آورده اند که آقاگلی کهن سال با چهارچرخ پدرش به قصد خرید سبزی از عمو سبزی فروش شهر از خانه خارج همی گشت! 

و چون روبروی دکه سبزی فروش جای پارک نبودی پس ماشین را روبروی کوچه ای پارک کرده و از ماشین خارج و اندک زمانی به این فکر نمودی که آیا کلید ماشین را به همراه دارد؟ و چون دست به جیب کهن جامه خود برد و حس کرد که جسمی آهنین در جیبش صدا دهد  پس درب چهار چرخ را بصورت عصر حجری(دکمه قفل مرکزی را فشار داده و درب را محکم به هم بزنید! - نکته آموزشی از این بنده نگارنده!) قفل نموده و داخل مغازه سبزی فروش شد! 

باری، دقیقه ای نگذشته بود که بانگ فریادی اعتراض گون به هوا خاست! که هی ....(صنعت خودسانسوری از این بنده نگارنده) این چه نوع چارچرخ پارک نمودن است یا حبیبی؟

چون این فریاد شنیدم به خیابان شتافتمی تا سریعا چارچرخ را از سر راه بردارم که چشمتان روز بد نبیند! تازه ملتفت شدم که آن جسم آهنین چیزی نبوده جز کلید خانه همایونی!!

 پس دو دستی بر سر کوبیده، با عرض شرمندگی به سراغ راننده فحاش رفته که خوشبختانه دیدیم نامبرده رفیق خودمان است بنده خدا! 

گفتمش که فلانی عرق شرم بر چهره ام نقش بسته و من شرمنده ام از روی چون ماه نشسته ات! ولی چاره چیست؟ که این پیرمرد مفلوک کهنسال کلید را داخل چارچرخ جا گذاشته ام! (در آن لحظه گمانم همین بود!)

باری، دست در گریبان رفیق اسبق و فحاش حال حاضر انداخته و ماچ و موچ فراوانش نموده و تبریکات عیدانه خود را نثارش کردیم تا آرامتر گشته و طبع لطیفش از قلیان بیفتاد.

سپس دست به گوشی همایونی بردیم تا مراتب آلزایمرانه خود را به سمع و بصر پدر گرامی برسانیم تا به کمک بشتابند و تا در این ورطه غرقه نگشته ایم نجاتمان دهند که از قضا طبق آخرین اصل از اصول مورفی گوشی همایونیمان هم خاموش شده و شارج نداشت!

پس بار دگر دست در زلف دوتای دوستجان که کم کم داشت علف در زیر پایش سبز می شد زده و گوشی همایونیترش را گرفتیم بلکه درخواست اس او اس(SoS سازمان کمک جهانی مثلا! - توضیح از این بنده نگارنده!) طور کنیم! و با چه بدبختیی بالاخره یکی از شماره های گرفته شده جواب این بنده مفلوک را داد! و مراتب را به گوش پدر رسانید.

 بماند که آن کوچه تنگ و تاریک که اسبق به زور یک ماشین از آن گذر میکرد و به طور معمول حتی سوسک های محل هم از آنجا تردد نمی کردند حال تبدیل شده بود به اتوبان تهران-تورنتو!

بگذریم، هرچه که بود پس از خجالت های بسیار کشیدن و تا مرز معتادشدنش پیش رفتن بالاخره پدر گرامی از راه رسیده و ما را از این ورطه هولناک بیرون بیاورد!

تنها شانسی که در این ماجرا آوردیم این بود که پدر خود فراموش کرده بود تا کلید درها را نیز تقدیم حضور انورمان کند!

و باشد که پند گیریم!


س.ن: راویان حکایت کنند چون پدر شنید این بنده نگارنده کلید به همراه نداشته و درب ماشین برویم بسته شده در اولین واکنش اندکی در پای تلوزیون جا به جا شده و گفته اند: "خب به من چه؟"

اینچنین پدر خوب و خجسته و شوخی داریم ما :)

کلی پایین تصاویر ضبط شده ماهواره ای از این بنده است! هنگام دو دستی بر سر خود کوبیدن!