا بیخبر:/ که خدایا چه شده؟ نکند گونی به دستان پشت در اتاق کمین کرده اند؟ و بعد پدرجان زنگ زدند با صدایی غضب ناک (خدارا شکر تصویرشان را در کنار نداشتم!) و باز نصایح بی سر و ته! و باز این بنده نگارنده که هیچ نمی فهمیدم! آخر همان شب بود، دیدم دوباره  شماره پدر است! گفتم که سعیدجان و انا الله و ان الیه راجعون غزل خداحافظی را بخوان که آنچه نباید شد :/

دکمه سبز را زده و با هزار ترس و لرز گوشی را به گوش مبارک چسبانیدیم! که دیدیم صدای قهقهه پدر پرده گوش ما را دریده که هیچ گوش فلک را هم کر نمود! به واسطه همین پست!

.

هشتک پیر شدیم...

هشتک خاطره نویسی